kayhan.ir

کد خبر: ۹۱۹۵۸
تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۷
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 2

ورود به جرگه شاگردان شهید آیت‌الله سعیدی


گریه حضرت زهرا(س)
پس از بهبود دریافتم که چه پیش آمده، و از دنیایی به دنیای دیگر برگشته‌ام. پس از چهار سال از آن دیدار روحانی می‌کوشیدم، همسرم را راضی کنم تا هر از چند گاهی به قم برویم؛ و از طریق دوستان و یاران امام اطلاعاتی از معظم‌له که اکنون در تبعید به سر می‌بردند، به دست آوریم؛ تا بتوانیم خود را در فضای اندیشه و برنامه‌های ایشان قرار دهیم. از جمله کسانی که به دیدارشان می‌رفتیم آقایان مرحوم ربانی شیرازی، شهید محمد منتظری و موسوی اردبیلی بودند. خداوند توفیق داد چند بار هم به حضور حضرت علامه طباطبایی (رضی‌الله عنه) برسیم. این دیدارها و ملاقات‌ها فرصت مناسبی برای ارایه پرسش‌های متفاوت و دریافت پاسخ‌های بیشتر در آن شرایط و زمانه بود.
به جز این ملاقات‌ها، من در جلسات سخنرانی، وعظ و روضه نیز شرکت می‌کردم. سرانجام روزی شوهرم آمد و گفت: «مرضیه! از قم برای مسجد محله پیش‌نمازی آمده که از شاگردان آقاست، اگر مایل هستی نزد او برویم و خواهش کنیم تا تو درس‌هایت را در محضر او ادامه دهی.»
بهترین پیشنهادی بود که می‌شنیدم. مجالست با شاگرد حضرت امام خواست قلبی‌ام بود.
در اولین فرصت، به دیدار آیت‌الله سعیدی- امام جماعت جدید مسجد- رفتم  پس از معرفی خود، از ایشان خواستم که اجازه دهد در محضرش تلمذ کنم. پس از تأکید و اصرار، رضایتش را برای یکی دو ساعت تدریس در روز کسب کردم.
تحصیل و یادگیری مباحث درس شرح لمعه و مکاسب بهانه‌ای شد، تا من، پرسش‌هایم را پیرامون مسائل جاری طرح، و ایراد شک و تردید کنم. آیت‌الله سعیدی به تمام پرسش‌هایم با حوصله زیاد و موشکافی پاسخ می‌داد. با گذشت زمان بحث‌ها گرایش سیاسی به خود گرفت و  رفته رفته پر رنگ‌تر شد. حاج‌آقا سعیدی متوجه علاقه و توجه من به فعالیت‌های سیاسی شد، و کم‌کم با تبیین شرایط سیاسی روز مرا برای ورود به این عرصه تشویق کرد. پرسش‌های سیاسی مرا گاهی خود پاسخ می‌گفت و گاه به طور مکتوب از حضرت امام پاسخش را می‌طلبید و کسب تکلیف می‌کرد. به عنوان مثال به یاد دارم که از او درباره رانندگی زنان سؤال کردم و گفتم که مایلم برای سرعت بخشیدن به بعضی کارها و فعالیت‌های سیاسی رانندگی کنم، خب در شرایط و مقتضیات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی آن زمان حکم و نظر امام(ره) بر ممنوعیت بود. شهید سعیدی نامه‌ای برای امام نوشت که چنین شخصی با چنین مختصاتی و ویژگی‌ها می‌خواهد رانندگی بیاموزد. حضرت امام پاسخ فرموده بودند که در این مسئله به سایر مراجع رجوع کنند.
آیت‌الله سعیدی از 1346 با طرح مسائل سیاسی جامعه و انقلاب و مبارزه و هشدار نسبت به تهدیدات و فشارهای ساواک بر مبارزان و نیز پس از چند بار امتحان مرا مستقیماً به عرصه مبارزه کشاندند.
روزی شهید سعیدی از شانزده خانمی که شاگردش بودند، خواست به مناسبت ولادت حضرت زهرا(س) مقاله‌ای بنویسند. من نیز چهار صفحه راجع به «گریه حضرت زهرا(س)» نوشتم که در آن به فلسفه گریه حضرت پرداختم، و در آن تأکید کردم که گریه خانم؛ با آن شخصیت‌شان که قطب عالم امکان هستند بی‌شک تنها به خاطر از دست دادن پدر بزرگوارشان نبوده است؛ بلکه حضرت زهرا(س) از گریه به عنوان حربه‌ای برای نشان دادن چهره واقعی حکومت و خیانت‌ها و  ظلم‌های آن استفاده و تبلیغ می‌کردند. این خطاست که فکر کنیم گریه حضرت به خاطر «فدک» و مال دنیا بوده است، چرا که وجود مقدس و مبارک ایشان معصوم بوده ترک اولی نمی‌کرده‌اند. اشتباه است که بیندیشیم ناله‌های حضرت برای رحلت پیغمبر اکرم(ص) بوده است، چرا که فاطمه(س) در برابر مشیت و حکم الهی خاضع و تسلیم بوده‌اند. در فضای سیاسی و جامعه‌ای که حضرت ایشان نمی‌توانستند سخنرانی و اعتراض کنند، قیام کنند و فریاد برکشند؛ افرادی را گرد خود جمع می‌کردند و با گریه زبان حال می‌گفته‌اند.
در قسمتی از مقاله از «حسنین و زینبین» یاد کرده بودم. شهید سعیدی روی این دو عنوان انگشت گذاشت و گفت: «فکر نویی در پس این عنوان می‌بینم.» و علت آن را پرسید، توضیح دادم که وقتی امام حسن(ع) و امام حسین(ع) می‌شوند «حسنین» پس حضرت زینب(س) و حضرت ام‌کلثوم(س) هم می‌شوند «زینبین». بیان کردم به همان میزان که حضرت زینب(س) ایثار و فداکاری کردند، حضرت ام‌کلثوم(س) نیز در فداکاری و از خودگذشتگی سهم داشتند، ما بیشتر از زینب(س) یاد می‌کنیم و خدمات ام‌کلثوم(س) را نادیده می‌گیریم.
شهید سعیدی تمام مقاله‌ها را جمع کرد و خواند سپس مرا صدا زد و گفت:
«خانم دباغ! باید زیر این مقاله را امضا کنید!»
پرسیدم: «چرا حاج آقا؟»
گفت: «اگر ما این مقاله را بدون امضا چاپ کنیم ساواک نسبت به آن حساس می‌شود. ما باید مقاله‌ای با امضا و نام ارایه دهیم!»
گفتم: «باشد، عیبی ندارد.»
زیر مقاله را امضا کردم. او نگاهی به من کرد و لبخندی زد. دریافتم که او با این کار می‌خواست مرا امتحان کند و بداند تا چه حد پای کار می‌ایستم.
تجارت پرسود
با گذشت زمان آیت‌الله سعیدی کارها و مأموریت‌های مختلفی به من و یکی دیگر از خانم‌های کلاس واگذار می‌کرد. او فتواهای حضرت امام(ره) را از نجف، در اختیار ما می‌گذاشت؛ تا روی کاغذهای کوچک بنویسیم و به نحوی مثلاً هنگام خرید از مغازه‌های مختلف آن‌ها را پخش کنیم.
روزی شهید سعیدی کتاب ولایت فقیه حضرت امام را که دست‌نویس بود به من داد و گفت: «این کتاب را ببرید و از رویش بنویسید، کپی هم بگذارید تا چند نسخه شود، وقتی کامل شد؛ آن را بیاورید.» در روز، رونویسی کتاب برایم ممکن نبود، هنگام غروب به بچه‌ها غذا می‌دادم که به درس‌هایشان مشغول شوند و کوچک‌ترها را هم می‌خواباندم و مشغول نوشتن می‌شدم. این سفارش در حدود دو هفته کامل شد. هنگامی که چند نسخه رونویسی شده کتاب را به شهید سعیدی تحویل دادم او از کارم خیلی خوشش آمد و پس از آن کارهای مهم‌تر و بیشتری به من محول کرد.
برای برخی آموزش‌ها و تمرین‌ها، اردوهایی با ابتکار شهید سعیدی شکل گرفت. من به راهنمایی او از میان دختران جوان و زنانی که توانایی کسب رضایت پدر و یا شوهرانشان را برای همکاری و شرکت در اردوها داشتند انتخاب می‌کردم. اولین اردوی ما روزانه بود و پنج یا شش نفری را هم که من معرفی کرده بودم همگی آمدند. من بچه‌های بزرگم را به مادرم سپردم و کوچک‌ترها را با خود به اردو بردم.
محل اردو باغ مصفایی در مردآباد کرج بود، که خود آقای سعیدی هم‌آهنگی‌هایش را انجام می‌داد، این که باغ مال چه کسی بود، ما اطلاعی نداشتیم. خیابان‌های اصلی و فرعی زیادی را در کرج طی می‌کردیم تا به آن برسیم. خانم ترک‌زبانی به نام کمپانی برای ما نان و پنیر و میوه تهیه می‌کرد. شهید سعیدی برای این که شناسایی نشود، شب‌ها بدون عبا و عمامه به آن جا می‌آمد و به ما آموزش می‌داد. این اردوها در چند نوبت برگزار شد و در اردوی آخر تعداد شرکت‌کنندگان هجده نفر بود.
تعدد و تراکم کارها و مأموریت‌ها آن قدر زیاد شده بود که هیچ وقت و فرصتی برایم برای رسیدگی به امور خانه و فرزندانم نمی‌گذاشت.