kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۱۶۵۱
تاریخ انتشار : ۲۰ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۹:۴۴
یک ستاره از آن هزار

ستاره پنجاه و پنجم؛ چراغ راه

 
 
 
ابوالقاسم محمدزاده
پنجره را باز می‌کنم، نسیم روی صورتم می‌دود و گونه‌هایم را قلقلک می‌دهد. چشم به آسمان می‌دوزم، هنوز! ستاره‌هایی در آسمان هستند و چشمک می‌زنند. خجالت می‌کشم. حس جا مانده‌ای را دارم که از قطار در حال حرکت جا مانده است و من جامانده ام.
 همان مسافر جامانده از قطار ستاره‌های آسمان دفاع مقدس هستم که الان آن بالا هستند. توی آسمان و من روی زمین مانده ام و در جا می‌زنم. 
با خودم می‌گویم ‌؛ یعنی میان این همه ستاره جایی نداشتم؟. میان این همه ستاره که در آسمان می‌درخشند و به زمین چشم دوخته‌اند. یعنی؛ واقعاً میان آن همه ستاره جایی ندارم؟. و باز می‌پرسم؛ چی شد؟ آنها آسمانی شدند و من زمینی ماندم؟. 
برمی گردم و به در و دیوار اتاقم خیره می‌شوم. گاهی چشم می‌دوزم به قفسه کتاب‌ها و تابلوها‌؛ و به هر چه از سینه دیوارهای اتاقم آویزان است. 
حس می‌کنم که چشم‌های دلم دنبال چیز دیگری می‌گردد. آلبوم عکس‌هایم را می‌بینم. زل می‌زنم به آن، ریسمانی از مهر و عاطفه بین چشم‌هایم و آلبوم کشیده می‌شود. ریسمانی که دلم رویش رژه می‌رود تا خودش را لابه‌لای برگ‌های آلبوم برساند.
همان صفحه اول آلبوم، عکس عباس را می‌بینم. عباس منوری را می‌گویم و بعد هم عکس مجید را که ستاره سی و هفتم نوشته‌هایم بود.
مجید؛ رفیق، همبازی، هم محلی و همکلاسی سال سوم دبستان و دوست دوران نوجوانی ام بود.
با دیدن عکس‌هایشان، بی‌تاب می‌شوم. دلم هوایی می‌شود و می‌خواهد پر بکشد. می‌خواهد به آسمانی پر بکشد که حالا روشن شده و ستاره‌ای در آن به چشم نمی‌آید. می‌خواهد پر بکشد و دنبال ستاره‌ها بگردد. دوباره به آسمان نگاه می‌کنم. به آسمان خالی از ستاره که دیگر روشنائی روز چشم نواز شده است. ستاره‌ها را نمی‌بینم، اما حس می‌کنم هنوز در آسمان هستند و دیده نمی‌شوند و حقیقت هم همین است. درست مثل ستاره‌های دفاع مقدس که هستند و آنها را نمی‌بینیم.
ستاره‌هایی که زنده هستند و عند ربهم یرزقون. و ما از دیدنشان محروم هستیم و دیدارشان قسمت نمی‌شود. یک دنیا ستاره دور و برمان هست و دیده نمی‌شوند. شاید اجازه دیدن ندادند و شاید! لیاقت دیدن شان را نداریم. چشم می‌بندم و در دنیای خیال و رؤیا، دنبال کسی می‌گردم. دنبال ستاره روشنی که قلبم را روشن کند و با این ریسمان به او برسم و می‌رسم به ستاره ام که بچه مشهد بود. اهل مطالعه بود و کتاب‌های مذهبی را مطالعه می‌کرد. وقتی دیپلم گرفتند، همزمان با اوج‌گیری مبارزات انقلاب اسلامی بود و پس از آن بر سر دوراهی قرار گرفت، دو راهی ادامه تحصیل در خارج و یا ادامه مبارزه‌، او هم که بچه ولایتی بود با مشورت با علمای قم و تاکید آنها، برای ادامه تحصیل اعزام کانادا شد و وقتی حضرت امام به پاریس رفتند‌، حسن خودش را به امام رساند. روزها مترجم و شبها نگهبان بیت امام بود. 
 حسن در کانادا عضو انجمن اسلامی دانشجویان مسلمان شد و مصاحبه‌های زیادی با رسانه‌های خارجی از جمله؛ روزنامه لوموند، در اثبات حقایق جمهوری اسلامی و جاسوسی آمریکاییان در ایران نمود. کارشناسی را در رشته مهندسی سازه‌ها و سپس کارشناسی ارشد را در رشته پل‌‌سازی گرفت. آن‌هم با ارائه تز مهندسی سایت‌های موشکی در دانشگاه تورنتوی کانادا. با معدل بالایی امتحاناتش را گذراند و رتبه اول دانشگاه را کسب نمود. علی رغم پیشنهاد کار و حقوق بالا، سال ۱۳۶۱ به ایران بازگشت و بعد از چند ماه خدمت در جهاد سازندگی، بلافاصله وارد سپاه شد. 
با لیاقت و شایستگی ذاتی که مهندس آقاسی‌زاده در ماموریت‌های مختلف از خودش‌ نشان داد، به عنوان معاونت فنی مهندسی قرارگاه خاتم الانبیا (ص) منصوب گردید .
مهندس حسن آقاسی‌زاده در دفاع مقدس، حدود ۲۴۰۰ پروژه را به اجرا درآورد. انسانی خستگی ناپذیر بود و با اطمینان می‌توان گفت روزی ۱۸ تا ۲۰ ساعت کار می‌کرد. فردی خاکی، مردمی‌،خوش برخورد‌، متواضع‌، صریح لهجه‌، انتقادپذیر، جدی‌ در مسئولیت، قاطع‌، صبور‌، مقاوم و برای بیت‌المال اهمیت و حساسیت زیادی قائل بود. حسن طی حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، پنج بار مجروح شد و آخرین بار که از ناحیه کمر صدمه دیده بود، برای معالجه عازم خارج گردید و علی‌رغم دستور پزشک، از اعزام منصرف و دوباره عازم منطقه شد. 
از سال ۶۱ که به ایران برگشت تا سال ۶۶ در عملیات‌های رمضان, محرم،خیبر، بدر، فجر ۱ تا ۸، کربلای ۱ تا ۱۰، فتح‌ها و ظفرها حضور داشت و بالاخره پس از تلاش فراوان در جبهه‌ها‌، در منطقه ماووت عراق، در عملیات نصر ۸ حضور داشت و سرانجام در تاریخ ۶۶/۷/۲۸ با نیل به شهادت، ستاره اش در آسمان ایران متولد شد تا چراغ راهی باشد برای‌اندیشه‌های تاریک.... 
موضوع؛ سردار شهید حسن آقاسی‌زاده