kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۵۸۴۰
تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۹:۰۵
شهید پرواز خدمت؛ خلبان محسن دریانوش از زبان همسرش

مردی از جنس آسمان

 
 
 
 
او خلبان ارتش بود. مردی متفاوت، با ویژگی‌های شخصیتی خاص که متفاوت می‌زیست. نبرد با سختی‌ها و چالش‌های پرواز، به زندگی‌اش حلاوت می‌بخشید و آنچه من در او می‌دیدم، آرامش، صلابت و امید بود. پیچ‌وخم‌های مسیر زندگی هیچ‌وقت لبخند امید و رضایت را از چهره‌اش پاک نمی‌کرد. انگار از همان ابتدای کودکی مرد آسمان و از جنس عظمت و صلابت و پاکی بود، به حدی به پرواز عشق می‌ورزید که وقتی در مرخصی بودیم، دلتنگ آسمان می‌شد و برای پریدن، لحظه‌ها را می‌شمرد می‌گفت: «دلتنگ پرواز هستم و باید بروم.» باید بگویم که او از جنس آسمان بود و زمین برایش تنگ و کوچک می‌نمود. او آسمان را برای خود امن‌ترین نقطۀ هستی می‌دانست و می‌گفت: «آن‌جا به خدا نزدیک‌ترم.» و این بود که خدا مسیر پرواز ابدی‌ بندۀ عزیزش را هموار کرد تا دیگر دلتنگ نشود و برای همیشه در جوار او روزی بگیرد.
همسر بزرگوار شهید دریانوش از همسر شهیدش می‌گوید و از درد دلتنگی و داغ دوری او، هرچند که می‌داند که همسر شهیدش با مسیر شهادت به هدف و مقصد والاتری رسیده‌است. 
سید محمد مشکوهًْ الممالک
عادی‌تر از هر آغازی 
بنده مریم رضایی، همسر شهید خلبان محسن دریانوش هستم. شهید در بیست و دوم مهرماه سال ۵۹ در نجف‌آباد اصفهان متولد شده ‌بود. لیسانس خلبانی و هوانوردی داشت. ازدواج ما یک ازدواج سنتی بود. مادر همسرم مرا دیده و به پسرش معرفی کرده‌بود و ما ازدواج کردیم. ثمرۀ ازدواج ما دو پسر دوقلو به نام‌های پویا و پوریا است، که اکنون چهارده سال دارند. 
زمان آشنایی، همسرم قبل از هر صحبت دیگری نظامی بودن خود را مطرح کرد و گفت: «من نظامی هستم و شغلم به گونه‌ای است که ممکن است مدام از شهری به شهر دیگر بروم و مأموریت‌های زیادی می‌روم.» و از سختی‌های کارش زیاد گفت. من هم با توجه به این‌که دایی‌ام نظامی بود، پیش‌زمینه‌ای در مورد سختی‌های شغل نظامی داشتم، ولی نه به‌طور دقیق و فقط چیزهای کلی شنیده‌بودم و آن زمان خودش همه‌چیز را برایم توضیح داد. ما هیچ شرط و شروطی برای ازدواج نگذاشتیم و فقط به امید یک زندگی موفق شروع کردیم و با هم جلو رفتیم. 
ما یک عقد بسیار سادۀ محضری داشتیم و شش ماه بعد از عقد هم جشن ازدواجمان را به‌صورت کاملاً سنتی در منزل پدری همسرم برگزار کردیم، هیچ جشن مجلل و تالاری هم در کار نبود. 
خلبان رئیس‌جمهور 
زمانی که ما ازدواج کردیم، شهیددریانوش دانشجوی سال آخر خلبانی بود‌. یک هفته پس از مراسم ازدواج، که دورۀ دانشجویی همسرم تمام شده‌بود، به شیراز رفتیم و او دیگر وارد گردان هلی‌کوپتر شده ‌بود. ایشان خلبان نظام و ارتش بود و زمانی که خلبان رئیس‌جمهور شده‌بود، اوایل من خودم این موضوع را نمی‌دانستم و مدت‌ها بعد متوجه شدم. خیلی‌ها هم بودند که تا همین چند وقت پیش که همسرم شهید بشود، نمی‌دانستند که او خلبان مقامات یا ریاست جمهوری است. 
افتاده‌تر شده ‌بود 
اخلاق و رفتارش در این مدت که خلبان رئیس‌جمهور شده‌بود، اصلاً هیچ تغییری نکرده‌بود و ذاتاً آدمی بود که اهل نمایش دادن و غرور و فخرفروشی نبود. اصلاً من احساس می‌کنم که نسبت به دوران قبل از آن افتاده‌تر هم شده‌بود. شاید به‌خاطر این بود که سنش بالاتر رفته‌بود. انسانی مؤدب، فروتن، مؤمن و بااخلاق بود. هر کاری که برای هرکسی از دستش برمی‌آمد، دریغ نمی‌کرد. بیشتر اطرافیان همسرم او را «داداش محسن» و بچه‌ها هم عمومحسن صدایش می‌زدند. اگر کسی با او تماس می‌گرفت و می‌گفت؛ داداش محسن! فلان‌جا فلان مشکلی برایم پیش آمده، غیرممکن بود نه بگوید! زیادی خوب بود، ما در حال حاضر از نبود ایشان خیلی اذیت می‌شویم. آدم شوخی بود، ولی شوخی‌های بی‌ربطی انجام نمی‌داد. با پسرهایمان کشتی می‌گرفت و استخر و کوه می‌رفت. همیشه هم به بچه‌ها می‌گفت: «شوخی یعنی این‌که با همدیگر بخندیم، به همدیگر نخندیم.»
آقای رئیس‌جمهور را اتفاقی من بردم
تازه که به «آشیانه» آمده‌بود، از او پرسیدم: «چه کسی را می‌برید؟» فقط گفت: «خواهش می‌کنم که وارد جزئیات نشو، چون خودم هم نمی‌د‌انم.» تا این‌که یک روز که در مأموریت کرمانشاه بودند، دیدم که رئیس‌جمهور را از تلویزیون نشان دادند، من احساس کردم موقع پیاده شدن شهیدرئیسی از هلی‌کوپتر، همسرم را دیدم. بعد هم در خبرهای گوگل که جست‌وجو کردم، تصویر خیلی ماتی از همسرم دیدم، که با عینک آفتابی بود و وقتی او را در هلی‌کوپتر دیدم، تازه فهمیدم. وقتی هم که آمد و از او پرسیدم، گفت: «نه همیشه هم این‌طور نیست و این‌بار اتفاقی بود...» و من هم دیگر فهمیدم و زیاد وارد جزئیات نمی‌شدم، چون جواب خیلی واضحی از او نمی‌شنیدم. 
بیشتر او با من کنار می‌آمد
زندگی خوبی داشتیم، هرچند که مثل همه زن و شوهرها گاهی اختلافی هم بین ما پیش می‌آمد. مثلاً وقتی در مورد یک غذا اختلاف نظر داشتیم و غذایی را او دوست داشت و من دوست نداشتم و یا برعکس، به یک حد وسط می‌رسیدیم که هر دوی ما یا باید این غذا را بخوریم و یا نخوریم و در این مسائل معمولاً زور خانم‌ها بیشتر است و بیشتر مواقع احساس می‌کردم که او خیلی سعی می‌کرد که با من هماهنگ شود، چون هم سنم از او کمتر بود و هم این‌که، به قول خودش همیشه می‌گفت: «من تو را از مادرت جدا کرده و به شهر غریب آورده‌ام و الان واقعاً انصاف نیست که به حرفت گوش ندهم.» و بیشتر مواقع‌ هم او بود که با من کنار می‌آمد. 
در آسمان به خدا نزدیک‌ترم
مادر شهید در مورد شغل او با من صحبت کرده‌بود و من می‌دانستم. بعد هم که خودش با من صحبت کرد و بحث شغلش را مطرح کرد، آن‌قدر به او علاقه‌مند شده‌بودم و خودش را دوست داشتم و رفتار و کردار و حتی وجناتش را پسندیده‌بودم که دیگر تحمل سختی‌های شغل خلبانی برایم آسان بود. یعنی احساس می‌کردم که خلبانی هم مثل بقیۀ شغل‌هاست و هرگز احساس نمی‌کردم که کار او پرواز در هواست. هر وقت هم که به او می‌گفتم: «آقا محسن نمی‌ترسی؟!» می‌گفت: «نه، اصلاً ترس ندارد، تازه می‌دانستی که ما آن بالا به خدا نزدیک‌تریم؟!» 
دلم برای پرواز تنگ شده
حتی وقتی برای مرخصی به شهرستان می‌رفتیم و می‌خواست به پدرش در کارهای باغ کمک کند، می‌گفت: «مرخصی‌ام که تمام شد شما اگر خواستید بمانید، ولی من دلم برای پرواز تنگ شده و حتماً باید بروم و پرواز کنم.» و کلاً طوری رفتار کرده‌بود که هیچ‌وقت من استرس کار او را نداشتم. هیچ‌وقت به من استرس نمی‌داد که شغل من چنین و چنان است. در واقع الان که نیست، بیشتر این استرس را دارم. یعنی وقتی فکرش را می‌کنم یا این‌که خودم سوار هواپیما می‌شوم و هواپیما در چاله‌های هوائی می‌افتد و حالت توربولانس می‌شود، استرس می‌گیرم. همان‌طور که می‌دانید یکی از سخت‌ترین قسمت‌های خلبانی به نظر کل دنیا خلبانی هلی‌کوپتر است، چون هلی‌کوپتر یک بالگرد است و باید آن را هدایت کرد. لذا روی کارت خلبانی که به او داده‌بودند، تصویر فردی بود که شش تا دست داشت؛ یعنی باید با چشم، گوش، پا و دو دستش و با هر طرف بدنش آن را کنترل کند و باید تمام حواسش جمع باشد. من قصد توهین به خلبانی را ندارم، رشتۀ سختی است. ولی واقعاً شاید اگر بخواهیم حساب کنیم، خلبان‌های جنگنده و خلبان هلی‌کوپتر واقعاً قسمت سخت این ماجرا را به دوش می‌کشد و آن را هدایت می‌کند. بالگرد از اسمش نیز مشخص است و خیلی سخت است. با این حال همیشه طوری رفتار می‌کرد که من احساس می‌کردم شغلش مثل شغل معلمی است که صبح سر کلاس بچه‌ها برود و در زمان مشخصی هم برگردد، چون همسرم معلم خلبان و استاد خلبان بود و دانش‌آموخته‌های زیادی داشت. خیلی از افرادی که در حال حاضرهستند، همسر من استاد آنها بوده است. بنابراین من هیچ‌وقت هیچ استرسی در مورد شغلش نداشتم.
گمنام بود، ولی بلندآوازه شد
پدر همسرم یک کارگر ساده بود و اگر بگویم که قبل از این ماجرا کسی ما را نمی‌شناخت، شاید باور نکنید. اما جمعیت خیلی زیادی برای مراسم شهید آمده‌بودند. مردم اصفهان، روستاها و شهرهای اطراف وقتی که فهمیدند یکی از همشهری‌های آن‌ها خلبان ریاست جمهوری بوده، به خودشان بالیدند. یعنی همه به‌صورت خودجوش به مراسم تشییع او آمده‌ بودند و رفتارهای خاصی می‌کردند. حتی گاهی آن‌قدر‌گریه می‌کردند که‌گریۀ من قطع می‌شد و من آن‌ها را دلداری می‌دادم. من احساس می‌کنم که این یک حس غرور برای آن‌ها بود که از شهر ما یک نفر رفته بالا و خلبان مقامات و خلبان ریاست جمهوری بوده و حالا هم شهید شده ‌است. 
سر مزارش خلوت نمی‌شود
آن‌قدر مردم سر مزارش می‌آیند که ما واقعاً نمی‌توانیم جلو برویم. یعنی هر ساعتی که می‌رویم، سنگ مزارش را واقعاً نمی‌بینیم. یک شب که ساعت یک بامداد بر سر مزار شهید رفتیم، دیدیم عده‌ای از مالزی آمده ‌بودند. یا این‌که یک بار دیگر هم که رفتیم، از هند آمده‌ بودند و با مترجم بودند.‌گریه می‌کردند و می‌گفتند: «همین‌قدر که شما می‌سوزید، ما نیز همان‌جا عزاداری کردیم و مراسم گرفتیم و‌گریه کردیم.» گفتم که: «او را از کجا می‌شناسید؟» می‌گفتند: «ما اصلاً او را نمی‌شناختیم، ولی وقتی که عکس شهید دریانوش را در فضای مجازی دیدیم، حس خاصی نسبت‌به او داشتیم.» 
همان آقا محسنی که جارو می‌زد!!
بعد از شهادتش همسایه‌ها می‌آمدند و می‌گفتند که همین آقا محسن که حلیم می‌گرفت! همین آقا محسن که دم در را جارو می‌کرد، ایشان مگر خلبان بود؟! مگر خلبان رئیس‌جمهور بود؟! بعد هم شهید شد! چرا نگفته‌بودید؟ چرا خودش چیزی نمی‌گفت؟! چرا این‌طور بود؟! و برای آن‌ها خیلی عجیب بود. 
صفر تا صد کارها با او بود
گاهی اوقات وقتی می‌خواستیم با همسایه‌ها، یا فامیل بیرون برویم، می‌گفت: «خانم‌ها در خانه آشپزی‌هایشان را کرده‌اند، امروز دیگر بیرون آمده‌ایم، آن‌ها باید بنشینند و استراحت بکنند.» و از صفر تا صد کارها اعم از آماده کردن چایی و میوه و غذا همه با خودش بود و کارها را واقعاً هم به نحو احسن انجام می‌داد و طوری نبود که بگوییم گرسنه می‌مانیم. یعنی دوست داشت که به همه خوش بگذرد و همه از آن تفریحی که رفتیم راضی باشند. 
از سختی‌های زندگی 
سختی زندگی کردن با یک خلبان، بیشتر مربوط به زمان مأموریت‌های اوست. این‌که در ماه چند بار به مأموریت می‌رفت را دقیق نمی‌توان گفت، چون گاهی ممکن بود که حتی هفته‌ای دو سه بار مأموریت برود. از صبح تا بعدازظهر حدود ساعت چهار و پنج باید در اداره می‌بود و عصر را اگر مأموریت نمی‌رفت، در خانه بود. 
پدرانه‌ای برای همه
شهید بسیاری از مواقع وقتی به مأموریت می‌رفت اصلاً نمی‌گفت که با چه کسی می‌رود. گاهی هم فقط می‌گفت که مقامات را بردیم. یک‌ بار می‌گفت: «مقامات را برده ‌بودیم و یک بنده‌خدایی پیرمردی بود که نمی‌گذاشتند جلو بیاید. من خودم رفتم و گفتم: «حاج آقا کاری داری؟» گفت: «بله می‌خواهم این نامه را دست رئیس‌جمهور برسانم.» نامه‌ا‌ش را گرفتم که به دستشان برسانم.» گاهی از این بحث‌ها شده‌بود.
یا این‌که در اداره یک سربازی داشتند که از لحاظ مالی و کمی هم از لحاظ جسمی مشکل داشت. البته ما این مورد را نمی‌دانستیم و بعد از شهادتش همان سرباز به حدی با اضطراب آمده ‌بود که با موتور تصادف کرده‌ و تمام دستش زخمی شده‌ بود و پانسمان کرده ‌بودند. به من می‌گفت: «خانم دریانوش! جناب سرهنگ در زمان عید نوروز به من پنج میلیون پول دادند و گفتند که آجیل و وسایل برای مادر و خانواده‌ات بگیر.» خود شهید این موارد را به من نگفته ‌بود، ولی کلاً دست به خیر زیاد داشت و کمک می‌کرد، اما بعضی موارد را هم بعدها من شنیدم و متوجه شدم که مثلاً جاهایی کمک‌هایی کرده است. موارد مشابه زیاد است؛ نگاه ویژه‌ای به مردم داشت و آن‌ها را یاری می‌کرد. خیلی دوست داشت که میهمان به خانه بیاید و رفت‌وآمد باشد. صلۀرحم را خیلی دوست داشت.
تعداد پروازهایی که داشت 
می‌دانم که پروازهایش بیش از هزار ساعت است، ولی از تعداد آن‌ها اطلاع دقیقی ندارم. از رتبه‌های پروازی مأموریتش نیز اگر چیزی بدانم، مجاز به گفتنش نیستم.
به درجۀ سرتیپ دومی رسید
هشت سال پیش که آمدیم و خلبان ریاست جمهوری شد، سرهنگ دو بود و بعد سرهنگ تمام شد و بعد از شهادت هم که به هر شهیدی درجه می‌دهند، درجۀ سرتیپ دو به ایشان دادند.
موکب‌دار اربعین
شهرستان که بودیم، برای عزاداری دهۀ محرم مسجدی در کنار منزل مادرم وجود داشت که بیشتر آن‌جا می‌رفت. مسجد سجادیه، هیئت حضرت ابوالفضل، معروف به مهدیه بود. ما بیشتر این مواقع در شهرستان بودیم، ولی هر بار که می‌خواستیم به قم یا جمکران برویم، ما را می‌برد.
برای پیاده‌روی اربعین هم متأسفانه هر بار که همسرم قصد کرد برود، یکی دو بار مادرم مریض شد و او مجبور شد به‌خاطر مادرم از رفتن جا بماند و اتفاقاً می‌گفت: «این هم یک جور کربلاست.» و یکی دوبار هم مادر خودش عمل قلب انجام داد و باز گفت: «این هم آن‌چنان فرقی با کربلا رفتن ندارد.» البته اربعین پارسال در فرودگاه امام خمینی موکب‌دار بود و آن‌جا خدمت می‌کرد.
امانتدار اسرار کاری
عناصر نظامی متناسب با جایگاه شغلشان یک حیطه‌بندی را رعایت می‌کنند و در هر صورت الزاماً موظف هستند که این مورد را، ولو برای خانواده درجۀ یک رعایت کنند و این اصل و اساس کار آنها است. انگار چیزی درون آن‌ها نهادینه شده ‌است. یعنی چیزی نیست که بخواهند آن را نمایش بدهند. این ویژگی خصوصاً در چنین جایگاه‌هایی خیلی هم خوب است. یک مثال عامیانه می‌زنم؛ فرض کنیم که شخصی یک تعریفی برای همسرش بکند، همسر به مادرش بگوید، مادر به خواهرش بگوید و این چرخه ادامه پیدا کند، چه اتفاقی می‌افتد؟ ما وقتی می‌پرسیدیم که شما رئیس‌جمهور را دیدید؟ می‌گفت: «مثلاً یک ‌بار از دور دیدم. ما هم می‌فهمیدیم که نمی‌خواهد جواب بدهد، به‌ همین دلیل دیگر نمی‌پرسیدیم. باید هم این‌گونه باشد و این جزو ذات کار آن‌هاست. در واقع این دوستان در پشت صحنه خدمت‌رسانی می‌کنند. در مورد دایی خودم نیز، که نظامی بود، همین‌طور بود. وقتی ما به منزلشان می‌آمدیم، مثلاً می‌گفتیم: «دایی برای مأموریت کجا رفتید؟» می‌گفت: «همین اطراف بودم.» یعنی من احساس می‌کنم که همۀ نظامی‌ها این‌گونه هستند. همسرم نیز زیاد در خانه صحبت نمی‌کرد. 
اهل ریا نبود
شهید به نماز اول وقت و اصول اعتقادی مثل نماز خیلی اهمیت می‌داد، نمازش را می‌خواند و روزه‌اش را می‌گرفت، ولی اهل نمایش دادن نبود که مثلاً الان که این‌جا شلوغ است به نماز بایستم، چنین نبود. 
در ماه رمضان مثل بقیۀ مردم بلند می‌شدیم و سحری می‌خوردیم و بسیاری از مواقع‌ دوستان و همکارانش را برای افطار دعوت می‌کردیم. اگر خانواده این‌جا بودند، خانواده را دعوت می‌کردیم. در عیدهای نوروز هم که همیشه در شهرستان بودیم. 
برای مادرم پسری می‌کرد
اهل صله ارحام بود ‌و با آن وقت کمی هم که داشت، به اقوام و خانواده سر می‌زد. مثلاً برای مأموریت به اصفهان می‌رفت، منزل مادرم و مادرشوهرم در نجف‌آباد است و حدود یک ساعت و نیم تا اصفهان فاصله دارد. مأموریتش را که انجام می‌داد، مثلاً آن روز پرواز نداشت، تا شب در هتل باید می‌بود و فردای آن روز مثلاً من به سمت تهران پرواز می‌کردم، در آن بازۀ زمانی مثلاً ساعت چهار بعدازظهر تا شب را می‌رفت و به منزل مادر من سر می‌زد. همیشه هم اول به منزل مادر من می‌رفت. به او می‌گفتم که چرا اول به خانۀ مادرت نمی‌روی؟! می‌گفت: «مادر تنهاست، برای همین اول می‌روم تا سری به ایشان بزنم، مادر خودم تنها نیست و پدرم پیش او هست.» هر وقت به شهرستان می‌آمد، بیشتر می‌رفت و به مادربزرگ و پدربزرگش سر می‌زد. با خواهرها و برادرانش هم رفت‌وآمد داشتیم. 
 خلبان مقامات
قبل از این‌که خلبان آقای رئیس‌جمهور شود، خلبان شخصیت‌های دیگر هم بود و مقامات و وزرا را این طرف و آن طرف می‌برد. یا مثلاً قبل‌تر رهبر انقلاب اگر مسافرت‌های شهرستانی داشتند، درخدمت ایشان بود. 
وقتی به مأموریت می‌رفت، زنگ می‌زد و از بچه‌ها می‌پرسید و احوالپرسی می‌کرد که خوب هستید؟ چیزی کم‌وکسری ندارید؟ بچه‌ها درسشان را می‌خوانند؟ مشکلی ندارند؟ خیلی پیگیر بچه‌ها بود. مثلاً من یک ‌بار سرماخوردگی داشتم. چون به مأموریت رفته‌بود، پیگیر بود که داروهایت را می‌خوری؟ یا بچه‌ها درسشان را می‌خوانند؟ دارویشان را می‌خورند؟ و از این حرف‌ها. 
مثل شهید بابایی
همۀ شهدا را دوست داشت و همیشه تاکید می‌کرد که شهدا با هم هیچ فرقی ندارند. می‌گفت: «وقتی به کسی درجۀ شهادت می‌دهند، به این معناست که فرقی با بقیه داشته ‌است.» یک‌بار هم می‌گفت: «به نظر من بی‌گناه‌ترین افراد شهدا هستند.» اما شهید عباس بابایی الگویش بود و من فکر می‌کنم که شباهت خاصی هم به شهید بابایی داشت‌. طبق فیلمی که من از آن شهید دیدم، احساس می‌کنم شباهت خیلی زیادی در رفتارش به شهید بابایی می‌دیدم. حتی همسایه‌ها هم می‌گویند: «وقتی که فیلم شهید بابایی را می‌بینیم، انگار آقا محسن را دیدیم.»
عشق به آقا 
ارادت خاصی به رهبر انقلاب داشت و همیشه می‌گفت: «به نظر من خداوند یک عنایت ویژه‌ای داشته که این مسئولیت سنگین را بر دوش ایشان گذاشته، چون این کار، کار هر کسی نیست.» به دیدار حضرت آقا هم رفتیم و ملاقات خصوصی داشتیم. نه من و نه بچه‌ها هرگز باورمان نمی‌شد که بتوانیم ایشان را از نزدیک ببینیم. بچه‌ها قبل از آن دیدار وقتی ایشان را در تلویزیون می‌دیدند، می‌گفتند: «بابا ما می‌توانیم به دیدار حضرت آقا برویم؟» همسرم می‌گفت: «ان‌شاءالله که بشود. باید ببینیم که آیا اجازه می‌دهند!» نمی‌دانم، شاید فکر می‌کرد که شهید بشود و بعد از شهادتش ما بتوانیم برویم. شاید هم پیش خودش می‌گفت که مثلاً یک درخواستی بدهد و بچه‌هایمان چون ایشان را دوست دارند، اجازۀ دیدار بدهند. نمی‌دانم چه فکر می‌کرد! بچه‌ها اصلاً خیلی خوشحال بودند و می‌گفتند: «مامان ما واقعاً حضرت آقا را از نزدیک دیدیم؟!» حضرت آقا به بچه‌ها انگشتر هدیه دادند و گفتند: «در ملاقات‌های دیگر حتماً بچه‌ها را بیاورید.» در آن ملاقات من و بچه‌ها و پدر و مادر و خواهرهای همسرم بودیم. در این ملاقات خانواده‌های همۀ شهدای پرواز و تعدادی افراد دیگر هم بودند که من نمی‌شناختم و فکر می‌کنم که خانوادۀ خود ایشان بودند. صحبت‌های خیلی خوبی می‌کردند. من با دختران حضرت آقا دیدار کردم. با دختر آقای رئیسی صحبت کردم و با هم کلی‌گریه کردیم. او برای پدرش‌گریه می‌کرد و من برای همسرم. حس خیلی خوبی بود که تا به حال آن را تجربه نکرده ‌بودم. چیزی از آقا نخواستیم، ولی بچه‌ها می‌گفتند: «ما دوباره می‌توانیم بیاییم و ایشان را ببینیم؟» چون وقتی انگشترها را به بچه‌ها دادند، دیگر آن‌قدر دورشان شلوغ شد که بعد از آن همه را به سالن اصلی هدایت کردند که مردم می‌خواستند حضرت آقا را ببینند و دیگر فرصتی نشد که بخواهیم صحبت خصوصی‌تری داشته‌باشیم. این دیدار سه روز بعد از شهادت بود که مراسم هم گرفته‌بودند. 
خبر شهادت 
روز حادثه پرواز رئیس‌جمهور و همراهانش در حال انجام کارهای روزانه بودم و خانه را مرتب می‌کردم. پسرها هم داشتند درس می‌خواندند. تلفنم در حالت بی‌صدا بود. پسرم گوشی را آورد و گفت: «مامان! چند تماس از یک آشنای خیلی دور داری.» خیلی ترسیدم و فکر کردم که شاید حال مادرم بد شده و با من تماس گرفته‌اند که به شهرستان بروم. با مادرم تماس گرفتم و فهمیدم که خوب است. بعد از آن بود که پسرم تلویزیون را روشن کرد و مرا صدا زد: «مامان! بیا ببین که زیرنویس تلویزیون چی نوشته!» وقتی آن را دیدم دیگر چشمانم سیاهی رفت و چیزی نمی‌دیدم.
همان لحظه دایی‌ام تماس گرفت و گفت: «مریم جان! خوبی؟ از آقا محسن خبر داری؟» گفتم: «دایی! چرا زیرنویس تلویزیون این‌طوری نوشته؟» گفت: «چیز خاصی نیست. من در مسیر هستم و حالا ترافیک است. دارم با زن‌دایی سمت منزل شما می‌آیم.» که بعد از آن فهمیدم که مادرم نیز از شهرستان راهی شده‌است. آن‌ روز فقط فرود سخت را متوجه شده ‌بودم و بعد از آن هم با خانم‌های همکاران تماس گرفتم و همسایه‌‌ها آمدند و به من دلداری می‌دادند که چیزی نشده، یک جایی و یک کوهی بوده که مثلاً فرود سخت داشتند. هرکسی چیزی می‌گفت. می‌گفتند آن‌جا مه است، نمی‌بینند. حالشان خوب است. برمی‌گردند. آن شب تا صبح ما دست به دعا شدیم، ولی فردا پنج صبح بود که متوجه شهادت سرنشینان پرواز شدیم. ترسیده‌بودم و‌گریه هم می‌کردم، اما انگار نمی‌خواستم قبول کنم. یعنی هنوز خیلی امیدوار بودم‌. بعد از آن اصلاً تلویزیون را نگاه نکردم چون حالم بد شده ‌بود و چند ساعتی را در بیمارستان بودم و این‌که حضرت آقا گفته ‌بودند اگر برنگردند، هیچ خللی ایجاد نمی‌شود، نشنیده بودم. اصلاً متوجه نبودم که چه می‌شود و چه اتفاقی افتاده؟! بچه‌ها هم‌گریه می‌کردند. همسایه‌ها بچه‌ها را پارک و این‌طرف و آن‌طرف برده‌بودند. ولی به هر حال ذهنشان درگیر بود و مدام‌گریه می‌کردند و خیلی ناراحت بودند. 
دلتنگی برای شهید
همسایه‌ها مرتب سر می‌زنند و برایم مثل خواهر هستند. همین زن‌دایی‌ام واقعاً مثل خواهر است. یعنی من اصلاً هیچ‌وقت حس نمی‌کنم که همسر ‌دایی من است و مثل مادر و خواهر به من توجه دارد. در طول این مدت یک لحظه هم من و بچه‌ها را رها نکرده‌اند. در حال حاضر هم که می‌بینید روبه‌روی شما نشسته‌ و با آرامش کامل صحبت می‌کنم و هیچ اشکی نمی‌ریزم، اکنون حدود یک ماه است که زیر نظر روانپزشک هستم و دارو مصرف می‌کنم. یعنی دکتر هم به من و هم به بچه‌ها دارو داده که مصرف کنیم و زیاد متوجه نباشیم. با این حال هنوز هم که هنوز است گاهی می‌بینم که بچه‌ها تا ساعت چهار صبح بیدار هستند و‌گریه می‌کنند. ولی درطول روز سعی می‌کنیم که وقتشان را پر کنیم که زیاد دلتنگ نشوند. 
دلتنگی یا احساس غرور؟
انگار مردهای زندگی‌ام رفتند. اول پدرم بود و بعد از او پشت ما به همسرم گرم بود، که ایشان هم رفت. من احساس دلتنگی خیلی زیادی دارم. احساس غم دارم. احساس ناراحتی دارم. احساس از دست دادن دارم، ولی ته این دلتنگی و ناراحتی وقتی فکر می‌کنم که چه جایگاهی دارد، آرام می‌شوم. همه به من می‌گویند: «خوش به حالت، از همین الان یک جایی برایت رزرو شده‌است. این ما هستیم که تکلیفمان مشخص نیست. آن‌ها که جایگاهشان خوب است.» با این حرف‌ها یک حس خوب و یک آرامشی به من دست می‌دهد.
مزار شهید
مزارش در نجف‌آباد اصفهان، قطعۀ اول قرار دارد و کمی با مزار شهید حججی فاصله دارد. دور مزارش همیشه شلوغ است. یک ‌بار که با هم صحبت می‌کردیم گفت: «وقتی من فوت شدم، مرا به نجف‌آباد ببرید.» به همین خاطر پیکرش را آنجا به خاک سپردیم. 
کمک‌های شهید 
او را در کنار خود حس می‌کنم. یعنی من احساس می‌کنم کلاً هر جا که می‌روم، مرا هدایت می‌کند. مثلاً یک ‌بار مسیری را بلد نبودم و می‌خواستم جایی بروم. اینترنت گوشی هم قطع شده ‌بود. آن‌جا احساس کردم که واقعاً مرا هدایت کرد. هروقت به شهرستان سفر می‌کنیم سر مزارش می‌روم، ولی طی این مدت چون بچه‌ها کلاس دارند، زیاد نمی‌توانم بروم و این‌که مقداری کار اداری دارم و زیاد نمی‌توانم از تهران خارج بشوم، به خاطر همین فعلاً این‌جا هستم. وقتی دلتنگش می‌شوم، با عکس شهید صحبت می‌کنم و از دلتنگی‌هایم برایش می‌گویم. 
پایانِ سخن
نبودنش برای من و برای بچه‌ها و برای همه خیلی سخت است. چون بودنش خیلی پررنگ بود، نبودنش نیز خیلی پررنگ است. 
من قصد دارم که حتماً این حرف‌هایی را که زده‌می‌شود، تبدیل به کتاب کنم، اما فعلاً نمی‌توانم زیاد تمرکز داشته ‌باشم.