یک شهید، یک خاطره
دیدار در باغ
مریم عرفانیان
بعد از شهادت علی آقا، پدر شوهرم بیماری لاعلاجی گرفت و دو سال به مداوایش پرداختیم.
یک شب جمعه، بعد از اینکه دعای کمیل رادیو را گوش دادم، خوابم برد...
... باغ خیلی بزرگی بود که دورتا دورش دیوار سفیدی داشت و عطری فضا را پر کرده بود!
صدای خواندن دعای ندبة علی آقا، به گوش میرسید! به اطراف میدویدم که درب باغ را پیدا کنم.
ناگهان چشمم به مردی افتاد که جلوی در را آبپاشی میکرد.
پرسیدم: «این صدای کیه؟»
جواب داد: «مگه نمیشناسی؟ اون ترابییه.»
قلبم به تپش افتاد، دوباره پرسیدم: «میشه ایشونو
ببینم؟»
مرد گفت: «آره، منتظر باش دعا که تموم شد،
میگم بیاد.»
چند لحظه بعد، علی آقا را دیدم که با کتشلوار به طرفم آمد. وقتی مرا دید، پرسید: «اینجا چهکار میکنی؟»
گفتم: «از اینجا رد میشدم، صدای شما رو شنیدم و اومدم سراغتون.» پرسیدم: «شما اینجا چهکار میکنید؟»
با دست به اطراف اشاره کرد.
- میبینی چهجایی دارم، این باغ رو نگاه کن.
گفتم: «ولی من نمیتونم بیام.»
گفت: «چرا میتونی بیای، فقط حجابت رو رعایت کن.»
باغی بود که درختهایی کوتاه داشت با چتری از میوههایی مثل گلابی.
علی آقا گفت: «دختر عمو، از این گلابیها بخور.»
گفتم: «اینها مال مردمان.»
گفت: «نه، مال مردم نیست.»
و در حالی که یک پیشدستی دستش بود، چهار تا گلابی چید و به من داد.
ـ بفرمایید، دو تا رو خودت بخور و دو تا رو برای پدرم ببر.
گفتم: «پدرت خیلی وقته که مریضه و توی رختخواب افتاده، داریم مرتب دارو و درمانش میکنیم.»
گفت: «تو چهکار داری؟ این دو تا رو بده به پدرم بخوره.»
میخواستم برگردم که گفت: «اینجا نمیمونی؟»
گفتم: «نه، باید برم، هیچکس نیست که پدرت رو
جمع کنه.»
علی آقا دوباره گفت: «پس این میوهها رو هم با خودت ببر.»
یکهو چشم باز کردم!
همهچیز را خواب دیده بودم؛ باغ و علی آقا و میوهها را! عطرِ باغ اما هنوز در مشامم بود...
کمی بعد، حال پدر شوهرم با داروهای گیاهی
بهتر شد.
خاطرهای از شهید غلامعلی ترابی همتآبادی
راوی: زهرا ترابی، همسر شهید