نیمه پنهان کشمیر- ۲۰
سفر به دهلی برای تحصیل در دانشگاه علیگره
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
در اوت 1993 وقتی من امتحانات کلاس دهم را گذراندم پدر بزرگ مرا جهت ثبتنام و ادامه تحصیل در دانشگاه «علیگره» که سه ساعت با دهلی فاصله دارد همراهی کرد.
من قرار بود به مدت دو سال در رشتههای فیزیک، شیمی و ریاضی در مدرسهای که تحت مدیریت دانشگاه علیگره قرار داشت درس بخوانم و پس از آن وارد کالج شده و در رشته علوم اجتماعی که به من کمک میکرد در امتحانات خدمات دولتی شرکت کنم ادامه تحصیل دهم. برادرم وجاهت هم دو سال بعد به من ملحق شد.
وقتی میخواستم با پدر بزرگ بار سفر را ببندم اعضای خانواده، اقوام، خویشاوندان و همسایهها همگی بیرون از خانه ما را بدرقه کردند.
ما سوار یک تاکسی شده و پس از آنکه چمدان «وی.آی.پی» رنگ بِژ را داخلی آنجا دادیم حرکت کردیم.
احساس بد و ناراحتکنندهای نداشتم، نمیدانستم چقدر طول خواهد کشید تا دوباره به خانه برگردم.
از آن به بعد هرحرکت، عزیمت و رفتنی برای من ادامه آن لحظه بوده است. اتوبوس ایالتی در یک بزرگراه از میان رشته کوههای بلند «زبروان» و درههای عمیق که کشمیر را به دشتهای شمال هند متصل میکند عبور میکرد. اتوبوس وسطهای راه در مجتمع بین راهی برای صرف نهار توقف کرد.
هتلهایی با اسامی عجیب و غریب در آنجا بود، هتل هندو، هتل سیک، هتل مسلمان، ما ناهار را در هتل مسلمان خوردیم پس از یک روز مسافرت ما به نزدیکترین ایستگاه راه آهن در جامو رسیدیم.
قبلا سوار قطار نشده بودم هیچ راهآهنی از هند به کشمیر وجود ندارد.
همچنانکه ما به ایستگاه راه آهن که با آجرهای سرخرنگ ساخته شده است نزدیک میشدیم خورشید نارنجیفام متمایل به سرخی در دشتهای هموار در دور دستها در حال غروب بود.
باربرها با پیراهنها، شلوارهای خاکی و پیشبندهای قرمز با دیدن ما با هم پچپچ میکردند، سکوها مملو از شلوغی سر و صدا و تردد مسافران بود جوانان پرشور، زنان میانسال همراه با شوهرانشان در حالیکه چمدانها و ساکها را در دستشان داشتند و قوم خویشهایی که برای بدرقه آنها آمده بودند در میان جمعیت دیده میشدند.
دستفروشان با لیوانهای چای و قهوه بهدنبال مشتری این طرف و آن طرف میرفتند و فریاد میزدند: «چای گرم»، «چای گرم». ناگهان یک صدای تو دماغی با انگلیسی شکسته از بلندگوی ایستگاه از مسافران بهخاطر تاخیر 10 ساعته در حرکت قطار و دردسرهای ایجاد شده عذرخواهی کرد. 10 ساعت!
قطار آلبالوییرنگ ما به راه افتاد و ما وارد کوپه خودمان شدیم، پدر بزرگ به من گفت قطار درجهبندی شده است و کوپههای مختلفی دارد.
گرانترین و ممتازترین کوپه کولر داشت که فقط ثروتمندان از پس قیمتهایش برمیآمدند پس از آن کوپه درجه یک بود که قیمتش کمی ارزانتر بود پس از آن کوپه تختدار بود که ما بلیطش را تهیه کرده بودیم. کوپه تختدار در واقع یک گرمخانه پر ازدحام بود. هر بخش کوپه 3 تختِ تاشو داشت که روبهروی هم قرار داشتند و دو تا دیگر در بین راهرو قرار داشتند.
ما در دو صندلی رِزِرو شده خود نشستیم و چند دقیقه بعد من اولین مسافرتم با قطار را آغاز کردم. همه چیز از ایستگاه گرفته تا صندلیهایِ تاشو قطار، تا مردم دور و برم برایم متفاوت بودند.
من از نابلدی و دستوپاچلفتی بودن خودم نسبت به چیزهای سادهای مثل بستن پنجره قطار تا تاکردن صندلی تاشو عصبی شده و حرص میخوردم. هوا واقعا خشن و بیرحم و در عین حال سوزان و شرجی شده بود به طوری که پیراهنم از فرط عرق کردن به بدنم چسبیده بود. احساس میکردم صورتم دارد میسوزد.
لبهای پدربزرگ به قدری خشک شده بود که من میتوانستم لایهای از نمک را روی آن ببینم اما گرمای هوا پس از آنکه قطار «شالیمار اکسپرس» ایستگاه را ترک کرد قابل تحملتر شد.
یکی از دوستانم قبلا به من گفته بود «تو میتوانی در قطار چای بنوشی بدون اینکه فنجان چای در دستت بلرزد». من این کار را کردم و او درست میگفت.
پس از چند ساعت طی مسیر شالیمار اکسپرس به ایالت پنجاب رسید. دو سرباز وارد کوپه ما شدند، سربازان هم مثل ما 12 ساعت مسیر کشمیر تا جامو را از میان کوهها طی کرده بودند. ما همچنین 14 ساعت دیگر داشتیم تا به دهلینو برسیم.
سربازان خندیدند و ساکشان را در راهرو انداختند. یکی از آنها از مرد میانسالی که سرگرم خواندن روزنامه بود پرسید: آیا برای شما امکان دارد کمی جا برای ما باز کنید؟ ما پس از یک سال خدمت در کشمیر به خانه بَرمیگردیم و نتوانستیم بلیط رزرو کنیم.
آن مرد از جایش جُم نخورد، سرباز دوباره درخواستش را تکرار کرد.
در حالی که من سر جایم پیچ و تاب میخوردم یکی دیگر از مسافران به کَف کثیف راهرو اشاره کرد و به آن سرباز گفت: میتوانی آنجا بنشینی.
من یِکه خوردم، پدربزرگ و من از تعجب به همدیگر نگاه میکردیم. برخلاف مردم ما در کشمیر مسافران شمال هند هیچ دلیلی نداشتند که از سربازان هراسی داشته باشند، آنها دستور میدادند و سربازان اطاعت میکردند.
پس از مدتی سر و کله بازرس بلیط پیدا شد. او یک پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی به تن داشت.
روی کت او نشان استیلی وجود داشت که نامش همراه با سِمتش روی آن درج شده بود. او خطاب به سربازان گفت: اینجا چکار میکنید؟
آنها گفتند: آقا، جایی در کوپههای دیگر نبود، مجبور شدیم اینجا بیاییم.
آنها التماسکُنان گفتند: لطفا جایی برای ما دست و پا کنید.
بازرس بلیط از سربازان خواست آنجا را ترک کنند، متعاقباً همه سربازان بهدنبال او به راه افتادند، چند دقیقه بعد آنها برگشتند و خودشان را در کف کوپه پهن کردند.
یکی از مسافران پرسید: چقدر از شما پول گرفتند؟
- 50 روپیه.
برخی از مسافران خندیدند و راجع به فساد صحبت کردند.
یکی از آنها که روزنامه میخواند گفت: خب؛ میدونی، اینجا هند دیگه.
ما صبح به دهلی رسیدیم و تا عصر نزدیک شهر علیگره بودیم.
من زاغهنشینها، مناطق صنعتی، مزارع خالی، محلات کثیف و پست و روستاهای بسیاری دیدم، در کنار خطوط راه آهن زنان با لباسهای محلی در حال ساختن آجرهای گِلی زیر آفتاب تفیده بودند.
دو ساعت بعد ما در حال قدمزدن در ایستگاه راهآهن علیگره بودیم.
بیرون ایستگاه هیچ تاکسی یا اتوبوس محلی نبود اما صدها سهچرخهای موسوم به «ریکشا» بودند که توسط مردان لاغراندامی با پدال زدن حرکت میکردند.
پدر بزرگ اکراه داشت سوار وسیلهای شود که توسط یک انسان دیگر با بار و بندیل کشیده میشود.
او مدام تکرار میکرد فقر اینجا بیداد میکند از این رو او دو برابر کرایه معمول به «ریکشا والا» پرداخت کرد. فقر در کشمیر تا این حد ملموس نیست.