یادبود شهید غلامرضا رمضان براتی
شهید 16 سالهای که گلوله آتشینی بر قلب دشمن شد
تنها 16 سال دارد؛ اما آنقدر شجاع و جسور است که حتی محاصره دشمن نیز نمیتواند اندک ترسی در دلش ایجاد کند، با همان قد و قواره کوچکش خمپاره را برمی دارد و دیگران را نیز به ایستادگی ترغیب میکند. او شجاعت و جسارت را از مادری آموخته که با یک تکه آجر در مقابل نیروهای مسلح طاغوت ایستاد.
مادری که همچون دیگر مادران شهدا، با ایمان قلبی و تربیت دینی خود فرزندی را به ثمر رساند که مایه افتخار ایران اسلامی است. مادری که هرچند داغ فراغ فرزند دلش را به درد آورده بود؛ اما هیچگاه خود را طلبکار و طلبخواه کشور و مردم ندانست و آنقدر صبوری کرد تا به فرزند شهیدش پیوست. و حال خواهر شهید غلامرضا رمضان براتی، از برادرش برایمان میگوید.
او از برادری برایمان میگوید که شوق رفتن به جبهه خواب و خوراک را از او گرفته بود... .
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید.
معصومه رمضان براتی خواهر شهید دفاع مقدس غلامرضا رمضان براتی هستم. غلامرضا فرزند سوم خانواده و پسر بزرگ خانواده بود. ما اهل مشهد و سه پسر و ۵ دختر هستیم.
چه شد که غلامرضا به جبهه رفت؟
زمینه جبهه رفتن برادرم مهیا بود. پدر و مادرم ۵ سال قبل از انقلاب فعالیتهای سیاسی انقلابی را شروع کرده بودند. پدرم شبها در محل به جلسه انقلابی میرفت و روزها با سایر اعضا در راهپیماییها شرکت میکردند. در همسایگی ما خانوادهای با هفت فرزند بود که با ساواک همکاری میکرد، تنها یکی از فرزندان خانواده با ساواک همکاری نمیکرد. آنها خانوادههایی که مانند ما انقلابی بودند شناسایی و خیلی اذیت میکردند و با چوب و تبرزین درِ خانه را میشکستند. یک نفر همیشه سر خیابان نگهبانی میداد که کسی خانوادههای انقلابی را اذیت نکند. بالاخره انقلاب پیروز شد و آن خانواده ساواکی به جای دیگری تبعید شدند.
مادرم بسیار شجاع بود. زمانی که ساواکیها میآمدند و میگفتند: بگویید«جاوید شاه» مادرم میگفت: اسم آن سگ را نمیگوییم. یک روز مادر به خانه یکی از همسایهها رفته بود که شنید صدای جاوید شاه میآید، فهمیده بود که به سمت منزل ما میآیند. گفته بودند که عکس شاه را به در منزلتان بزنید، مردم نیز از ترسشان عکس شاه را از کتاب درسی بچهها کنده بودند و به در خانه زده بودند تا کاری به آنها نداشته باشند. وقتی به منزل ما رسیدند، مادرم آجری برداشته و گفته بود: اگر نروید با آجر شما را میزنم. یکی از ساواکیها گفته بود: بیایید برویم، هرکه ما را نزند این خانم حتما میزند.
اوایل انقلاب غلامرضا ۸ سال داشت که با پدر و مادرم به راهپیمایی میرفت. او کفشهایی که جا مانده بود را جمع میکرد و به منزل آیتالله شیرازی میبرد، بعد اطلاع میدادند که هرکس کفشش گم شده بیاید و از بین آنها پیدا کند.
کنار خانه ما کمیته بود و برادرم با سن کمی که داشت در کمیته در رفت و آمد بود. در سن ۱۴ سالگی در بسیج محله ثبتنام کرد و چون سن کمی داشت، به او اسلحه نمیدادند؛ ولی برای سلاح سرد به او اعتماد میکردند و همراه داشت. در نانوایی مشغول کار بود و هفتهای دو شب برای گشت میرفت.
آیا غلامرضا قبل از جبهه، درباره شهادت با شما صحبت میکرد؟
بله صحبت میکرد. نواری از آقای آهنگران داشت و هر روز شعرهایش را میخواند. بعد از جاویدالاثر شدن غلامرضا، ما آن نوارها را پنهان کردیم تا مادرم آنها را گوش ندهد، وگرنه به گریه میافتاد.
غلامرضا همیشه به من میگفت: کی میشود من بروم پشت سر آهنگران بایستم و به جبهه اعزام شوم. من میگفتم: حالا اگر نرفتی هم اشکالی ندارد. میگفت: اینجوری نگو. من خیلی دوست دارم بروم جبهه، خداکند مامان راضی شود.
چطور توانست مادر را راضی کند؟
در ۱۶ سالگی شناسنامهاش را دستکاری کرد و سنش را به ۱۷ رساند. وقتی موضوع را به فرماندهشان آقای رمضانی گفته بود، ایشان گفته بودند اینکار جرم است. برادرم گفته بود برای کار خلاف اینکار را نکردهام، میخواهم به جبهه بروم. گفته بود اولین شرط جبهه رفتن این است که مادرت را راضی کنی. آقای رمضانی چندین بار نامه اعزام را داده و گفته بود فقط رضایت مادرت نیاز است.
به مادرم گفته بود اگه اجازه رفتن ندهی بدون نامه اعزام فرار میکنم و میروم. به مادرم گفتم: کاری نکن که فرار کند، اجازه بده تا حداقل نامه اعزام داشته باشد.
من 5 سال از غلامرضا کوچکتر هستم و به یاد دارم که غذا نمیخورد و خیلی در فکر بود. او خیلی بااخلاق و درونگرا بود و ناراحتیاش را بروز نمیداد. یک روز مادرم پرسید چرا اینقدر در فکری؟! گفت: راستش میخواهم به جبهه بروم. از آنجایی که همسران خواهرانم به جبهه رفته بودند و خواهرانم هم در منزل ما بودند، مادر گفت: حقیقتش این است که اگر بروی پدرت دست تنها میشود.گفت: همه سه چهار تا شهید میدهند و افتخار هم میکنند؛ ولی شما که از اول انقلاب اینهمه فعالیت داشتهاید، مانع رفتن من میشوید؟! مادر با خنده گفت: فقط مانده که تو بروی و صدام را بکشی. گفت: من نمیتوانم صدام را بکشم، ولی میتوانم لباسهای رزمندهها را بشویم یا آبی به دستشان بدهم. گفت: زمانی که پیامبر (ص) دید نیروهایش کم است، آتشی روشن کرد تا دشمن از این آتش بترسد و فکر کند که نیروهای پیامبر زیاد هستند؛ آیا من به اندازه آن آتش نیستم؟!
مادرم سکوت کرد و گفت: اگر تو به رفتن علاقه داری من حریفت نمیشوم. غلامرضا هم با ذوق رفت و برگه رضایت را آورد تا مادر آن را امضا کند. خیلی خوشحال بود، گویا روی زمین راه نمیرفت و پرواز میکرد.
آخرین باری که غلامرضا میخواست برای دفاع مقدس برود به یاد دارید؟
روز اعزامش مادرم در زمین کشاورزی مشغول کار بود. غلامرضا گفت: مامان نیست چکار کنم؟ گفتم: نگران نباش خودم تو را از زیر قرآن رد میکنم. او را با یک کاسه آب و قرآنی در سینی، راهی کردم. بسیار خوشحال بود. دوستی صمیمی به نام سیدجلال داشت که از راه بازکنها شده بود؛ یعنی روی مین رفته بود تا راه را برای بقیه باز کند. آنها با هم رفتند. مدتی نگذشت که برگشت، خیلی ناراحت بود، میگفت سیدجلال و بقیه را بردند. با خودش میگفت شاید او سید بود و لیاقت داشت که رفت؛ من سید نبودم خدا به من لیاقت نداد که بروم. دفعه بعد که قرار بود اعزام شود، مادرم منزل بود. رفت و در عملیات کربلا شرکت کرد. مادر هم برایش آش پشتِ پا پخت.
همرزمهایش میگفتند به صورت ناشناس لباسهای رزمندهها را میشست و چکمههایشان را واکس میزد. شهید آتشی یکی از اقوام ما بود که همزمان با غلامرضا در جبهه بود؛ شهیدی که گفته بود میخواهم گمنام باشم و نامم را در رده شهدا ننویسید. او میگفت: حریف غلامرضا نمیشدم، او همیشه در حال فعالیت است. میگویند در اطرافشان دریاچهای بود و غلامرضا هر روز میرفت و غسل میکرد و وقتی میپرسیدند غسل چه میکنی؟ میگفت: غسل شهادت میکنم.
درکدام منطقه بود؟
منطقه حاج عمران کاوه
آیا روحیه کمک به دیگران را که در جبهه داشت، در زمانی که در مشهد بود هم داشت؟
بله او کمک کردن به دیگران را بسیار دوست داشت. همچنین او به خانواده شهدا خیلی ارادت داشت؛ ما همسایهای داشتیم به نام شهید محمدرضا طویلی که با مادرم در کمیته بود. او در درگیری با موادفروشان شهید شده بود. برادرم که در نانوایی کار میکرد به همسر این شهید گفته بود زندایی شما نانوایی نیایید، من خودم هرشب برایتان نان میآورم. در آن زمان رسم بود که هرکس در نانوایی کار میکرد، هرشب تعدادی نان به عنوان سهمیه برای خانواده برمیداشت و چون مادرم در خانه نان میپخت، غلامرضا سهمیهاش را برای این خانواده میبرد. او با عشق با این خانواده رفتار میکرد و میگفت: باید به این خانوادهها محبت کنیم تا کمبودی نداشته باشند. خیلی مهربان و خوشاخلاق بود و نمیخواست که کسی را از خودش ناراحت کند.
وقتی غلامرضا شهید شد از طرف بنیاد میآمدند و میگفتند چه چیزی لازم دارید برایتان فراهم کنیم. مادرم میگفت: ما چیزی نمیخواهیم، من فرزندم را در راه خدا دادم، برای این ندادم که چیزی از شما بگیرم.
آنها هر ماه میآمدند و به ما سر میزدند. مادرم میگفت: اگر برای سرزدن میآیید، قدمتان به روی چشم، من از شما پذیرایی میکنم؛ ولی اگر میآیید که از من بپرسید چه چیزی لازم دارم تا تهیه کنید لطفا نیایید، اگر پسرم بود خودش شغل داشت. برادرم مکانیک ماشینهای سنگین بود و در گاراژ کار میکرد. وقتی روزه میگرفت صاحب گاراژ گفته بود با روزه گرفتنت مشکلی ندارم؛ ولی تو را هم مانند کسانی که روزه نمیگیرند تعطیل میکنم. برادرم هم پذیرفته بود و موقع اذان که به خانه میآمد، لبهایش ترک خورده بود. با این حال باید اول نمازش را میخواند و بعد افطار میکرد. با اینکه سن کمی داشت، ولی مانند یک قهرمان بود. او لایق شهادت بود، خدا شهدا را گلچین کرد. من دو برادر دیگر هم دارم، به آنها میگویم شما خیلی خوب هستید؛ ولی غلامرضا یک چیز دیگری بود. او نسبت به پانزده سالههای این زمان خیلی متفاوت بود. من به یاد دارم که پدرم خیلی عصبانی میشد؛ ولی هرگز غلامرضا حرفی نمیزد و با لبخند مجلس را ترک میکرد. به یاد ندارم که با حرف یا رفتارش به پدر و مادرم بیاحترامی کرده باشد. حقوقش را به پدرم میداد. پدرم میگفت: من نیازی ندارم، پول را به مادرت بده. غلامرضا هم پولها را در اختیار مادرم قرار میداد و میگفت: مادرجان قابل شما را ندارد. بعد از فوت مادرم، در خواب مادرم را دیدم که خیلی خوشحال است، گویا به غلامرضا رسیده بود.
تربیت پدر و مادرتان چگونه بود که باعث شد غلامرضا فرزند خاصی شود؟
پدرم در شهادت ائمه همیشه لباس مشکی به تن میکرد و در ولادت این عزیزان همیشه با یک جعبهشیرینی به مسجد میرفت و با یک جعبهشیرینی هم به خانه میآمد و میگفت: شب ولادت امام است. در آن شب لباس تمیز و مرتب میپوشید.
تا زمان انقلاب در منزل ما، نه تلویزیون بود و نه ضبط صوت. پدرم میگفت: بیحجابیهایی را که تلویزیون نشان میدهد، باعث به انحراف کشیده شدن جوانها میشود. اگر غلامرضا در نهسالگی نماز میخواند و روزه میگرفت، به دلیل این بود که پدر و مادرم خیلی مقید بودند.
پدرم میگفت: نماز ستون دین است، اگر شما برای خانه ستون نگذارید نمیتوانید بنا را بسازید. میگفت: وقتی قرآن میخوانی خدا با تو صحبت میکند و وقتی نماز میخوانی تو با خدا صحبت میکنی. پدرم در عین حال که عامیانه مثال میزد، ولی برایمان تاثیرگذار بود. سواد نداشتند ولی ثبات داشتند. اجازه نداد من و خواهرم به مدرسه برویم؛ چون در آن زمان مدارس مختلط بود. فقط برادرانم اجازه داشتند به مدرسه بروند. بعد از انقلاب، به لطف کلاسهای نهضت سوادآموزی آیتالله قرائتی، من هم درس خواندم.
وقتی به فرزندانم نگاه میکنم، میبینم هر چه برای من مهم است، برای آنها نیز مهم است و معتقدم که اگر قرار است فرزندان خوب تربیت شوند، پدر و مادرها باید خیلی در رفتارشان دقت کنند.
یک روز پسرم برای زیارت به قم رفته بود. در آنجا خواهر شهید محرابی یک روایتگری کردند و پسرم جذب شد. میگفت: مادر هرکجا نزد خانوادههای شهید بروی و درباره راه شهدا صحبت باشد من کنارت هستم.
به عنوان خواهر شهید از غلامرضا چه چیزهایی آموختهاید؟
خیلی با گذشت بود و از کمک به دیگران دریغ نمیکرد، من هم یاد گرفتم، پسرانم نیز خیلی اهل کمک کردن به دیگران هستند.پسر بزرگم سرباز است و در کلانتری خدمت میکند. هر زمانی که تماس میگیرم به من میگویند از زمانی که پسر شما آمده، کلانتری تغییر کرده، قبل از آن سربازها فرار میکردند؛ ولی دیگر شرایط تغییر کرده است.
در کدام عملیات بود، نحوه شهادتش را برایمان بگویید.
در عملیات والفجر۲ به فرماندهی شهید کاوه، شهید شد. در همان عملیات شهیدکاوه هم به شهادت رسید. او بسیار جسور و با ابهت بود؛ لذا جرئت نمیکردند که از روبهرو با او بجنگند. اما عملیات لو رفته بود. غلامرضا یک آرپیجی برداشته بود. به او گفته بودند قدت کوتاه است، تو نمیتوانی آرپیجی برداری. گفته بود :«در اینجا یا شهید میشوی یا باید بکشی، با پنهان شدن کاری درست نمیشود، نیامدهایم که پنهان شویم، ما برای جنگ آمدهایم، اگر قرار بود پنهان شویم، در خانههایمان میماندیم و ما نباید اجازه بدهیم که دشمن وارد کشورمان بشود؛ بیغیرت، بلند شو. نمیبینی که برادرانمان درحال شهید شدن هستند؟!» البته من هیچگاه این الفاظ را از زبانش نشنیدم؛ ولی گویا در آن شرایط این کلمات را گفته بود.
یکی از همرزمانش میگفت: «یک لحظه دیدیم که غلامرضا در حال و هوای خودش نیست، انگار موج او را گرفته بود. وقتی مجروح شدم، من را کنار کشیدند و دیگر غلامرضا در دیدم نبود؛ اما تا لحظهای که حالم خوب بود گفتم کنار من بمان تا حواسم به تو باشد. غلامرضا در عالم دیگری بود و فقط میخواست تا پای جان دفاع کند. من تعجب میکردم که یک پسر ۱۶ ساله چطور میتواند اینقدر جسور باشد.»
در چه تاریخی به شهادت رسید؟
برادرم در تاریخ 12 شهریور سال 1365 به شهادت رسید. هرکدام از همرزمهایش چیزی میگفتند؛ یکی میگفت غلامرضا پودر شده، یکی میگفت: مجروح شده و...
۱۳ سال جاویدالاثر بود، تا این که مقداری استخوان و یک پلاک آوردند. مادرم باور نمیکرد که برادرم شهید شده باشد؛ او همیشه چشم انتظار بود؛ بخصوص روز اول عید که همه خوشحال بودند، مادرم گریه میکرد و میگفت: چه میشود اگر غلامرضا الان بیاید. حتی بعد از آنکه پیکرش آمد، مادر میگفت: از کجا معلوم که آن استخوانهای پسر من بوده! بر سر مزارش که میرفت میگفت: چه پسرم باشی و چه نباشی حکم پسر را برایم داری؛ ولی من هنوز منتظر آمدن پسر خودم هستم. مدتی گذشت و مادرم سکته کرد و با چشمان باز از دنیا رفت. خواهرم میگفت: مادرم هنوز چشم به راه آمدن غلامرضا
است.
وقتی که پیکر را همراه لباس به ما تحویل دادند، برادرم جیبهای لباس را گشت و دید آدرسی در آن هست. گروه تفحص هم میگفتند که حقیقتش این پیکر پلاک نداشت، حدود ۱۰۰ تا ۲۰۰ متر آن طرفتر از این پلاک افتاده بود؛ برای همین هم این پلاک را با این پیکر آوردیم. همه ما خواب دیدیم که این شهید سید هست؛ ولی متاسفانه نشد که پیگیری کنیم.
اکنون احساس غرور دارید یا دلتنگی دارید؟
خواهری نیست که دلش برای برادرش تنگ نشود، هنوز عکسش در خانهام است. برادرم راه درستی را انتخاب کرده بود و من افتخار میکنم که خواهر شهید هستم. او با اسم شهید به ما عزت داده است. ما خواهران شهید باید اسلحه نرم را زمین نگذاریم، باید بجنگیم و نگذاریم دشمن بر ما پیروز شود. جنگ برادران ما جنگ تن به تن و با اسلحه بود؛ جنگ ما جنگ فرهنگی است و ما باید در اجتماع باشیم.
گاهی که در جامعه بدحجابیها و بیغیرتی مردها را در کنار زنان بدحجاب میبینم، با برادرم مطرح میکنم و با او درددل میکنم.
اگر الان غلامرضا را ببینید چه میگویید؟
میگویم تا زمانی که شهید نشده بودی هم باعث افتخار ما بودی، الان که آمدی قدمت به روی چشمم. الان زمانی است که باید اسلحه جنگ نرم به دست بگیری، جهاد فرهنگی کنی، جوانهای ما را از فضای مجازی نجات دهی و آگاهسازی کنی.
نظر غلامرضا درباره ولایت فقیه چه بود؟
او عاشق امام خمینی بود. از مشهد خانمها را به دیدن آقا بردند و مادرم همراه آنها رفت. غلامرضا میگفت: کاش من را هم میبردند دیدن امام خمینی.
مادر از دیدار با امام خاطرهای تعریف کرده بودند؟
دیدار عمومی بود و حدودا با فاصله ۲۰ تا ۵۰ متری از امام نشسته بودند و امام سخنرانی میکرد.
بعد از دیدار مادرم با امام، چون خیلی علاقه داشتم که من هم به دیدار امام بروم، یکشب خواب دیدم که امام خمینی همراه سیداحمد به منزل پدرم آمدند و گفتند: دخترم چون خیلی دلت میخواست به دیدن من بیایی، من خودم به دیدنت آمدم. الان همنسبت به ایشان و حضرت آقا ارادت دارم. هروقت که به مشکلی برمیخورم، برای امام نذر میکنم و حاجت میگیرم.
مسئولیت شهید در جبهه چه بود؟
به عنوان نیروی بسیج رفته بود.
وصیتنامه داشتند؟
بله. بعد از شهادتش بنیاد شهید آمد و وصیتنامه را برای کارهای فرهنگی از ما گرفت. من پیگیری کردم، ولی متاسفانه تاکنون موفق نشدم آن را پس بگیرم.
به نظر شما چه خصوصیتی در غلامرضا بود که به این عاقبت بهخیری رسید؟
احترام به پدر و مادر.