نقد و تحلیل فیلم «مسخره باز»
ذکر مصائب سینمای ابزورد
محمدرضا محقق
خیلی مهم است که یک سینماگر قواعد ژانر را بشناسد. به خصوص وقتی تصمیم میگیرد قالبشکنی کند و بر همه چیز غلبه یابد.
قبل از اینها، خیلی مهمتر این است که او داستان گویی بلد باشد، ریتم را بفهمد، روایت را بداند، و البته مدیوم سینما را هم بشناسد و هم آن را جدی بگیرد و به آن وفادار بماند.
البته که خود من به شدت موافق تابوشکنی، زیرپاگذاشتن قواعد، حرف نو، فرم نو، تجربههای جدید و اتفاقات تازه هستم.
اما... اما نکته این است که این حرف نو، تجربه جدید و بدعت تازه بر چه محور، با چه عقبه و با کدام رهیافت و رویکردی رخنمایی کند.
شاید به خاطر فقدان همین شناخت و خلأ تمرین و طلبگی است که فیلمساز ما غوره نشده مویز میشود و بدون آنکه از روایتگری درمدیوم سینما چیزی بداند یا نداند، ره به ناکجا آباد بازیهای دفرمه میبرد و به جای تجربه فرمی، نافرم میزند و دلقلک بازیهای مسخره را به جای اتوریته و نشانهشناسی مسخره بازی و ابزوردیسم و دیگر نحلهها و گونههای فلسفی جا میزند. و خوب طبیعی است که در این میان، آنچه تور میکند چیزی جز مرعوب شدن مخاطبان ناشی و پس زدن مخاطب عمومی و نمره صفر منتقد، جدی نیست!
فیلم «مسخره باز» در چنین معرکهای گرفتار است. یک مجموعه الکن، ابتر، نافرم، به هم ریخته و کج و معوج که نه تنها شناخت درستی از سینما در عقبه اش هویدا نیست، بلکه تلقی درستی از فرم، میزانسن، شخصیت پردازی، ریتم، ابزوردیسم، نشانه شناسی، ارجاع و هزار و یک چیز دیگر که در سینما مهم است ندارد.
چرا ما همچنان خام دستانه و کودکانه گمان میکنیم صرف اینکه قواعد معمول را بیهیچ محور و مبنا و «پیشنهاد» فرمی و روایی جدیدی، به هم ریختیم، کار تمام است و فیلم ساختهایم و فیلمساز شدهایم؟!
«مسخره باز» در حیطه قواعد ژانر، کاملا در کویر و برهوت بیهویتی دست و پا میزند، و چه بسا اصلا درک درستی از این مقوله ندارد. به خاطر همین هم هست که کل فیلم قابلیت ارجاع ندارد، پشتوانه ژانریک ندارد و از همین آبشخور، در تلاطم و لغزندگی مدام مرتبا از این شاخه به آن شاخه میپرد.
همین امر هم باعث میشود فیلم نتواند به مخاطب ربط و نسبتی برقرار کند؛ نه مخاطب عمومی، نه منتقد، نه سینماگر، و نه حتی خود فیلمساز!
فقط میماند جماعت مرعوبی که معمولا میتوان با تمهیداتی مثل شکستهای مقطعی و متقاطع، موسیقی پرحجم، دفرمه گیهای بیمعنا، مهمل گویی و مهمل سازی، ادا و اطوار و افه، نورپردازی «خاص» و قس علیهذا ابزار و ادوات من درآوردی که هیچ ربط مشخص و نامشخصی با مدیوم سینما ندارد، دچار شیفتگیشان کرد!
از فیلمنامه شروع کنیم؛ گره فیلم چیست؟ مالیخولیای آرایشگر؟ عقده بازیگر شدنش؟ موهای مردم؟ کمبود عاطفی؟ فوبیای رئیسش؟
اصلا گرهی در فیلم ایجاد میشود؟ خیر! خب؛ ما مجبوریم تا آخر فیلم با گرهای که وجود ندارد و با وجود نداشتنش باید امتداد هم بیابد، همه چیز را تحمل کنیم و خودمان خودمان را ببریم جلو و با داستان- داستان چیست؟- همراه شویم!
چرا داستانی در فیلم وجود ندارد؟ چرا دوستان ما گمان میکنند فیلم ابزود، فیلم جفنگ، فیلم مالیخولیایی، اولین و آخرین ویژگیاش نداشتن داستان و بیربطی مطلق در زمان و مکان و آدمها و دنیا و مافیهاست؟!
دوست عزیز! ابزود در بطن روایت و در انتزاع از عناصر محکم ساختاری، منتج میشود نه اینکه از مغشوش و درهم و برهم بودن عناصر ساختاری دربیاید.
«مسخره باز» نه فیلمنامه دارد و نه داستان. شخصیت هم ندارد. المان مشخص تشخص بخش به آرایشگرها و رئیسشان چیست؟ از شخصیت بگذریم؛ چرا این آدمکها، تیپ هم نیستند؟ چرا به تیپ سازی
هم نمیرسند؟ فرصت روایتگری در یک فیلم بلند سینمایی، صرف چه چیزی شده است؟ بازیهای شخصی و ادا و اطوارهای مرعوبکننده کارگردان؟! که چی؟ که چه بشود؟ ما چشممان گرد شود که «وااای! چه فیلم مهم بیمعنایی؟! همین؟!»
فیلم در یک روند نامتدرج ملتهب دگم، که تنها به ابتریت کارگردان مرهون، و به بازیهای بیریخت شبه فرمی مدیون است، به مجموعهای بیانتها از پایان بندی میرسد! وقتی مشغول تماشای فیلم بودم و به هر حال تا یک سوم پایانی تحملش کردم و همچنان زیر رگبار غافلگیریهای نبوغ آسایش با آن همه مفاهیم فاخره خفی بودم، هر سکانس و پلانی که جلو میرفت، هی با خودم میگفتم که این یکی دیگر پایان بندی است و الان تیتراژ میآید؛ اما زهی خیال باطل که فیلم همچنان ادامه داشت و صحنه پشت صحنه، جیغ و داد و رگبار و مرگ و رئال و سورئال و جفنگ و ابزود و خیال و واقع و هدیه تهرانی و... هی یکی پس از دیگری میآمدند روی صحنه و ما را غافلگیر میکردند بیآنکه بدانیم دقیقا داریم از چه چیزی غافلگیر میشویم!
مسخره باز اساسا یک فیلم سینمایی نیست؛ همان به قول خود دوستان یک «تجربه» است و من با این موافقم. خوشبختانه درِ دروازه این واژه «تجربه» آنقدر گشاد است که هر معجون در هم جوش ناخوش بیربط و مهملی در آن میگنجد.
وقتی شما مرعوب خودت هستی و با اعتماد به نفس کاذب و بیجهانی مطلق، هیچ تلقی درست و قابل درکی از سینما، روایت، بازیگری، داستان، گره، عطف، فیلمنامه و عناصر بیاهمیت دیگری از این دست، نداری و توقع داری ما هم صرفا به نبوغ تو در ترکیب ناجور وصله پینههای زمخت و گل درشت درهم جوش عناصر بصری و سمعی و به خصوص موسیقی پرحجم سر سام آورت، به اضافه کاتالیزور هدیه تهرانی و رگبار مسلسل و پایان بندیهای هزارگانه بیانتها که تا قیام قیامت میتوانست ادامه یابد، دلخوش کنیم، معلوم است که نتیجه میشود همین «مسخره باز»ی مهوع! و معلوم است که ما به این وضع دلخوش نمیکنیم و تنها از اینکه وقتمان پای این نافیلم «مزخرف» تلف شد، خودمان را سرزنش میکنیم و دیگر هیچ!