از موج صداي تو، دريا به خروش آمد(چشم به راه سپیده)
ایل خورشید
روزی سوار سبز باران خواهد آمد
آبیترین رؤیای انسان خواهد آمد
روزی نسیمانه تمام جاری عشق
تا مرز دل با رمز طوفان خواهد آمد
از شرق اقیانوس شب آرام آرام
آن ماه اطلسپوش پنهان خواهد آمد
مردی شبیه آسمان از ایل خورشید
با کولهبار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمهها نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
یاس سپید من به صبح عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
محمد حسینی
تسکین
زین کن به هوای کربلا، مرکب را
بشکاف به تیغ، جادههای شب را
باید برسی میان این منتظران
تسکین بدهی داغ دل زینب را
سارا سادات باختر
دعای مادر
پُر میكند خاك از حضورش ساغرش را
سرشار از گُل میكند پا تا سرش را
آن روز حتّی آفتاب روشنیبخش
حس میكند دستان سایه گسترش را
دیگر نیازی نیست جبریل غزلها
پنهان كند در بال، پرواز پرش را
حظ میبرد جان لحظه لحظه از حضورش
حس میكند دل لحظه لحظه محضرش را
میآید و میآورد از سمت یثرب
همراه خود عطر دعای مادرش را
جواد محمد زمانی
جمعه
در چشمهايت شعر داري ماه كنعاني
بلبل به لكنت ميفِتد وقتي غزلخواني
بالا بلندي دست ما هم گاه كوتاهست
خورشيد ميماند براي پرتو افشاني
يوسف كه زيبا نيست وقتي چهره بگشايي
انگار خورشيدي نشسته روي پيشاني
در گامهايت باغهايي ميشكوفد سبز
زيرا شما اولاد دريا... آب و باراني
ما در كويري خشك... تنها با دهاني باز
امّيدمان اينست... تا آبي بنوشاني
تاريك شد وقتي كه رفتي ماه هم كوچيد
بايد شما خورشيد را بر ما بتاباني
با ياسها هم نسبتي با گل كه خويشاوند
حتّي مسير باغها را خوب ميداني
ما انتظارت را غروب جمعهها داريم
وقتي بيايي جشن ميگيريم و مهماني
مجتبي اصغري فرزقي
کمی دیر
شب است و شهر پر از سايههاي تزوير است
وَ اين كه ميشنوي ماجراي تقدير است
سكوت ميوزد از سمت كوچه باغ خيال
سكوت يعني شعري كه بي تو دلگير است
براي از تو سرودن بهانهاي كم نيست
در اين حوالي، چيزي كه هست تصوير است
غزل غزل نفسي تازه ميكنم ديري ست
هواي تازه در اين شهر مثل اكسير است
دواي اين همه تشويش و اين همه ترديد
اگر تبسّم گل نيست، برق شمشير است
فقط نه من كه تماشاي شعر من آبیست
كه آسمان به تماشاي تو زمينگير است
تمام شهر نفس ميزند به دلتنگي
بيا فداي نگاهت، بيا! كمي دير است
محسن حسنزاده لیلهکوهی
ساحل آرامش
در باد خرامان شد بالاي سپيدارت
آشفت و به رقص آمد در پاي تو دستارت
موج از سر مستي هم در پاي تو كف ميزد
خورشيد به كف بودي، دستان تو دف ميزد
با دست صبا دادي گيسوي پريشان را
در باد رها كردي ياهوي پريشان را
از موج صداي تو، دريا به خروش آمد
خون در رگ دريا شد خوني كه به جوش آمد
در پاي تو اينك من با هلهله ميرقصم
ديوانهترين موجم با سلسله ميرقصم
پيچيده صداي تو در كاسه مغز من
با اين سر پر سودا پر مشغله ميرقصم
صد چلّه زمستان را در چلّه نشستم من
اينك كه بهار آمد با چلچله ميرقصم
المسئله يا مفتي از رقص چه ميگفتي
تا حكم چه فرمايي لا يا بله ميرقصم
اي مشعل شب سوزم، يك شعله بيافروزم
من شب روي بيباكم با مشعله ميرقصم
سر حلقه مستانم ترساي مسلمانم
چون صبحه بچرخانم، چون جام بگردانم
در گردش مينايت جامي به سمن دادي
هر جا كه خالي شد، پر كرده به من دادي
چون باده تو ميريزي از باده نپرهيزم
از باده بپرهيزم پس با چه درآميزم
خوبان جهان گر دست در گردنم آويزند
دست از همه بردارم در گردنت آويزم
گر ميل وفا داري اينك تو و اينك دل
گر عزم جفا داري جان در قدمت ريزم
«در دايره قسمت من نقطه تسليمم»
«حكم آنچه تو فرمايي» با حكم تو نستيزم
گفتي به غمم بنشين يا از سر جان برخيز
فرمان برمت جانا بنشينم و برخيزم
افتانم و خيزانم موجم همه تاب و تب
اي ساحل آرامش درياب مرا امشب
عباس كيقبادي