kayhan.ir

کد خبر: ۹۱۹۵۷
تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۷
خاطرات مرحوم حجت‌الاسلام شجونی

به نام صلح جنگ و خونریزی نکنید!



سخنرانی علیه حزب توده در قم
اولین بازداشت من در سال 1331 بود که به خاطر میتینگی که علیه حزب توده داده بودم، به شهربانی قم احضار شدم.
به حسب عشق و علاقه‌ای که به روحانیت داشته و دارم و آثار شومی که از زمان کودکی از جنبش حزب توده دیده بودم، همیشه نسبت به حرکات آنها حساسیت به خرج می‌دادم. الان جز از ظلم و جنایت اینها و فریب دادن بچه مسلمان‌ها که کم و بیش در زندان‌ها شاهد آن بودم، خاطرات زیادی از حزب توده در ذهنم نیست. زمانی که در صحن حضرت معصومه(س) آن دو روحانی به ظاهر توده‌ای را که از کنگره جهانی وین برگشته بودند، به حرم می‌بردند و در مراجعت، طرفداران آنها طلاب را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند، من در آنجا حاضر بودم. این دو روحانی، سیدعلی‌اکبر برقعی و شیخ محمدباقر کمره‌ای بودند. توده‌ای‌ها اعلامیه‌هایی از طرف سیدعلی‌اکبر برقعی منتشر می‌کردند که شروع آنها این بود که «به هدف سوگند که صلح پیروز است».
زمانی که این آقایان از زیارت برگشتند و آن زد و خورد انجام شد، طلبه‌ای به نام شیخ رضا کنی را دیدم که عمامه و عینکش افتاده بود. با دیدن این صحنه یک مرتبه آتشین (خشمناک) شدم و بالای سنگ جلوی حجره‌ای که پروین اعتصامی در آن مدفون است، رفتم و فریاد زدم که از ما به جوجه چپی‌ها بگویید که «به نام صلح جنگ و خونریزی نکنید». این، اولین فریاد من بود. بعد با همراهی مردم به سوی خیابان به راه افتادیم. مردم، کیوسکی را که نشریات چپی‌ها را می‌فروختند، واژگون کردند و من بالای کیوسک سخنرانی کردم. سپس، به مدت پانزده روز پشت سر هم در قم میتینگ داشتیم. در این میتینگ‌ها، بعضی از روزها، آقایان مرحوم شیخ ‌علی‌اکبر تربتی، سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی و سیدمحمود سدهی هم کمک کردند و یک ربع سخنرانی می‌کردند تا جایی که روبه‌روی شهربانی قم، تبعید این دو نفر روحانی توده‌ای را خواستیم و پیروز هم شدیم، چون آنها را به یزد تبعید کردند.
من آن روزی که در جلوی شهربانی، به طلبه‌ها تیراندازی شد، آنجا سخنرانی می‌کردم. روی پایه دیوار فرمانداری ایستاده بودم. روبه‌روی فرمانداری، شهربانی بود و ژاندارم‌ها در اتاق‌های فرمانداری بودند. من حرارت گلوله را که از بغل گوشم رد شد، احساس می‌کردم. در آنجا یک نفر، شهید و هفتاد نفر، مجروح شدند. یکی از مجروحین آسید جعفر شبیری بود که الان هم یک قسمت از پیشانی‌اش مجروح است و هر وقت مرا می‌بیند، می‌گوید: «من مجروح سخنرانی تو هستم». در آن روزها گاز اشک‌آور زیادی ریختند و بیمارستان‌ها پر از مجروح بود. من هم بر اثر گاز اشک‌آور مقاومتم را از دست دادم و پایین افتادم. درعین حال توانستم اسلحه احمد واکسی پاسبان را- که گاز اشک‌آور گیجش کرده بود- بگیرم اما دست آخر چون قدرتش بیشتر بود، هفت تیر را از من گرفت، ولی کمربندش را برداشتم. سپس به اتفاق روحانیون و تعدادی از مجروحان به خانه آیت‌الله بروجردی رفتیم. من این کمربند را نشان دادم و فریاد زدم که آقا، در این مملکت چنین مسائلی در جریان است.
بعدها، متوجه شدم که دربار در واقعه قم نقش داشت و می‌خواست چهره مصدق را در میان مردم و در پیش مراجع کریه جلوه دهد. در زمان ایشان ما با حزب توده مخالف بودیم، زیرا حزب توده خدا را زیر سؤال می‌بردند و دین و روحانیت را مسخره می‌کردند اما جرأت نمی‌کردند علیه اسلام یا آیت‌الله بروجردی شعاری بدهند، چون اگر شعار می‌دادند، کتک می‌خوردند.
آشنایی با نواب صفوی
زمانی که نواب صفوی به قم تشریف آورده بود، در منزل مرحوم سیدعبدالحسین واحدی ساکن بود. من هم که شنیده بودم وضع اقتصادی و مالی اینها خوب نیست، رفتم از حجره‌ام یک گونی کوچک برنج برداشتم و یک مقدار خرما هم خریدم و به منزل آسیدعبدالحسین واحدی بردم. مهمان‌های خوب و غیوری مثل خلیل طهماسبی و شهید نواب صفوی آنجا بودند.
همچنین بعداً دوستانی که در سنگر اینها در تهران، و مخصوصاً در دولاب بودند، یکی دو سخنرانی در مسجد امام‌حسن(ع) قم ایراد کردند. من مناسبت اولیه سخنرانی اینها را نمی‌دانم ولی سخنرانی جهانی و مهمی بود، مثلاً راجع به شوروی می‌گفتند که شما از هوای خدا و از نعمت خدا استفاده می‌کنید اما خدا را قبول ندارید. به آمریکا و انگلیس حمله می‌کردند. البته اینها جسته گریخته در سخنان خود از مراجع هم انتقاد می‌کردند که آقا این اسلام کو؟ چرا نهضت (قیام) نمی‌کنید؟ مگر پیغمبر نگفت که در مقابل بدعت قیام کنید؟ این همه بدعت؟ این همه... و گاهی هم می‌گفتند که مثلاً شما شش ماه برای یک درس یا یک بحث درس خارجتان را طول می‌دهید ولی چرا حرکت نمی‌کنید؟ این البته، به مزاج بعضی‌ها هم سازگار نبود ولی اکثر اوقات روحانیت علاقه‌مند بود.