کد خبر: ۳۲۱۱۶۷
تاریخ انتشار : ۰۶ آبان ۱۴۰۴ - ۲۰:۴۶
گفت وگوی کیهان با مجتبی محمدی جعفری جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس

جــانبازی معاملۀ جان با یک عمر نگاه خاص خدا

گاهی برای زنده ماندن و زندگی کردن، باید چشمی داشته ‌باشی که بتواند نبیند و گوشی که نشنیدن را بلد باشد. یعنی اگر گهگاهی چشم چرخاندی و دیدی که ۷۰ درصد وجودت را از دست داده‌ای و باید نشسته زندگی کنی، باز هم بتوانی به روی زندگی لبخند بزنی و اگر هنگام زندگی با مردمی که به‌خاطرشان از آن ۷۰ درصد جانت گذشتی و از روزگار بی‌مهری دیدی‌، باید بتوانی نشنوی و ‌هنوز قدرت دلی و ایمانیِ دفاع از آن اعتقادی را داشته‌ باشی که به‌ خاطرش، نوع زندگی‌ات با دیگران فرق کرده است، باید بتوانی قدرت زندگی را هنوز هم در خود زنده نگهداری و با تمام وجود به مسیرت ادامه ‌دهی و ثابت کنی که برای زیستن با نور و ایمان همیشه هم کامل بودن اعضای بدن لازم نیست. چه بسا که با تقدیم آنها به خدایی که دلی بیدار به تو عطا کرده، نعمت‌ بزرگ‌تری به ‌نام عشق الهی به دست آورده‌ای که روشن‌ترین چراغ زندگی‌ توست...

سیدمحمد مشکوهًْالممالک

«مجتبی محمدی‌جعفری»، جانباز ۷۰ درصد قطع نخاعی هستم. اصالتاً اهل پیشوای ورامین، امامزاده جعفر، متولد سال ۴۲ و حدوداً ۶۳ ساله هستم. نزدیک ۳۰ سال است که ساکن ورامین هستیم. اواخر سال ۵۹، یعنی زمانی که رفتن به جبهه واجب کفایی بود، به فرمان حضرت امام، ما بچه‌های دهۀ چهل عازم جبهه شدیم و به منطقۀ کردستان رفتیم. به‌عنوان سرباز وظیفه و پاسدار تقریباً سیزده ماه جبهه بودم و سپس بدون برگه به مرخصی آمدم. آنجا با چند نفر از فرماندهان کار کردم. سردار جلالی، اصغر مقدم، که بعدها فهمیدیم «احمدی مقدم» است و حاج اکبر بابایی و شهید مهتدی که اهل پیشوا بود. از کردستان آمده ‌بودم و برای اعزام مجدد خودم را بسیجی جا زدم و به خرمشهر رفتم.
بچه‌های اعزامی به کردستان همه پاسدار بودند و با پیشمرگ‌های کرد کار می‌کردیم. هر کدام از بچه‌ها چند تا تپه و نیروهای آن زیر دستشان بود. من سمت جوانرود بودم و در تپه‌های دیزل و قلقله و ازگله پاسدار بودم و مسئولیت دو سه تا تپه دست من بود، که هر کدام هفتاد الی هشتاد نفر نیرو داشتند. سلاح انفرادی‌ام تفنگ ۸۲ بود که تقریباً ۱۵۰۰ متر برد داشت. سال ۶۰ بود. همۀ بچه‌های پیشوا سمت جوانرود رفته‌ و آموزش دیده‌بودند. اما من انفرادی رفته ‌بودم. سال سوم دبیرستان بودم که وسط سال و نزدیک عید بود که تحصیل را رها کردم و رفتم. پدر و مادرم و برادر بزرگ‌ترم در سانحه‌ای فوت کرده‌ بودند و من و دو برادر دیگرم در پیشوا تحت سرپرستی عمویم زندگی می‌کردیم. ۱۸ ساله بودم و شور و شوق دفاع از ناموس و وطن داشتم. وقتی تصمیم به رفتن گرفتم، عمویم مخالفت کرد، اما بالاخره با ترفندهایی او را راضی کردم.
سخت‌ترین صحنۀ غرب کشور
وقتی اعزام شدم، در یک طرح دو سه ماهه، مسئول اسلحه‌خانه شدم و به‌خاطر سروکار داشتن با اسلحه زود راه افتادم و دیگر نتوانستم آنجا باشم و خواستم مرا به خط بفرستند. بچه‌ها تپه به تپه جلو می‌رفتند و پیشروی می‌کردند. یعنی از جوانرود تا قلقله و بعد از آن هم پاسگاهی به‌نام تازه‌آباد بود، که در حال حاضر «ثلاث باباجانی» شده‌. در آن زمان روستایی به آن عظمت هیچ امکاناتی نداشت. متاسفانه ما بچه‌های زیادی را آنجا از دست دادیم؛ یا به کمین کومله و دموکرات می‌خوردند و یا روی مین می‌رفتند. دموکرات و کومله‌هایی که شب وارد روستا می‌شدند و می‌خوابیدند و صبح به ما حمله می‌کردند و حتی موقعیت‌هایی مثل عروسی‌ها بچه‌های ما را سر بریدند.
من یک انقلابی بودم و در خود انقلاب بزرگ شدم. آن‌موقع پدرم در تهران مشغول به کار بود. من ۳۰ خرداد متولد شده‌ام. سوم خرداد در آزادسازی خرمشهر مجروح شدم و پدرم جزو کفن‌پوشان پیشوای ورامین در ۱۵ خرداد بود، که در پی دستگیری حضرت امام اتفاق افتاد و پدرم خیلی دردسر کشید. ما بچه‌های انقلابی، امام حسینی و هیئتی بودیم و مهم‌تر از همه اینکه با کوچک‌ترین اشاره جانمان را برای حضرت امام می‌دادیم. بچه‌های محلمان نیز مشوق خوبی برای رفتنم بودند که دو سه نفرشان شهید شدند. کلاً پیشوا یک شهر بسیار مذهبی، با دیدگاه شیعی و امام زمانی بود که متاسفانه دانشگاه آزاد کمی مسیرش را عوض کرد‌. 
در جوانرود یک گردان ضربتی هم درست کردیم و با تعدادی از بچه‌ها گاهی کومله و دموکرات‌ها و بعثی‌ها را اذیت می‌کردیم. بعثی‌ها اصلاً فکر نمی‌کردند که ما حدود ۱۵ کیلومتر برویم و در خاک خودشان به آنها ضربه بزنیم. پس از هر ضربه هم، از ترس‌شان ۴۸ ساعت بیهوده توپ و خمپاره می‌زدند. سختی جبهۀ غرب نامردی‌هایی بود که در آن اتفاق می‌افتاد. مثلاً به فکر آدم نمی‌رسید دشمنان در میان اهالی روستایی که در حال امدادرسانی و کمک به اهالی آن هستی پنهان شده‌اند که با کلاش به شما حمله کنند. 
ترکشی که زمینگیرم کرد
اردیبهشت سال ۶۱ بدون تصفیه حساب به مرخصی آمدم و با اعزام مجدد به جبهۀ جنوب رفتم. آنجا به گردان مالک ‌اشتر، تیپ حضرت رسول(ص) رفتم که بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر افتخار لشکری گرفتم. یکی دو روز ما را در انرژی اتمی نگه داشتند و سپس آمادۀ عملیات شدیم. عملیات‌های پی‌درپی در حال انجام بود و هر وقت غذای خوب می‌دادند، بچه‌ها می‌گفتند قطعاً قرار است عملیات شود. 
برخلاف منطقۀ جوانرود که مثل کف دست می‌شناختم، این‌جا اصلاً به منطقه آشنایی نداشتم. تا اینکه شب عملیات شد و ما را از سر شب در سکوت مطلق اعزام کردند. ساعت ۱۲ 
درگیری‌ها شروع شد و حوالی ساعت یک و بیست دقیقه نیمه‌شب بود که به خاکریز اولی که شکسته ‌بودند، رسیدیم. تعدادی از بچه‌ها شهید و بعضی هم مجروح شده ‌بودند. بین خاکریز اول و دوم به‌دستور فرمانده مستقر شدیم. باران فشنگ وزوز می‌کرد و درست از کنار گوشمان رد می‌شد‌. می‌گفتند ضدهوایی زده‌اند. دشمن از ضدهوایی دولول برای هدف قرار دادن نفرات استفاده می‌کرد. بچه‌ها که درون سنگرها رفته ‌بودند، تا سینه داخل پوکه بودند. دشمن ضدهوایی را رها نمی‌کرد تا همۀ فشنگ‌هایش را بزند. فشنگ ضد هوائی سه چهار مرحله دارد و به هرکس بخورد نابود می‌کند. آدم را کامل قطع می‌کند. بعثی‌ها توپ‌های زمانی هم داشتند. توپ‌هایی که وقتی نزدیک زمین می‌رسید، منفجر می‌شد و ترکش‌های آن مثل باران بر زمین می‌ریخت و در سطح زمین افراد را درو می‌کرد. موقع باریدن این ترکش‌ها بدترین حالت این بود که بر زمین دراز کشیده ‌باشی. همان‌جا نزدیک بیست ترکش به بدنم اصابت کرد که هجده ترکش به پاهایم و دوتای دیگر به کمرم خورد، که یکی از آنها داخل نخاع رفت و همان‌جا بدنم را از کار انداخت و به‌طور کامل فلج شد و دیگری هم تقریباً در مسیر کتفم قرار دارد. من خودم آرپی‌جی داشتم و بچه‌هایی که در چپ و راست من بودند، کنار من شهید شدند. یکی پسر شانزده‌ ساله‌ای به‌نام علیرضا حسن، از کارخانه قند ورامین بود و همان شب سوم خرداد شهید شد. بسیار شیرین‌زبان و شجاع بود.
عملیات آزادسازی خرمشهر در سه مرحله انجام شد و من در شب سوم مجروح شدم. چون ترکش‌ها به سلسله اعصاب خورده ‌بود، حدود ده، بیست سانتی از زمین کنده‌شده و دوباره بر زمین افتادم. در آرپی‌جی سه گلوله بیشتر جا نمی‌گیرد، ولی من پنج، شش تا چپ و راست زده ‌بودم. کوله‌های آرپی‌جی،یک ورق آهن دارند که گلوله‌ها از داخل آهن رد شده ‌بود، ولی هیچ‌کدام از آنها آسیب ندیده و منفجر نشده‌بود. بعد از مجروحیت هم مرا با آمبولانس همراه چند نفر دیگر به بیمارستان صحرایی بردند. البته یکی از بچه‌ها که همان‌وقت مجروح شده‌بود، بعدها برایم تعریف می‌کرد که ما تا صبح آنجا بودیم و با pmp و نفربر مجروحان را به عقب آورده‌اند. 
بعد ما را به بیمارستان اهواز بردند و تا غروب در سالن نگه داشتند. تا اینکه با هواپیمای ۳۳۰ به بیمارستان آیت‌الله کاشانی اصفهان بردند.‌ فردای آن روز مردم استقبال خوبی از مجروحین خرمشهر کردند، چون خرمشهر آزاد شده ‌بود و همه مردم خیلی خوشحال بودند. آن‌لحظه من فکر می‌کردم که بعد از مدتی خوب می‌شوم و دوباره به جبهه برمی‌گردم و اصلاً فکر نمی‌کردم که قطع نخاع شده ‌باشم و حس و حرکتم کاملاً قطع شده‌ باشد. در راهروی همان بیمارستان دکتر آمد و از قسمت پاهایم شروع به سوزن زدن کرد، تا اینکه به قسمت سینه رسید و من تازه احساس درد کردم و دکتر با ماژیک قرمز خطی در همان ناحیه‌ای کشید که من احساس درد کردم. با این کار دکتر فقط احتمال دادم که از آنجا به پایین بدنم دیگر از بین می‌رود، اما باز هم نمی‌دانستم که ماجرا چیست!
آن‌ موقع در خانه‌ها تلفن نبود، تا خبری به خانواده‌ام بدهند و بچه‌های اصفهان گیر دادند و آدرس منزل را گرفتند و ماجرا را به برادر بزرگم گفتند و آنها هم مرا با هواپیما به بیمارستان اختر تهران انتقال دادند. یکی دو ماه هم در آن بیمارستان بودم و باز هم متوجه عمق ماجرا نبودم. تا اینکه به آسایشگاه جانبازان منتقل شدم و با واقعیت «قطع نخاعی بودن» روبه‌رو شدم.
همسران جانبازها برای تقدیر شایسته‌ترند 
سرچشمۀ معنویت جبهه‌ها صداقت و راستی بود. وقتی می‌گویم که رزمندگان حاضر بودند برای همدیگر و برای امام جان خودشان را بدهند، این یک واقعیت محض بود و هیچ غل و غشی در آن نبود. انسان سرمایه‌ای بالاتر از جانش ندارد و رزمندگان در جبهه سر آن با خدای خود معامله می‌کردند. هرکس هر چه داشت، حاضر بود از آن بگذرد و به دیگران برساند. مثلاً رزمنده‌ای خودش گرسنه می‌ماند و حاضر بود دیگران داشته ‌باشند. این گذشت و صداقت در آنجا فضائی بی‌نظیر به وجود آورده بود و کسی در اندیشه منافع شخصی خود نبود. این طرز فکر رزمنده‌ها بود که به جبهه شکوه خاصی داده بود. سادگی آن‌وقت‌ها دیگر نیست. بهترین نمود معنویت در جبهه این بود که شب وقتی می‌خواستیم بخوابیم، جا برای خوابیدن نبود و درون و بیرون سنگرها بچه‌ها تا صبح در حال خواندن نماز شب بودند. جوان‌های هفده، هجده ساله‌
آن وقت شب به راز و نیاز مشغول بودند و مهم آن لیاقتی بود که با ورود به آن مسیر به دست می‌آوردند.
از زمان مجروحیتم، چهل سال و اندی ا‌ست که روی چرخ نشسته‌ام. با مشکلات و نداری و هرگونه سختی دیگر ساختم و واقعیت زندگی من همین است که همسرم نمونۀ واقعی صداقت و معنویت است. چه کسی می‌تواند یک جانباز قطع نخاعی را تحمل کند. 
همسرم از سال ۶۶ به‌خاطر رضای خدا مرا پذیرفت و تحمل کرد. در حالی که می‌توانست با یک جوان سرحال و سالم زندگی‌اش را شروع کند، اما پا روی تمام خواسته‌هایش گذاشت و این خیلی برای من جانباز مهم است. من بارها به کسانی که گاهی به دیدار می‌آمدند، گفته‌ام که لازم نیست از ما تجلیل کنید. شما باید از همسران ما تجلیل کنید. چون آنها هستند که از زندگیشان گذشتند و ما هنوز زنده هستیم. خیلی از این بچه‌های جانباز، به‌خاطر مشکل کلیوی و یا زخم بستر شدید و عفونی در گوشۀ آسایشگاه مثل شمع سوختند و تمام شدند. یعنی بیشترشان به‌خاطر زخم بستر شهید شدند. یکی از آنها ۲۵ سال دمر خوابیده‌بود و نمی‌توانست به پهلو برگردد. نمی‌دانم این چیزها را چگونه می‌توان برای یک مسئول توجیه کرد؟ عده‌ای هم از ناحیۀ گردن فلج شده‌اند و به‌خاطر ناتوانی خانواده در ‌پرستاری از آنها در آسایشگاه هستند، چون دو سه نفر را لازم دارند تا آنها را جابه‌جا کند‌. 
نخاع آن‌قدر حساس است که با عواملی مثل موج‌گرفتگی، ترکش، با سوختگی و یا با ضربه خوردن می‌تواند قطع شود. آخر این ماجرا هم این است که ما به این نقطه‌ای که هستیم، رسیده‌ایم. همقطارهای من که در همین ورامین ۲۴ نفر قطع نخاعی بودند، حالا بیشترشان در آرامگاه شهدا دفن شده‌اند. 
من از زمانی که مجروح شدم بیکار ننشسته‌ام و همیشه در حال جنگیدن در راستای زنده بودنم. چون من زنده به کار هستم. همراه سه جانباز دیگر یک کارخانۀ ماکارونی جانبازان در خیابان طالقانی افتتاح کردیم، که دو نفرشان شهید شدند. چهارده سال است که این کارخانه سرپاست. حدود هفت، هشت سال دفترسازی دفاتر دولتی کار می‌کردیم. به ادارۀ بازرگانی می‌رفتیم و قرارداد می‌بستیم. کاغذ و جنس خام می‌گرفتیم و روی آنها طرح پیاده می‌کردیم و تحویل می‌دادیم و دستمزد می‌گرفتیم. در هر کارگاهی هم نزدیک پنجاه، شصت نفر کارگر داشتیم. چون فصلی بود، گاهی کار می‌کرد و گاهی تعطیل می‌شد. چند مورد کار دیگر هم انجام دادیم؛ رشتۀ آشی هم زده‌ بودیم. بعد هم یک سالن زدیم و به کار کابینت‌سازی مشغول شدیم، ولی این کار زیاد موفق نبود. در آخرین مرحله‌ هم دامداری زده‌ایم و دام‌های شیری نگه می‌داریم. همه معتقدند که دامداری شیری خیلی سخت است و حق هم دارند، ولی در حال حاضر مشغول همین کار هستم. 
من همان یک عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کردم، که آن هم عمودی رفتم و افقی برگشتم. زیاد آنجا نبودم و از شانزدهم تا سوم خرداد طول کشید. دیپلم انسانی گرفتم.
حال خوب در جمکران
وقتی مجرد بودم، یک موتورسیکلت سه چرخ داشتم و هر هفته با آن از پیشوا به جمکران می‌رفتم. بعدازظهر می‌رفتم و شب را آنجا بودم. اول برای زیارت به حرم می‌رفتم. بچه‌های جانباز در قم دعای توسل داشتند که در آن شرکت می‌کردم و به جمکران می‌رفتم. صندلی چرخ را می‌خواباندم و کمی چرت می‌زدم و صبح برمی‌گشتم. بیشتر از سی، چهل شب شد و به دنبال این نبودم که چند شب می‌شود. بیشتر دنبال حال خوبش بودم. گاهی هم به این فکر بودم که به این نیت چهل شب بروم که آقا کمکی کند و از خدا شفایم را بخواهد. تا اینکه نمی‌دانم شب سی و ‌چندم بود که با یک مرد خیلی باشخصیتی در جمکران آشنا شدم. به من گفت: «از خدا بخواه اگر به صلاح است این کار را برایت انجام دهد.» خیلی کنجکاو شدم که دلیل حرفش را بدانم. تا اینکه عقدۀ دلش را باز کرد که «من یک عمر از خدا خواستم فرزندی به ما بدهد و آقا را شفیع قرار دادم. خدا آن فرزند را به ما داد، ولی ‌ای کاش چنین چیزی از خدا نمی‌خواستم. چون همسرم مشکلی داشت و نباید بچه‌دار می‌شد و به‌واسطۀ به دنیا آوردن بچه، از دنیا رفت. حالا من مانده‌ام و این بچۀ بی‌مادر. پس اگر چیزی از خدا می‌خواهی، اول صلاحش را مطرح کن.» 
قانون «آقازادگی» برای ما ممنوع است
سال ۶۶ خانه‌ای در پیشوا ساخته‌ بودم و به‌صورت مجردی در آن زندگی می‌کردم. شرایطم کمی سخت شده‌ بود، چون برادرم پی زندگی خود رفته‌ بود و تنها بودم. تا اینکه با چند نفر از بچه‌های جانباز قطع نخاعی پیشوا آشنا شدم و همان‌ آشنایی نقطۀ شروع بعضی کارهایم بود؛ مثل همین کارخانۀ ماکارونی و بقیه کارها. آن‌موقع وقتی یک جانباز قطع نخاع می‌خواست از خانه بیرون برود، خانواده‌اش نگران می‌شدند که نکند اتفاقی برایش بیفتد، ولی آنجا که می‌آمدند دیگر مشکلی نبود و یکی دو روز و یا بیشتر می‌ماندند. 
با ۲۰۰ تومان وام بانک مسکن امکاناتی هم درست کرده‌ بودم و آنجا تبدیل به یک آسایشگاه کوچک شده‌ بود و در عالم خودمان بودیم. گاهی هم پول کم می‌آوردیم. حقوق من ۳۰۰۰ تومن بود، که ۱۳۸۰ تومانش را قسط بانک مسکن می‌دادم و این‌گونه بود که معمولا پول کم می‌آوردم. آقای کُتی ماشین داشت که در خط ورامین پیشوا کار می‌کرد و موقع آمدن یک کیلو گوشت می‌گرفت که مثلاً آبگوشت درست کنیم. تا اینکه از خدا خواستم و حاج خانم قسمتم شد. خانواده‌اش اصالتاً اهل گرمسار بودند و در ورامین پشت خانۀ یکی از بچه‌های جانباز سکونت داشتند. حاج خانم با خواهر او دوست بود. دیدارها انجام شد و ازدواجمان شکل گرفت و سال هفتاد هم خدا فرزند پسری به ما داد که الحمدلله فرزند صالحی‌ است. ازدواج کرده و یک دختر گل هم دارد. 
پسرم اول هوافضا قبول شده‌ بود و مدت یک سال هم تحصیل کرد. اما بعد گفت: «این رشته را دوست ندارم و می‌خواهم خلبانی‌ بخوانم.» گفتم: «پسرم تو هرچیزی که دوست داشته ‌باشی من حمایتت می‌کنم.» متاسفانه خلبانی غیرانتفاعی بود و در بخش‌های خصوصی آموزش می‌دادند. چون مراحلش هم واقعاً سخت بود. باید سه تا گواهینامه می‌گرفت؛ پی‌پی‌ال، سی‌پی‌ال و آی‌آر، که این هر سه هم باید مراحل تجربی و عملی و تئوری را طی می‌کرد. بعد از اتمام آنها هم تازه هواپیمای کشوری از او امتحان می‌گرفت تا به او گواهینامه بدهد. در نهایت گواهینامه آی‌آر را گرفت.
آن ‌موقع من ثمرۀ تمام زحماتم را که یک ماشین و یک ملک بود، فروختم و برای پسرم هزینه کردم. برای پروازهایش از این‌جا سوار ماشین می‌شد و به فرودگاه پیام می‌رفت و باید چهار صبح آنجا حاضر می‌شد و در نوبت می‌نشست تا چند نفر آقازاده بپرند و اگر اجازه دادند او هم بتواند پرواز کند و البته پولش را هم می‌گرفتند. از ساعتی ۲۵۰ تومان شروع شد، تا ساعت ۷۵۰ هزار تومان پرداخت کرد. تا اینکه دیگر الحمدلله تمام گواهینامه‌ها را گرفت. اما مشکل اصلی این‌جا بود که کار به او نمی‌دادند. خودم از بیست وپنج شرکت هواپیمایی، پانزده شرکت را حضوری سر زدم. تا اینکه یکی از دوستان را دیدم و مرا به وزارت راه فرستاد. پیش معاونش رفتم و گفتم شما را به خدا کاری بکنید. پسرم این‌همه زحمت کشیده و می‌خواهد سر کار برود. در این مملکت کاری برایش جور نمی‌شود. او هم بعد از کمی تعلل مرا پیش سردار عابدزاده، که آن‌موقع فرمانده هواپیمایی کشوری بود، فرستاد. من همیشه مدیون این سردار و شاکر خدا هستم. خدا عاقبتش را به خیر کند. گفت او را به یک شرکت هواپیمایی می‌فرستم و خودش یک تماسی گرفت. آن شخصی که سه مرتبه پیشش رفته ‌بودیم و تحویلمان نمی‌گرفت، به‌خاطر آن تماس دیگر ما را تحویل گرفت و بالاخره پسرم مشغول به کار شد و حالا چهار پنج سال است که خلبان تمام هواپیمای مسافربری است.
از قم تا دوکوهه با موتور
موقع شنیدن خبر امضای قطعنامۀ ۵۹۸ من در آسایشگاه بودم و در واقع ناراحتی ما از این خبر زیاد مهم نبود، چون ما تابع تصمیم و عمل حضرت امام بودیم، درست مثل اکنون که تابع مقام معظم رهبری هستیم. هرچیزی که بفرمایند برای ما حجت است. ولی به‌هر‌حال قبول قطعنامه بدون سختی هم نبود چون در اندیشه تنبیه متجاوز بودیم.
شهیدانی که با آنها اخت بودم، زیاد هستند، ولی یکی از بامرام‌ترین آنها که همکلاسی بودیم و با هم بزرگ شدیم، شهید ناصر شهرابی بود، که از نظر اخلاقی بیست بود؛ پاسداری خنده‌رو و شاد و بامعرفت بود. در ازگله به کمین نامردها خورد و با آرپی‌جی ماشینش را زدند و به شهادت رسید.من هر هفته که به جمکران می‌رفتم، رفیقی در تهران به‌‌‌نام سیدناصرالدین صفوی داشتم که جانباز بود. یک روز گفت: «مجتبی حالا که به جمکران می‌روی، بیا با هم برویم.» سر پمپ ‌بنزین شهرری قرار گذاشتیم. از قم شروع کردیم و سپس به جمکران رفتیم. سیدناصرالدین گفت: «مجتبی برویم به دوکوهه.» حوالی سال ۶۳، ۶۴ بود. قبول کردم و با همان دو موتوری که داشتیم در خنکای شب راه افتادیم. صبح هم ماه مبارک رمضان شروع می‌شد. تا خرم‌آباد رفتیم. صبحانه را آنجا خوردیم و بعدازظهر ساعت چهار بود که خود را به دوکوهه رساندیم. متوجه شدیم که لشکر حضرت رسول (ص) قرار است به مرخصی برود. ما هم دوش گرفتیم و سرحال شدیم. ولی مجبور بودیم ما هم همراه بقیه برگردیم. از طرف دیگر هم خسته بودیم. گفتم اگر بشود موتورها را عقب قطار بگذاریم و خودمان داخل واگن بنشینیم. اما قطاری که قرار بود با آن برگردیم، باربند عقب نداشت. تا اینکه یکی از بچه‌ها که اهل پیشوا هم بود، گفت من تو را رها نمی‌کنم. سه روز مرخصی دارم، با هم می‌رویم. من چون در سربالایی‌ها معکوس داده ‌بودم، دنده‌های موتور من صاف شده‌ بود. در خرم‌آباد که به یک روستا رسیدیم، یک نفر طبق تریلی را که به موتور من می‌خورد داد و کار ما را راه انداخت. به قم که رسیدیم، موتور که دنده ‌بالا و برقی بود، سیستم برقش به هم ریخت و برق شارژ نمی‌کرد. از قم تا تهران هلاک شدیم. شب شد و صبح به شهرری رسیدیم و بالاخره زنگ زدم بچه‌ها آمدند و موتور را بردند.
صداقتی که کمرنگ شده 
من سر سفرۀ پدر و مادر بزرگ شده‌ بودم. آنها آموزش و پرورشی بودند. عمویم نیز فرهنگی بود و این زمینه‌ای برای انتخاب این مسیر درست بود. امروز برای داشتن روحیۀ شهدا باید چهل سال به عقب برگردیم. همۀ دیدگاه‌ها و ذهن‌ها را عوض کنیم. باید آن صداقت دیروز را برگردانیم، چون بدون آن صداقت و درستی گذشته، چیزی درست نمی‌شود. من چهل و ‌اندی سال پیش مجروح و قطع نخاع شدم. امروز مردم نباید به آقای مسئول بگویند مشکل داریم، شما آن را حل کن. بلکه او باید به مردم سر بزند و مشکل‌شان را بپرسد و حل کند. در حالی که می‌گویند انجام می‌دهیم، ولی منتش را هم می‌گذارند، ولی باز کار را انجام نمی‌دهند. چند روز پیش در جلسه‌ای در سازمان تبلیغات گفتم که اگر من مسئولیتی داشتم، شخصی را در اداره منصوب می‌کردم تا کار خانواده‌های شهید و ایثارگر و خود جانباز و آزاده، یا کسی که دوران دفاع مقدس در جنگ بوده، را انجام دهد. ۷۰ درصد این افراد یقین دارم که مشکل روحی روانی و جسمی پیدا کرده‌اند. ولی به خودشان اجازه ندادند که کارت جانبازی بگیرند. آن شخص مسئول سراغ آنها برود که اگر کاری داشتند برایشان انجام بدهد. چه بهتر که از خانواده شهدا باشد و درد این آدم‌ها را بفهمد.
زمانی من کاری در ادارۀ گاز داشتم. می‌خواستم مسیری را گاز بکشم. اما گفتند نمی‌شود. پیش رئیس رفتم و خواستم که در این مورد کمکم کند. او هم گفت که من این کار را برایت انجام می‌دهم، چون در قبال شما وظیفه‌ای دارم. فردا هم جواب بازرسی و حراست و اطلاعات را خودم می‌دهم و می‌گویم که برای یک جانباز این کار را کردم، هرکاری می‌خواهید بکنید. 
کار باید دست کاردان باشد
اگر آگاهی دادن به دهه ‌نودی‌ها در مورد جنگ و افرادی که رفتند و جان خود را به خطر انداختند، توسط مثلاً جانباز قطع عضو شده و یا کسی که آن روزها را درک کرده، انجام شود، قطعاً تاثیر و کارایی‌اش بیشتر خواهد بود، تا اینکه مثلاً کسی برایشان حرف بزند که هیچ درکی از آن روزها و وقایع جنگ ندارد. باید از همۀ موضوعات بگذری و از طرفی هم باید بتوانی آن چیزی را که او می‌خواهد درک کنی، تا بتوانی موضوعی را که لازم است، به او تفهیم کنی‌. 
زمانی از من دعوت شد که در دو سه مدرسۀ دخترانه صحبت کنم. آن‌قدر از بحثم استقبال کردند که رهایم نمی‌کردند. در واقع از آن صداقت و درستی استقبال می‌کردند. هرچه صادق‌تر باشی، سخنت بیشتر به دل مخاطبت می‌نشیند.
خواسته‌ام دیدار حضرت آقاست
دلم می‌خواهد حضرت آقا را از نزدیک ببینم. تا به حال توفیق دیدار ایشان نصیبم نشده ‌است. اگر ایشان را ببینم، فقط می‌گویم: «آقاجان دوستتان دارم.» 
من به ‌واسطۀ کارم مقداری مشکلات اداری در شهر دارم. مسئولین باید وضعیت امثال مرا درک کنند و برای یک امضا آن‌قدر اذیت نکنند. من در واقع با کارم زنده‌ام. یعنی این کار است که مرا زنده نگه داشته است. بسیاری از بچه‌هایی که شهید شدند، کار نداشتند و در گوشۀ خانه به‌ خاطر وارد آمدن فشارهای روحی و روانی و یا ایجاد عوارض مجروحیت و جانبازی شهید شدند. ولی من که دائماً در حال فعالیتم، اگر یک روز بیرون نروم، برایم مشکل ایجاد می‌شود. کاری هم نباشد، باید بیرون بروم و دوری بزنم. شاید نتوانم کار یدی انجام بدهم، ولی کار فکری زیاد انجام می‌دهم. شغلی هم که انتخاب کرده‌ام، شغل دامداری، شغل انبیاست و با خیر و برکت است. کار تولید است. آن هم گاو شیری که به اندازۀ صد گاو گوشتی کار و زحمت دارد. حدود چهل و خرده‌ای گاو است، که باید دوشیده بشود. باید سر وقت غذایشان را بخورند. سونوگرافی شوند. نه ماه و نه روزش پر شود و زایمانش صورت بگیرد. گوساله را در ۴۵ دقیقه به دادش برسی و به دنیا آمدنش کمک کنی.‌تر و خشکش کنی. بزرگش کنی و همۀ این مراحل سختی‌های خود را دارد، اما کاری‌ست که زنده ماندن را برایم به ارمغان آورده است.