روشنفکران به روایت روشنفکران- 11
لیبرالیسم، قلم و بادمجان!
علی قرباننژاد
در شماره قبل از این سری مطالب بنا به اقتضای متنی که در حال خوانش و بررسی آن هستیم به موضوع اهمیت تاریخ و تاریخنگاری پرداختیم. ذکر یک نکته مهم از توجه استعمارگران به تاریخ از شماره قبل جا مانده که در این شماره به آن میپردازیم.
امپراتوری عثمانی در دورهای توانسته بود کشورهای اروپایی را مقهور قدرت خود کند و بخشهای اروپای شرقی را به تصرف خود درآورد. کشور انگلستان با گسیل ماموران زبده خود در کشورهایی نظیر ایران، عراق، عربستان، فلسطین و اردن امروزی و... به مطالعه ساختار حکومت و جامعه اسلامی پرداخت. لذا پس از آغاز قرن 1900 میلادی شاهد اوج گیری تمایلات ناسیونالیستی در کشورهای مسلمان بودیم. بیتردید این موضوع نمیتواند خودبهخودی رخ داده باشد.
به گمانم این یکی از زیرکانهترین ترفندهای استعمارگران بوده است. آنها با مطالعه جوامع اسلامی به تدریج به این حقیقت دست یافتند که اسلام عامل قدرت یافتن و اتحاد جوامع مختلف مسلمان است. براساس تعالیم اسلامی کرد، عرب، لر، تاجیک، پشتو، فارس، گیلک، ترک و... همه تحت لوای اسلام بدون هیچ برتری نژادی قرار داشتند و هنگامی که خطری مرزهای مسلمانان را تهدید میکرد و حکم جهاد داده میشد همه اقوام گوناگون خود را موظف به اطاعت میدانستند. آری معجزه اسلام شکل دادن به «امت» اسلامی بود لذا جوامع مختلف در کنار هم امت را شکل داده بودند.
فرهنگ تشیع و فرهنگ ایرانی مکمل یکدیگر
چه چیزی میتوانست حلقههای این زنجیر محکم را بگسلد؟! استعمارگران به زیرکانهترین شکل ممکن به ترویج ناسیونالیسم در جوامع مختلف اسلامی پرداختند و بر همین اساس است که در سالهایی نزدیک به هم شاهد شکل گیری ناسیونالیسم عربی در مصر با «جمال عبدالناصر»، ناسیونالیسم ترکی در ترکیه با «آتاتورک» و ناسیونالیسم ایرانی در ایران با «رضا شاه» بودیم. این راهکار استعمارگران زیرکانهترین راه بود چرا که ممکن بود آنچه در برخورد با این ترفند استعمارگران رخ دهد باز هم به نفع استعمارگران تمام شود. برای نمونه در ایران ترویج باستانگرایی برای مقابله با شکلگیری امت در حالی بود که کسانی که میخواستند با این ترفند استعمارگران به مبارزه برخیزند ممکن بود به مقابله یا ستیز با گذشته باستانی خود روی آورند و این نیز به نفع استعمارگران تمام میشد. همه اینها در حالی بود که فهم درست از تاریخ ایران باستان میتوانست ما را به نقطهای برساند که «حسن عضدالدوله دیلمی» به آن رسید هنگامی که آل بویه کربلا را از چنگال خلیفه بنی عباس درآوردند حاکم دیلمی در سخنانی شیعه بودن ایرانیان را مکمل ایرانیت آنها دانست. به عبارتی فرهنگ ایرانی قبل از اسلام در میان فرهنگهای مختلفی که در جهان پیش از اسلام وجود داشت بیشترین همخوانی و قرابت را با اسلام و خاصه تشیع داشت.
به گمانم دوره «آل بویه» دورهای بسیار مهم است که شناخت کافی و خوب از آن بسیاری از شبهات را خنثی میسازد اما متاسفانه در کتب درسی و دانشگاهی ما کمترین میزان را به این دوره اختصاص دادهاند. پس از حمله اعراب به ایران در زمان خلیفه دوم با وجود اینکه اکثر مناطق ایران به تصرف اعراب درآمد اما بخشهای شمالی تا مدتها دور از دسترس اعراب بود با این وجود اما مردمان مازندران و گیلان امروزی خود به تدریج نه تنها مسلمان بلکه شیعه شدند. شیعیانی که حاضر بودند تا پای جان برای مفاهیم متعالی اهل بیت(ع) ایستادگی کنند.
وقتی دانشآموز ایرانی این تاریخ را به خوبی بداند آن وقت دیگر دروغهایی نظیر شیعه شدن ایرانیان به زور شمشیر صفویان رنگ خواهد باخت چرا که چند قرن پیش از صفویان، آل بویه از گیلان قیام کرده و نخستین حکومت شیعه ایرانی را شکل داده بودند. حکومتی که روا داری مذهبی در آن به حدی بوده که حتی دوست و دشمن نیز به آن معترف هستند. پس نکته مهم این است که باید بدانیم برای مقابله با ترویج افراطی باستان گرایی بدترین کار ممکنستیزه با ایران باستان است.
نفی گذشته ایران به نفع استعمارگران
بهترین راهکار این است که اولا ذهن جامعه را نسبت به دستآوردهای ایرانیان پس از اسلام روشن کنیم و حتی نه فقط دست آوردهای ایرانیان بلکه جوامع مختلف دیگری که نور اسلام بر آنها تابید و کنار یکدیگر تمدن بزرگ اسلامی را پدید آوردند. دوم اینکه تصویری درست و بیکم و کاست از ایران باستان ارائه کنیم. در سایه این کار خواهیم دید که مقدار قابل توجهی از مفاهیم فرهنگ شیعی در ایران باستان نیز به نوعی وجود داشته است البته با رنگ و لعاب جامعه ایرانی در آن دوران.
این مبحث هم بحثی شیرین است و هم بسیار طولانی پس از آن بگذریم و به ادامه متن جلال آلاحمد بپردازیم. اگر خاطر شریفتان باشد در متن مذکور به آنجا رسیدیم که آلاحمد از دیدارش با سناتوری که یک کتاب به عنوان ترجمه او قرار بود منتشر شود سخن گفت و اکنون در ادامه متن مرحوم آلاحمد میخوانیم:
«...برای کسی که قلم میزند، به این فضاحت قلم را نردبان بقالبازی اراذل کردن شرم آور بود. در بساط دکان او که از اصل زائدة اعور استعمار است و سرمایهای است که برای فرار از مالیات، فقط در خارج آمریکا و فقط این جور کارها را میکند؛ آدمها همین جورها بدل به جنس میشوند و لیاقتها اینگونه دست به دهان دغلی دلالها میمانند. در دنیای سیاست و اجتماع فراوان شده است که این قلم نردبانی شده باشد تا فلان نظر بوق از آن به جایی برسد. این سرنوشت صاحب قلمی است که در این ولایت بخواهد شریف بماند و لباس عاريه مبارزه سیاسی را هم بپوشد. اما یک نردبان همیشه یک نردبان است و تو که آن را به سینه دیواری نهادهای میتوانی پایش را بکشی و آن را که سوار است به زمین بکوبی. و دست بر قضا این کارهم مختصری از این قلم بر آمده است. اما در یک دکان از نوع فرانکلین، قلم حتی نردبان هم نیست؛ فقط جنس است. عین بادمجان. یا کشک. امروز این نرخ را دارد؛ فردا آن را. امروز توی آش رشته پشت پای سیاست روس است و فردا دور بشقاب معافیت گمرکی کاغذهای آمریکایی.»
به کار گرفتن اصطلاح «زائده اعور استعمار» نشان دهنده هنرمندی صاحب قلم است. زائده به برآمدگی گفته میشود که در اندام یا استخوانهای بدن نمایان شود که به عبارتی میتوان گفت کهاندام را از ریخت و شکل میاندازد. اگر به یاد داشته باشید در یکی از شمارههای همین سلسله مطالب از «ژان بودریار» گفتم. از اینکه او با ذکر مثالی از یک قبیله بدوی به نام «تاسادی» به زیباترین شکل ممکن به بیان چگونگی هجوم فرهنگی و نتایج مغلوب شدن در این عرصه پرداخته است.
از ریخت افتادن!
قبیله تاسادی یا تازادی در سال ۱۹۳۵میلادی در اندونزی کشف شد. این قبیله با همان شکل و شمایل و رسوم بدوی خویش زندگی میکردند و هیچگونه مظاهر تکنولوژی را نه میشناختند و نه به محدوده آنها وارد شده بود. بودریار میگوید دولت اندونزی تصمیم گرفت تا با نقل مکان این قبیله و سکونت دادن آنها در حوالی شهری یا روستایی به آنها خدمت کند. سپس او به این نکته اشاره میکند که افراد این قبیله که صدها سال میراث فرهنگی اجدادی خویش را حفظ کرده بودند به محض آنکه در مجاورت رسانههای غربی یا رسانههای متاثر از فرهنگ غرب قرار گرفتند دچار حالتی شدند که بودریار در زیباترین شکل ممکن آن را «از ریخت افتادن» مینامد. به عبارتی آنها در مجاورت رسانه که ابزار تزریق فرهنگی است در مورد فرهنگ بومی خود به سرعت دچار وادادگی شدند. این وادادگی سبب شد تا آنها در تلاش برای مطابقت دادن خود با الگوهایی که رسانه در ذهن آنها تزریق میکرد دچار «از ریخت افتادن» شوند. در حقیقت بودریار مضمحل شدن سبک زندگی بومی این قبیله و تلاش آنها برای شبیه کردن خود به الگوهای رسانهای را (یا به عبارتی تقلید سبک زندگی که رسانه ارائه میکرد) از ریخت افتادن نامیده است. بر همین مبنا بود که دولتاندونزی بهتر دید تا این قبیله را به مکان قبلی شان بازگرداند تا فرهنگ بومی آنها که صدها سال به صورت نسل به نسل حفظ شده بود را به مرگ نکشاند.
حالا بازگردیم به نوشته جلال، کاری که زائده انجام میدهد نیز همین است. اندام را از ریخت میاندازد. به این شکل نویسنده میخواهد بگوید که برساختههای استعمار مانند فرانکلین برای از ریخت انداختن جامعه ایرانی طراحی شدهاند. با این وجود اما اوج هنرمندی جلالآلاحمد را در انتخاب کلمه «اعور» باید جستوجو کرد. اعور در فرهنگ لغات به این شکل معنا شده است: کسی که یک چشمش نابینا شده باشد؛ یکچشم.
انگلیسیها؛ دزدان یک چشم دریایی
برای خود من این عنوان در اینجا تداعیکننده دزدان دریایی است. کسانی که معمولا رئیسشان مردی یک چشم است که با تکه پارچه یا چرم (که با نوار باریکی که دور سر قرار گرفته نگه داشته میشود) روی چشم دیگرش را پوشانده است. این حالت دقیقا گویای دوره رقابت کشورهای اروپایی در راه غارت و چپاول کشورهای دیگر جهان است.
نکته قابل توجه این است: زائده چیزی اضافه میکند و اعور چیزی میکاهد. این دقیقا همان حالتی است که در مواجهه فرهنگی یا هجوم فرهنگی با آن مواجهیم. به این موضوع دقت کنید که وقتی استعمارگران در حال چپاول و یا غارت کشورهای دیگر هستند ممکن است فقط چیزهایی را ببرند. یعنی به عبارتی منابع و معادن با ارزش کشور مستعمره را غارت کنند بیآنکه چیزی به مردمان آن کشور بدهند اما در هجوم فرهنگی، استعمارگران لاجرم هم چیزهایی را میبرند و هم چیزهایی را میآورند.
به عبارتی در هجوم فرهنگی نمیشود جامعهای را از فرهنگ بومی و ملی اش تهی کرد و به جای آن چیزی قرار نداد. اصلا مهاجمان فرهنگی میآیند که سبک زندگی بومی و ملی یک جامعه را ببرند و به جای آن سبک زندگی مورد پسند خویش را به آن جامعه تزریق کنند.
سپس در ادامه جلال آلاحمد به نکتهای دردناک اشاره میکند. اینکه چطور نهاد آمریکایی فرانکلین میتوانست برای مدیر آن یعنی همایون صنعتی زاده بستر فرار مالیاتی را فراهم آورد اما این کرامت از موسسه فرانکلین تنها در خارج از آمریکا برمی آمد و نه در داخل آمریکا!
مهمترین چیزی که در فراز مذکور از متن جلال آلاحمد به گمانم قابل توجه است اشاره نویسنده به عبارت «جنس» است. نمیدانم آن مرحوم با آگاهی و اشراف نسبت به فلسفه لیبرالیسم سطرهای فوق را این چنین سامان داده یا آن «منِ هنرمندش» که کاشفی شهودی است به این سطرها رسیده است. بار دیگر آن فراز را بخوانیم:
«اما در یک دکان از نوع فرانکلین، قلم حتی نردبان هم نیست؛ فقط جنس است. عین بادمجان. یا کشک. امروز این نرخ را دارد؛ فردا آن را. امروز توی آش رشته پشت پای سیاست روس است و فردا دور بشقاب معافیت گمرکی کاغذهای آمریکایی.»
جلال آلاحمد در این فراز ابتدا میگوید که در جایی مانند موسسه فرانکلین قلم حتی نردبان هم نیست. به عبارتی قلم در قالب اصلی و اصیل خود چیزی مقدس است که وظایفی شریف
بر دوش آن نهاده شده است. نگاه به قلم برای رسیدن به شهرت و یا دستیابی به قدرت و... همان نردبانی است که جلال از آن سخن میگوید. حال ممکن است یک نویسنده یا شاعر با تمام وجود در مسیر رسالت شریف قلمش حرکت کرده باشد ضمن آنکه اراده حق تعالی بر آن قرار گرفته باشد تا مردمان او را بشناسند و به کلمات و جملاتش ارادات یابند. این اصلا اشکالی ندارد مشکل از آنجایی پدید میآید که صاحب قلم تمام فکر و ذکرش رسیدن به شهرت و یافتن قدرت و ثروت باشد؛ حال ممکن است این سؤال پیش آید که اگر نویسنده یا شاعری ضمن اینکه مبانی متعالی را ترویج میدهد و قلمش را در خدمت خوبیها قرار داده اما چشم داشتی هم به سمت شهرت داشته باشد، اشکال این چیست؟
شی شدگی
مشکل این است که وقتی نویسنده یا هنرمند هدفش را کسب شهرت قرار دهد آن وقت در موقعیتهای خاص و یا در گردنههای خطرناک که خطر سقوط در آنها هست به راحتی خواهد لغزید. وقتی هدف را کسب شهرت قرار دهیم آن وقت خودمان با دست خودمان در خانه قلب را بر روی نیروهای پلیدی مانند حسادت و بخل و... باز کردهایم و آنها را پذیرا شده ایم و این نیروهای اهریمنی با کمترین علتی و بلکه حتی بدون دلیل قاطع شورش خویش را در درون ما آغاز میکنند و در هنگام شورش این نیروها هر عملی ممکن است از آدمی سر بزند.
حال آنکه کسی را که در دل ایمان به خدا ریشه کرده و گل داده به این باور رسیده که وظیفه اش به عنوان یک هنرمند یا نویسنده یا شاعر کوشش در مسیر بهتر شدن است و در این مسیر نیز در کنار کوشش توکل را نیز همراه دارد و اینکه نام او بلندآوازه شود یا نه در حیطه وظایف و تواناییهایش نیست و به قول استاد شیرین سخن شیرازی:
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
حافظ در این بیت هم لطافت سخنش را هبهای از سوی رب لطیف عنوان میکند و هم اقبال عمومی به شعرش را. خب این از بحث نردبان اما جلال آلاحمد در فراز مورد بحث ما اشاره میکند که قلم در جایی مانند موسسه فرانکلین حتی نردبان هم نیست بلکه قلم بدل به جنس میشود. در حقیقت در این فراز جلال آلاحمد از یک ویژگی بسیار مهم تمدن جدید غربی سخن میگوید که ظهور و بروزش را در لیبرالیسم به بهترین شکل میتوان دید و آن ویژگی از این قرار است: «شی شدگی»
این بحث یک بحث جدی و قابل تامل است که اگر حضرت
رب الارباب عمر و توفیقی داد در شماره بعد به آن میپردازم.
ادامه دارد