داستانک
ماسک
«سه رفیق بودیم و دو ماسک داشتیم...»
خاطره مشترک سه جانباز شیمیایی.
نوشته: مهدی نورمحمدزاده ؛ پایگاه اطلاع رسانی تبریز بیدار
(برگرفته از مجموعه داستان «استخوانهای دوست داشتنی»)
سهمیه
به خاطر جدا نماندن از رفقا، بالاخره خودش را راضی کرد که برای اولین بار از سهمیه جانبازی اش استفاده کند.مدیرکل بنیاد ذیل درخواست کتبی اش،این طور پاراف کرده بود:
«اختصاص یک قبر از سهمیه جانبازان در مجاورت قطعه شهدا به نامبرده فوق بلامانع است.»
نوشته :مهدی نورمحمدزاده ؛ پایگاه اطلاع رسانی تبریز بیدار
(برگرفته از مجموعه داستان «استخوانهای دوست داشتنی»)
یک انگشت
توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژ۳ از کار افتاد! گفتم: چی شد؟
پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»
وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛
تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.
رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره.
بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!
گفت: «ناراحت انگشتم نیستم»
از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»
منبع:وبلاگ:ملکوت شهدا