از دوش نبی(ص) تا فراز نی مروری بر قیام مقدس سیدالشهدا(ع) (خونْنوشتِ هشتم)
مفارقت روح از سرزمین وحی
اِنْ سَرّكَ اَنْ تَكُونَ لَكَ مِنَ الثّوابِ مِثْلَ ما لِمَنِ اسْتٌشْهِدَ مَعَ الْحُسَينِ فَقُلْ مَتى ذَكَرْتَهُ يا لَيْتَنى كُنتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوزاً عَظيماً.
اگر مسرور میشوی که ثوابی همچون یاران شهید امام حسین داشته باشی پس هر گاه او را یاد میکنی بگو: یا لیتنی... کاش با آنها بودم تا به فوز عظیم میرسیدم. امام رضا(ع)
***
جناب مسلم در هشتم ذیالحجه قیام کرد و فردای آن روز (روز عرفه) دستگیر شد و به شهادت رسید. امام حسین(ع) نیز در همان روز هشتم، روز قیام مسلم، از مکه خارج شد.
امام(ع) روز قبل از حرکت خود، در جمع مسلمانان مکه چنین فرمود: مرگ برای بنیآدم مقدر و حتمی است و من آنچنانکه یعقوب مشتاق دیدار یوسف بود، آرزومند وصال پدرانم هستم. قتلگاه من جایی است که به سوی آن رهسپارم. گویا میبینم گرگهای بیابانی در سرزمینی بین نواویس(ج ناووس، منطقهای در کنار رود فرات) و کربلا، اعضای مرا از هم جدا میکنند تا شکمهای گرسنه خود را سیر و انبانهای خویش را لبریز نمایند... آنگاه در پایان فرمود: هر که خواهد در راه ما از خون خویش بگذرد و جان در لقای پروردگار نثار کند، برای کوچ کردن به ما بپیوندد. من فردا صبح حرکت خواهم کرد. [بحار ۳۶۷/۴۴]
ملاقاتهای امام حسین(ع) در مکه
پیش از حرکت به سوی عراق
* محمد بن حنفیه در شب قبل از حرکت امام به آن حضرت عرض کرد: «برادر! بیوفایی اهل کوفه را نسبت به پدر و برادرت دیدی و من میترسم با تو نیز چنین کنند. اگر صلاح میدانی در مکه بمان که عزیزتر و محترمتر از تو در اینجا کسی نیست.»
امام فرمود: میترسم که یزید در حرم مرا به قتل برساند و به وسیله من حرمت این خانه از بین رود. محمد عرض کرد: حال که چنین است به سوی یمن و اطراف آن برو. فرمود: درباره پیشنهادت فکر میکنم.
سحرگاهان حسین(ع) آماده رفتن بود که محمد بن حنفیه به شتاب آمد و عنان ناقه حضرت را گرفت و گفت: مگر قول ندادید درباره نظرم فکر کنید؟ امام(ع) اظهار داشت: دیشب رسول خدا(ص) را در خواب دیدم فرمود: «یا حسین! اُخرُجْ فَاِنّ الله قَدْ شاءَ اَنْ يَراكَ قتيلاً؛ حسين جان! از مکه بیرون رو که خداوند میخواهد تو را کشته ببیند.» محمد گفت:
«انّا لِلهِ و اِنّا اِلَيهِ راجِعون پس چرا بانوان را با خود میبری؟» گفت: پیامبر(ص) فرمودند: اَنّ اللهَ قَد شاءَ اَنْ يَراهُنّ سَبايا؛ خداوند میخواهد آنها را اسیر ببیند.»[همان ۳۶۴]
* همچنین عبدالله بن عمر خدمت امام(ع) رسید و ایشان را به سازش و دست بیعت دادن با یزید دعوت کرد و از جنگ و خونریزی پرهیز داد. حضرت فرمود: از پستی دنیا همین بس که سر مطهر یحیای پیامبر را برای زنی ناپاک از بنی اسرائیل هدیه بردند.
مگر نمیدانی قوم بنی اسرائیل در فاصله فجر و طلوع خورشید، هفتاد پیامبر را کشتند سپس در بازار به خرید و فروش مشغول شدند گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. خداوند نیز بر آنان شتاب نورزید و پس از گذشتِ زمانی، عذاب خدای عزیز و صاحب انتقام آنان را فرا گرفت. پس از خدا بترس و یاری مرا از دست مده.[همان۳۶۵]
* فَرَزدَق شاعر معروف عرب گوید در سال شصت هجری به اتفاق مادرم عازم مکه شدم و با قافله حسین(ع) در بیرون از شهر برخورد کردم. پرسیدم این کاروان از کیست؟ گفتند از حسین بن علی علیهماالسلام. نزد حضرت آمدم و سلام کردم و گفتم پدر و مادرم به فدایت ای فرزند رسول خدا! چه باعث شده در ایام حج خانه خدا را ترک میگویی؟ فرمود اگر از مکه بیرون نروم مرا دستگیر میکنند.
آنگاه امام(ع) از احوال مردم عراق پرسید. گفتم: دلهای مردم با توست و شمشیرهایشان علیه تو.[همان]
* ملاقات دیگر آن حضرت با عبدالله بن عباس بود. وی نزد امام آمد و از تصمیم حضرتش پرسید. امام(ع) فرمود قصد دارم به خواست خداوند یکی دو روز آینده به سمت عراق حرکت کنم. ابن عباس گفت آیا به سوی مردمی میروی که حاکم خود را کشته و سرزمین خود را به تصرف درآوردهاند؟ اگر چنین است به سوی آنان برو. اما چنانچه تو را دعوت کردهاند در حالی که حاکمشان بر ایشان مسلط است و کارگزارانش خراج میگیرند، در حقیقت آنها تو را به جنگ و خونریزی فراخواندهاند و من بیم آن دارم که سرانجام خیانت کنند و از دور تو پراکنده شوند. حسین(ع) فرمود در این باره فکر خواهم کرد.
* پس از رفتن ابن عباس، عبدالله ابن زبیر به حضور امام(ع) رسید و از قصد آن حضرت پرسید. امام فرمود میخواهم به کوفه روم که شیعیان و سران آنجا برای من نامه نوشتهاند. ابن زبیر گفت اگر من همانند شیعیان تو در آنجا داشتم از آن چشم نمیپوشیدم. وی بعد از این سخن ترسید که مبادا حسین(ع) به او بدگمان شود، افزود اگر در حجاز بمانی و طالب خلافت باشی به خواست خدا کسی با تو مخالفت نخواهد کرد. آنگاه برخاست و رفت. حسین(ع) فرمود هیچ چیز در دنیا نزد او محبوبتر از آن نیست که من از حجاز به عراق روم. او میداند با حضور من در اینجا چیزی از خلافت به وی نمیرسد. [تاریخ طبری ۲۸۷/۴]
عبدالله بن جعفر پسرعموی امام(ع) و همسر حضرت زینب کبری سلام الله علیها دو فرزند خود عَون و محمد را همراه نامهای نزد حسینبنعلی(ع) فرستاد و در نامه از امام خواسته بود بازگردد و برای آن حضرت ابراز نگرانی نموده بود. امام در پاسخ او نوشتند جدم رسول خدا(ص) را در خواب دیدم و او مرا به مأموریتم آگاه کرد و من آن را به انجام خواهم رسانید چه به زیان من باشد یا به سودم.
[مهدی پیشوایی مقتل جامع ۶۲۶/۱]
هنگامیکه حسین علیهالسلام از مکه خارج شد عمرو بن سعید فرماندار پلید اموی و گماشته یزید در مکه، گروهی را به سرپرستی برادرش یحیی بن سعید فرستاد تا اجازه ندهند امام حسین(ع) از مکه خارج شود. آنان در مقابل امام ایستادند و گفتند کجا میروی؟ باید به مکه برگردی. ولی امام توجه نفرمود و به راه خود ادامه داد. مأموران پیوسته مانع میشدند و امام(ع) ایستادگی میفرمود تا آنکه ضربات تازیانه بینشان رد و بدل شد و حضرت همچنان راه خود را میپیمود. آنان که مزاحمت بیشتر را به صلاح ندیدند فریاد زدند ای حسین! آیا از خدا نمیترسی که از جماعت مسلمین خارج میشوی و بین این امت تفرقه میافکنی؟(!) حضرت در پاسخ این سرسپردگان بنی امیه آیه ۴۱ سوره یونس را تلاوت فرمود: عمل من برای من و عمل شما برای شما باشد شما از آنچه من انجام میدهم رویگردانید و من نیز از اعمال شما بیزارم.[تاریخ طبری۲۸۷/۴]
سیدالشهدا(ع) در بیان عزم یزید پلید در کشتن آن حضرت و نیز علت تعجیل رفتن خود از مکه چنین فرمودهاند: اگر یک وجب بیرون از حرم کشته شوم برای من خوشتر است که داخل حرم به قتل برسم. به خدا قسم اگر در نهانترین مخفیگاهها پنهان شوم مرا پیدا کرده و به قتل میرسانند.[همان ۲۸۹]
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی