آمریکـا ؛ دولتِ جنـگ تـاریـخ ملتی که بر خــــون بنا شد
امینالاسلام تهرانی
اشاره: تاریخ آمریکا، از لحظه کشف قاره تا امروز، در لایههای عمیق خود حکایتی واحد را تعریف میکند: گسترش قدرت از مسیر خون و آتش. از پاکسازی قومی و نابودی بومیان در قرون نخستین، تا جنگهای داخلی که ملت را علیه خود شوراند؛ از امپریالیسم تازهنفس پس از قرن نوزدهم و تصرف سرزمینها در فراسوی اقیانوسها، تا جنگ سرد با شبکهای از درگیریهای نیابتی و عملیات روانی؛ از افغانستان و عراق به عنوان نمونههای «جنگهای بیپایان»، تا اقتصاد و سیاستی که بر ستونهای صنایع نظامی بنا شده است؛ تمام این فصلها یک محور مشترک دارند: اتکا به قدرت نظامی به عنوان ابزار اصلی پیشبرد اهداف. امروز با افول قابل توجه در اقتصاد، نفوذ و مشروعیت بینالمللی، آمریکا همچنان در مدار جنگ حرکت میکند، گویی آیندهاش را نه بر صلح و دیپلماسی، بلکه بر خون و نمایش قدرت بنا نهاده است. این گزارش، روایتی مستند و تحلیلی از این مسیر خونآلود است، مسیری که هم گذشته این قدرت را ساخته و هم آیندهاش را رقم خواهد زد، تا زمانی که همین روند آمریکا را یکسره در چاهِ زوال پرت کند.
سرویس خارجی
کشف قاره؛ آغاز پاکسازی قومی
در واپسین دهههای قرن پانزدهم میلادی (اواخر قرن نهم هجری)، سفر کریستُف کلمب به قارهای ناشناخته، آغازی شد بر یکی از بزرگترین جابهجاییهای انسانی و تحولات ژئوپولیتیک تاریخ. کشف رسمی قاره آمریکا برای اروپاییها در سال ۱۴۹۲م (۸۷۰ش) نهتنها درهای تجارت جدید را گشود، بلکه زمینهساز ورود سیستماتیک نیروهای نظامی، استعمارگران و مبلغین دینی شد. قارهای که ساکنانش- بومیان سرخپوست- هزاران سال تمدنهای کشاورزی، هنر، و ساختارهای حکومتی بومی را پرورده بودند، ناگهان به عرصه رقابت استعماری قدرتهای اروپایی بدل شد. این مواجهه، از همان آغاز، رنگ خشونت و سلطهطلبی به خود گرفت و مفهومی تازه به جهان داد: پاکسازی قومی تحت پوشش «تمدنسازی».
شواهد تاریخی و اسناد آرشیوی نشان میدهد که در سه قرن نخست پس از ورود اروپاییها، جمعیت بومیان آمریکا از حدود ۵۵ میلیون نفر به کمتر از شش میلیون نفر کاهش یافت. این سقوط جمعیتی ناشی از ترکیبی مرگبار از بیماریهای وارداتی مانند آبله، سرخک و آنفلوآنزا، جنگهای بیرحمانه و نابودی زیرساختهای معیشتی بود. استعمارگران از همان آغاز با تخریب مزارع، تصاحب زمینها و سوزاندن سکونتگاهها، چرخه تولید غذا و امنیت را از میان بردند. در اسناد اسپانیایی قرن شانزدهم، گروههای بزرگی از بومیان- از آزتکها تا اینکاها- در برابر حملات نظامی و فشارهای مذهبی تسلیم یا نابود شدند. این روند، در واقع یک سیاست هدایتشده بود: حذف تدریجی ملتهای بومی تا جایگیری کامل مهاجران اروپایی.
اصطلاح «پاکسازی قومی» شاید در دوران مدرن وارد زبان سیاست شده باشد، اما در مورد تاریخ اولیه آمریکا، این مفهوم کاملاً مصداق دارد. از کوچ اجباری قبایل (مانند راهپیمایی اشکها در دهه ۱۸۳۰م / ۱۲۱۰ش) تا قراردادهای ناعادلانه که بومیان را به مناطق محدود و فقیر تبعید میکرد، همه نشانههایی از یک برنامه منظم برای حذف یک فرهنگ و جایگزینی آن با فرهنگ غالب اروپایی بود. این سیاست نهتنها بُعد نظامی داشت بلکه از ابزارهای اقتصادی و فرهنگی نیز بهره میبرد: ممنوعیت زبان بومی، اعمال دین مسیحیت به اجبار، و تغییر هویت نسلی از طریق جدا کردن کودکان از خانوادهها. در نتیجه، کشف قاره آمریکا به عنوان رویدادی تاریخی، بیش از آنکه داستانی رمانتیک از اکتشاف باشد، نقطه شروع یک تراژدی انسانی عظیم است که ریشههای آن هنوز در ساختار اجتماعی و سیاسی آمریکا دیده میشود.
بومیان؛ قربانیان نخستین رؤیای آمریکایی
رؤیای آمریکایی، آنگونه که امروز به عنوان نماد فرصت، پیشرفت و آزادی شناخته میشود، در آغاز شکلگیریاش برای بومیان این قاره چیزی جز کابوس نابودی نبود. مهاجران اروپایی که با وعده آزادی از قیود مذهبی و اقتصادی کشتی به سوی دنیای نو میراندند، در عمل خود را محق دیدند تا سرزمینهایی را که هزاران سال مأمن فرهنگ و تاریخ مردم بومی بود تصرف کنند. بومیان از سواحل اقیانوس اطلس تا رشتهکوههای راکی و از بیابانهای جنوبغربی تا جنگلهای شمال، شبکهای غنی از جوامع کشاورزی، شکاری و تجاری ساخته بودند. اما برخورد مستقیم با مهاجران به معنای ورود به چرخهای از داد و ستد نابرابر، جنگهای خونین و نابودی خواسته یا ناخواستهی بنیانهای اجتماعی شد. رؤیای تازهواردان بخشی از جهانی بود که تنها با حذف مردم بومی میتوانست گسترش یابد.
از نخستین قراردادهای ارضی در قرن هفدهم میلادی (قرن یازدهم هجری) تا مصوبات کنگره ایالاتمتحده در قرن نوزدهم، سیاستهای زمینگیری قبایل بومی پیوسته به سمت تمرکز زمین در دست مهاجران پیش میرفت. مصوبه «قانون جابهجایی بومیان» در سال ۱۸۳۰م (۱۲۱۰ش)، نقطهعطف این روند بود؛ میلیونها جریب زمین تصرف شد و هزاران نفر از قبایل موسوگی، چروکی، کریک و سِمینول با فشار نظامی و بدون امکانات لازم، از موطن خود به مناطق فقیر و ناامن غرب رود میسیسیپی کوچانده شدند. این کوچ اجباری که به «راهپیمایی اشکها» شهرت یافت، به مرگ هزاران نفر از سرما، گرسنگی و بیماری منجر شد و عملاً همان نخستین رؤیای مهاجران- تملک کامل زمین- را بر خون بومیان بنا کرد.
تراژدی بومیان تنها به از دست دادن خاک محدود نشد؛ هویت فرهنگی آنان نیز هدف حمله قرار گرفت. از نیمه قرن نوزدهم، مدارس شبانهروزی اجباری تأسیس شدند که کودکان بومی را از خانوادههایشان جدا و تحت آموزش زبان انگلیسی، دین مسیحیت و فرهنگ اروپایی قرار میدادند. این اقدام، که بهظاهر با هدف «متمدنکردن» انجام میشد، در عمل تلاشی برای پاککردن حافظه تاریخی و جغرافیایی ملت بومی بود. نتیجه این سیاست سیستماتیک، گسست نسلی، فراموشی زبانها و سنتها و شکلگیری جوامع حاشیهنشینی شد که امروز هم در بسیاری از رزرویشنها (مناطق مخصوص بومیان) دیده میشود. در چنین بستری، میتوان گفت که بومیان نخستین قربانیان رؤیای آمریکایی بودند؛ رؤیایی که از روز نخست برای آنان جز حذف، جایگاهی نداشت.
از استقلال تا جنگ داخلی؛ کشورِ به آتشکشیده
اعلام استقلال ایالاتمتحده در ۴ ژوئیه ۱۷۷۶م (۱۴ تیر ۱۱۵۵ش) که در «اعلامیه استقلال» به قلم توماس جفرسون و با امضای نمایندگان سیزده مستعمره صورت گرفت، نماد رهایی از سلطه امپراتوری بریتانیا بود. اما این رهایی، نه با یک مفهوم فراگیر آزادی برای همه، بلکه با آزادی مخصوص به زمینداران سفیدپوست و نخبگان اقتصادی تعریف شد. معاهده پاریس در سال ۱۷۸۳م (۱۱۶۲ش) پایان جنگ استقلال را اعلام کرد و ایالات تازهتأسیس را صاحب سرزمینهای وسیع غربی کرد- زمینهایی که همچنان محل زندگی قبایل بومی و بردگان فراری بود. هدف اصلی این استقلال، ایجاد بازار آزاد و گسترش کشاورزی مبتنی بر کار بردگان بود، و همین تضاد بنیادین بین شعار آزادی و واقعیت بردهداری، نخستین جرقههای بحران داخلی را شعلهور کرد.
در نیمه اول قرن نوزدهم، اختلاف میان ایالتهای شمالی و جنوبی بر سر بردهداری، تعرفههای تجاری و حق حاکمیت ایالتی به طور روزافزون شدت گرفت. شمال با اقتصاد صنعتی و نیروی کار آزاد، و جنوب با اقتصاد کشاورزی وابسته به بردگان آفریقایی به دو قطب ایدئولوژیک بدل شدند. تلاش برای مصالحه- مانند «مصوبه میسوری» در ۱۸۲۰م (۱۱۹۹ش) و «مصوبه کانزاس- نبراسکا» در ۱۸۵۴م (۱۲۳۳ش)- نتوانست شکاف را پر کند و حتی خشونتهای نقطهای را افزایش داد؛ جنگهای خونینی مانند درگیریهای کانزاس به «کانزاس خونین» شهرت گرفت. این کشمکشها نشانهای بود که ایالات در ظاهر متحد، در باطن در مسیر فروپاشی هستند.
جنگ داخلی آمریکا که از ۱۸۶۱م (۱۲۴۰ش) آغاز شد و تا ۱۸۶۵م (۱۲۴۴ش) ادامه یافت، مرگبارترین جنگ تاریخ داخلی آمریکا بود؛ بیش از ۶۲۰ هزار نفر جان باختند، شهرها و زیرساختهای جنوب ویران شد و اقتصاد کشور سالها عقبرفت. این جنگ بهظاهر بر سر اتحاد ملی و لغو بردهداری بود، اما سویههای اقتصادی و سیاسی آن بهخوبی نشان میداد که کشوری که برای استقلال از یک امپراتوری جنگیده، اکنون درگیر جنگی برای تعیین ماهیت واقعی خود شده است. پیروزی شمال، پایان قانونی بردهداری را رقم زد، اما زخمهای اجتماعی و نژادی این نبرد تا امروز بر پیکره آمریکا باقی مانده و نشان میدهد که «کشور به آتش کشیده خود» تنها یک توصیف تاریخی نیست، بلکه بخشی از DNA سیاسی و اجتماعی آمریکا است.
امپراتوری تازهنفس؛ آتش در فراسوی اقیانوسها
پس از پایان جنگ داخلی در ۱۸۶۵م (۱۲۴۴ش)، آمریکا از یک کشور تازهاستقلالیافته به قدرتی نوظهور با اقتصادی رو به رشد و جمعیتی رو به انفجار بدل شد. زیرساختهای صنعتی شمال که در دوران جنگ داخلی شکوفا شده بود، اساس برتری اقتصادی کشور را شکل داد و دولت فدرال، با حمایت سرمایهداران و بانکداران، چشمانداز خود را به فراسوی قاره گستراند. سیاست «سرنوشت آشکار»- باور به حق الهی آمریکا برای گسترش قلمرو و نفوذ-دیگر محدود به سرزمینهای غربی نبود؛ رهبران جدید واشنگتن در پی تسخیر بازارها و منابع طبیعی آن سوی اقیانوسها بودند. این نگاه، آمریکا را وارد مرحلهای کرد که در آن مداخله نظامی و کنترل اقتصادی در نقاط دوردست به ابزاری ثابت تبدیل شد.
اولین نشانههای جدی این جاهطلبی جهانی در جنگ آمریکا و اسپانیا (۱۸۹۸م / ۱۲۷۷ش) آشکار شد؛ جنگی کوتاه اما تعیینکننده که منجر به کسب کنترل بر فیلیپین، پورتوریکو و جزایر گوام شد. این پیروزی نهتنها پایان سلطه استعماری اسپانیا را رقم زد، بلکه نخستین تجربه گسترده آمریکا در اعمال قدرت فرامرزی بود. تسلط بر این سرزمینها، راه ورود آمریکا به آسیا و اقیانوس آرام را باز کرد و نشان داد که واشنگتن آماده است تا با توسل به نظامیگری، اقتصاد صادراتمحور و حضور پایگاههای نظامی دوردست، جایگاه خود را در معادلات جهانی تثبیت کند. این روند، بذر رقابتهای بعدی با امپراتوریهای اروپایی را نیز کاشت.
در آغاز قرن بیستم، آمریکا با سیاست «چوب بزرگ»- اصطلاحی منتسب به تئودور روزولت- به ابزار فشار سیاسی و نمایش قدرت نظامی در آمریکایلاتین و مناطق استراتژیک پرداخت. مداخله در پاناما و ایجاد کانال پاناما، نمونه شاخص این رویکرد بود که ضمن تضمین منافع تجاری، قدرت نظامی- دریایی کشور را تثبیت کرد. از اعزام نیرو به کوبا و نیکاراگوئه تا عملیات در مکزیک، این امپراتوری تازهنفس نشان داد که عبور از مرزهای قاره برایش نه یک ریسک، بلکه یک ضرورت استراتژیک است. این مسیر بهتدریج الگویی شد که در قرن بیستم و بیستویکم، با جنگها و مداخلات بیپایان در آسیا، خاورمیانه و دیگر نقاط جهان، ادامه یافت- آتشی که در فراسوی اقیانوسها افروخته شد، هرگز خاموش نشد.
جنگ سرد؛ صحنهگردانی ترس و نفوذ
پس از پایان جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵م (۱۳۲۴ش)، آمریکا به عنوان قدرت بلامنازع اقتصادی و نظامی غرب از دل ویرانی اروپا و شکست ژاپن سر برآورد. اما ظهور اتحاد جماهیر شوروی به عنوان ابرقدرت رقیب، نظم جهانی تازهای را رقم زد که اساس آن بر دوگانهسازی ایدئولوژیک استوار بود: سرمایهداری لیبرال در برابر کمونیسم. این منازعه، که به عنوان «جنگ سرد» شناخته شد، هرگز به رودررویی مستقیم تمامعیار نینجامید، اما عملاً جهان را به میدان نبردی دائمی برای نفوذ سیاسی، اقتصادی و نظامی بدل کرد. آمریکا با شعار حفاظت از آزادی و دموکراسی، در واقع به دنبال گسترش حوزه نفوذ خود تا مرزهای بلوک شرق بود، حتی اگر این گسترش نیازمند جنگهای نیابتی و کودتاهای مستقیم میبود.
سیاست «مهار» که نخستینبار توسط جورج کنان در اواخر دهه ۱۹۴۰م (۱۳۲۰ش) مطرح شد، به ستونفقرات استراتژی امنیت ملی آمریکا تبدیل شد. این سیاست، حمایت از دولتهای همسو، تجهیز نظامی متحدان و تضعیف حکومتهای نزدیک به شوروی را تجویز میکرد. نتیجه آن، مداخلات گسترده در نقاطی چون یونان، کرهجنوبی، ویتنام، ایران و شیلی بود. جنگ کره (۱۹۵۰-۱۹۵۳م / ۱۳۲۹-۱۳۳۲ش) نخستین آزمون بزرگ این سیاست بود که با هزینه صدها هزار کشته و ویرانیهای گسترده، نهایتاً به یک صلح نیمبند منجر شد. در ویتنام نیز، ایالاتمتحده با یکی از طولانیترین و پرهزینهترین جنگهای تاریخ خود مواجه شد؛ جنگی که بیش از سه میلیون کشته برجای گذاشت و اعتبار سیاست خارجی آمریکا را در چشم افکار عمومی جهان آسیب زد.
اما جنگ سرد تنها در میدان نبرد فیزیکی جریان نداشت؛ این جدال در عرصه روانی و فرهنگی نیز بهشدت فعال بود. پروژههایی چون «برنامه صدای آمریکا» و استفاده از سینما و رسانههای جمعی، ابزارهایی برای جهتدهی افکار عمومی جهانی به نفع آمریکا بودند. در عرصه علمی و فضائی، رقابت با شوروی به «رقابت فضائی» انجامید که با فرود نیل آرمسترانگ بر ماه در ۱۹۶۹م (۱۳۴۸ش) به نقطه اوج خود رسید. با این حال، این نمایش قدرت علمی و فرهنگی، چهره نرمتر امپراتوری را پنهان میکرد؛ امپراتوریای که زیرپوست تبلیغات آزادی، شبکهای پیچیده از پایگاههای نظامی، قراردادهای امنیتی و دخالتهای مخفیانه سیا را برای تثبیت برتری خود اداره میکرد. به این ترتیب، جنگ سرد بیش از هر چیز صحنهگردانی هوشمندانه ترس و نفوذ بود.
افغانستان، عراق و جنگهای بیپایان
حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ م (۲۰ شهریور ۱۳۸۰ش) نقطهعطفی در سیاست خارجی آمریکا بود؛ رویدادی که ظرف چند ساعت، امنیت ملی آمریکا را به اولویت مطلق دولت جورج بوش پسر تبدیل کرد. تنها چند روز بعد، دکترین «جنگ پیشدستانه» در کاخسفید شکل گرفت، با این ادعا که آمریکا حق دارد هر دولت یا گروهی که تهدید بالقوه علیه منافعش باشد را پیش از اقدام نابود کند. اولین هدف، افغانستان بود؛ کشوری فقیر اما پر اهمیت ژئوپولیتیک، که به عنوان محل امن القاعده و اسامه بنلادن معرفی شد. «عملیات آزادی پایدار» در اکتبر ۲۰۰۱م (مهر ۱۳۸۰ش) آغاز شد و با حملات هوائی و زمینی، حکومت طالبان را سرنگون کرد- اما این تنها آغاز یک جنگ طولانی بود.
جنگ افغانستان بهسرعت به یک اشغال تمامعیار بدل شد. نیروهای ناتو و آمریکا ناچار به مقابله با شورشیان طالبان شدند که پس از سقوط اولیه، جنگ چریکی را آغاز کرده بودند. هزینههای این جنگ به سرعت سر به فلک کشید؛ بیش از دو تریلیون دلار خرج شد و هزاران سرباز آمریکایی و صدها هزار افغان کشته یا معلول شدند. وعدههای اولیه برای بازسازی کشور، ایجاد دولت دموکراتیک و بهبود زندگی مردم، عملاً زیر سایه فساد، مداخله خارجی و بازگشت دوباره طالبان در سال ۲۰۲۱م (۱۴۰۰ش) به قدرت نابود شد. شکست این مأموریت، چهره آمریکا را به عنوان قدرت نظامی شکستناپذیر، بیش از هر زمان دیگری خدشهدار کرد.
در مارس ۲۰۰۳م (اسفند ۱۳۸۱ش)، واشنگتن به بهانه وجود «سلاحهای کشتار جمعی» در عراق، عملیات «آزادی عراق» را آغاز کرد. این ادعا، براساس گزارشهای اطلاعاتی بعداً بیاعتبار شده، پایه توجیه حمله بود. رژیم صدام حسین در مدت کوتاهی سرنگون شد، اما فروپاشی کامل ساختار حکومتی و ارتش عراق، خلأ قدرتی ایجاد کرد که در پی آن، خشونت فرقهای، ظهور گروههای مسلح تروریستی در منطقه شدت گرفت. واشنگتن مدعی بود که مأموریتش «آزادیبخشی» و «دموکراتسازی» عراق است، اما واقعیت، نشانگر اشغال نظامی با انگیزههای اقتصادی و ژئوپولیتیک بود- بهویژه کنترل منابع عظیم نفتی.
جنگ عراق، همانند افغانستان، به یک درگیری طولانیمدت و خونین تبدیل شد. در سالهای پس از ۲۰۰۳م، شورشها و حملات انتحاری تقریباً روزانه رخ میداد. نیروهای آمریکایی درگیر نبردهای شهری در فلوجه و موصل شدند و تلاشها برای ایجاد دولت مرکزی پایدار، بارها به شکست انجامید.
با وجود هزینه بیش از ۱.۹ تریلیون دلار، تلفات صدها هزار عراقی و بیش از چهار هزار سرباز آمریکایی، واشنگتن سرانجام در دسامبر ۲۰۱۱م (آذر ۱۳۹۰ش) به طور رسمی نیروهای رزمی خود را خارج کرد؛ اما این خروج، عملاً به تولد گروه داعش و بحران جدیدی در منطقه رسید و بهانه جدید برای بازگشت به عراق!
تجربه همزمان افغانستان و عراق نشان داد که آمریکا وارد چرخهای از «جنگهای بیپایان» شده است؛ مأموریتهایی که بدون هدف نهائی شفاف آغاز میشوند، با وعده بازسازی و تثبیت منطقه ادامه مییابند و نهایتاً با هزینههای سنگین، پیامدهای ناخواسته و خروجی نامشخص پایان مییابند.
این مدل، نه یک استثناء، بلکه بخشی از دکترین نظامی آمریکا پس از جنگ سرد است، دکترین مداخله برای شکلدهی دوباره به کشورها براساس منافع واشنگتن، حتی به قیمت نابودی ساختارهای اجتماعی و اقتصادی آن کشورها.
با وجود شکستهای آشکار در هر دو جنگ، آمریکا از مسیر مداخلات نظامی فاصله نگرفت؛ از حملات پهپادی در یمن و پاکستان تا حضور نظامی در سوریه و لیبی، نشانههای همان الگوی بیپایان دیده میشود. افغانستان و عراق، نهتنها دو نمونه از این الگو هستند، بلکه به عنوان نماد هزینههای انسانی، اقتصادی و سیاسی امپراتوری مدرن آمریکا باقی ماندهاند. این دو جنگ، جهان را متقاعد کردند که «جنگهای بیپایان» نه یک خطای تاریخی، بلکه بخشی از هویت سیاسی و امنیتی آمریکا است، هویتی که بر خون دیگران بنا شده و تا امروز ادامه دارد.
الگوی ثابت؛ اقتصاد جنگ، سیاست جنگ
آمریکا از آغاز قرن بیستم، ساختار اقتصادی خود را بهگونهای شکل داده که جنگ، نه یک حادثه استثنایی، بلکه بخشی از چرخه تولید و رشد باشد. صنایع نظامی، که پس از جنگ جهانی دوم با نام «مجتمع صنایع- نظامی» (Military- Industrial Complex) شناخته شدند، به بزرگترین بخشهای سودآور کشور بدل گشتند. این شبکه پیچیده شامل شرکتهای سازنده تسلیحات، پیمانکاران دفاعی، لابیهای سیاسی و نهادهای تحقیقاتی است که حیاتشان به تداوم درگیریهای واقعی یا بالقوه وابسته است.
در سال ۱۹۶۱م (۱۳۴۰ش)، دوایت آیزنهاور، رئیسجمهور وقت، در سخنرانی وداع خود هشدار داد که قدرت بیمهار مجتمع صنایع- نظامی میتواند سیاست آمریکا را از مسیر خدمت به شهروندان منحرف کند. با این حال، چرخ این اقتصاد جنگمحور نهتنها متوقف نشد، بلکه در دهههای بعد با قراردادهای تسلیحاتی چندصد میلیارد دلاری توسعه یافت. شرکتهایی چون لاکهید مارتین، بوئینگ، نورتروپ گرومن و ریتون تقریباً با هر افزایش بودجه دفاعی سودآورتر شدند و عملاً به بازیگران اصلی شکلدهی به سیاست خارجی بدل گشتند.
وابستگی به جنگ، به طور مستقیم بر سیاستگذاری اثر گذاشته است. کنگره آمریکا، تحت نفوذ لابیهای دفاعی، بودجه نظامی را سالبهسال افزایش میدهد، حتی در زمانهایی که تهدید خارجی مشخصی وجود ندارد. براساس آمار، بودجه نظامی آمریکا در ۲۰۲۳م (۱۴۰۲ش) بیش از ۸۰۰ میلیارد دلار بود، رقمی که از مجموع بودجه نظامی دهها کشور دیگر جهان فراتر میرود. این تزریق سرمایه، تضمین میکند که چرخه تولید جنگافزار، آزمایش فناوریهای نو و استقرار نیرو در نقاط مختلف جهان ادامه یابد.
اقتصاد جنگ همچنین به ایجاد فرصتهای شغلی وابسته است. بخش بزرگی از اشتغال مستقیم و غیرمستقیم آمریکاییها در صنایع مربوط به دفاع ملی شکل میگیرد؛ از تولید جنگنده و موشک گرفته تا خدمات حملونقل، فناوری اطلاعات و آموزش نظامی. این ساختار باعث شده که پایان جنگها نهفقط تصمیمی سیاسی، بلکه ضربهای اقتصادی تلقی شود، چون بیکاری گسترده در ایالتهایی که کارخانههای دفاعی متمرکز هستند، میتواند تبعات انتخاباتی داشته باشد.
سیاست خارجی آمریکا نیز بر پایه حفظ و گسترش این اقتصاد جنگ هدایت میشود. مداخلات نظامی، حضور در پایگاههای خارجی، و فروش تسلیحات به متحدان، سه ابزار کلیدی در این مسیر هستند. فروش سلاح، نهتنها منبع درآمد برای شرکتهای دفاعی است، بلکه ابزاری برای وابستهسازی سیاسی و نظامی کشورها به واشنگتن محسوب میشود؛ نمونه آن قراردادهای چندصد میلیارد دلاری با عربستانسعودی پس از ۲۰۱۷م (۱۳۹۶ش) که با حمایت مستقیم کاخ سفید صورت گرفت.
این وابستگی اقتصادی به جنگ، ناگزیر سیاست داخلی را هم دچار تغییر کرده است. فرهنگ سیاسی آمریکا همواره بر «ضرورت دفاع» و «حفظ برتری نظامی» تأکید کرده، و این ارزشها به پشتیبانی مردمی از بودجه نظامی دامن زدهاند. رسانهها و سینما با بازنمایی جنگ به عنوان عرصه قهرمانی یا دفاع از آزادی، این نظم گفتار را بازتولید میکنند. نتیجه آن، مشروعیت دائمی برای هرگونه افزایش توان نظامی، حتی در غیاب تهدید واقعی، بوده است.
در عمل، این ساختار به یک حلقه بسته منجر میشود: صنایع دفاعی برای سودآوری به جنگ نیاز دارند، سیاستمداران برای جلب حمایت این صنایع به مداخلات نظامی تن میدهند، و این جنگها دوباره توجیهی برای افزایش بودجه دفاعی و توسعه تسلیحات فراهم میکنند. این چرخه، همان چیزی است که تحلیلگران آن را «الگوی ثابت اقتصاد جنگ» مینامند، الگویی که توان خروج از آن، حتی برای دولتهایی که مدعی صلحدوستی هستند، بسیار محدود است.
در چشمانداز آینده، این الگو احتمالاً پایدار خواهد ماند. رقابت با چین، روسیه و حتی تهدیدات سایبری، بهانههای تازهای برای افزایش بودجه نظامی ایجاد کردهاند. به همین دلیل، سیاست جنگ در آمریکا نه یک استراتژی موقت، بلکه بخش جداییناپذیر از هویت ملی و مدل اقتصادی آن است. این ترکیب خطرناک، تضمین میکند که تاریخ آمریکا همچنان بر خون نوشته شود، خونی که از جنگهای گذشته تا درگیریهای آینده جریان خواهد داشت.
آینده خونآلود یک قدرتِ رو به افول
آمریکا امروز با چالشهایی روبهرو است که آن را از جایگاه «ابرقدرت بلامنازع» جنگ سرد به «قدرتی رو به افول» در فضای چندقطبی قرن بیستویکم کشانده است. بدهی ملی سرسامآور، فرسودگی زیرساختها، شکافهای اجتماعی و نابرابریهای عمیق، همه به فرسایش پشتوانه داخلی قدرت نظامی و اقتصادی این کشور دامن میزنند.
در عرصه بینالمللی، ظهور چین به عنوان یک قدرت اقتصادی و فناورانه، و بازگشت روسیه به صحنه ژئوپولیتیک، وزن و نفوذ واشنگتن را به چالش کشیدهاند. با وجود این افول نسبی، سیاست خارجی آمریکا همچنان بر مداخله نظامی و حفظ شبکه پایگاههای جهانی تکیه دارد، زیرا این تنها حوزهای است که میتواند برتری نسبی خود را حفظ کند. اما همین تمرکز بر زور نظامی، ممکن است در بلندمدت به نشانه ضعف تبدیل شود- قدرتی که دیگر بهتنهائی قادر به شکلدهی به نظم جهانی نیست، ولی برای پنهان کردن این واقعیت به جنگ و نمایشهای قدرت متوسل میشود.
فناوریهای نوین دفاعی مانند سامانههای تسلیحاتی مبتنی بر هوش مصنوعی، حملات سایبری، و پهپادهای رزمی به آمریکا امکان میدهند تا همچنان در سطح تاکتیکی برتری خود را نشان دهد. اما در استراتژی بلندمدت، این ابزارها بیشتر به جنگهای محدود و ضربههای کوتاهمدت میانجامند، نه برتری پایدار.
از سوی دیگر، رقبای بزرگ آمریکا همین فناوریها را با سرعتی مشابه یا حتی بیشتر توسعه میدهند، در حالی که واشنگتن باید هزینههای سنگین تحقیق و توسعه را از بودجهای که از پیش توسط بدهی و کسری متأثر شده، تأمین کند. همین فشار مالی و کاهش حاشیه برتری فناورانه، روند افول را تشدید میکند. در چنین شرایطی، سیاستمداران آمریکایی برای حفظ توهم برتری، ممکن است وارد درگیریهای نمایشی شوند، عملیات نظامی با تأثیر روانی بیش از نتیجه واقعی، تا افکار عمومی داخلی و متحدان را متقاعد کنند که آمریکا هنوز پیشتاز جهان است.
در نقشه بحرانهای جهانی، نقاط حساس همچنان برای آمریکا جذابیت ژئوپولیتیک دارند: از دریای جنوبی چین و تایوان، تا خاورمیانه و اروپایشرقی. اما هر مداخله تازه با خطر فرسایش بیشتر اعتبار بینالمللی و هزینههای داخلی همراه است. افغانستان و عراق نمونههای واضحی هستند که نشان میدهند ورود به جنگ آسان است، اما خروج موفق و دستیابی به اهداف پایدار تقریباً ناممکن. در دوران افول، چنین شکستها دیگر تنها آسیب سیاسی نیستند؛ آنها به عنوان نشانه ناتوانی ساختاری دیده میشوند، و دشمنان از آن برای تقویت روایت «پایان عصر آمریکا» بهره میبرند. با این حال، وابستگی واشنگتن به حضور نظامی در خارج از مرزها باعث میشود حتی در شرایط ضعف، پایگاههایش را حفظ کند؛ مانند یک امپراتوری که ستونهای در حال پوسیدگیاش را با نیروی نظامی سرپا نگه میدارد.
در داخل، پیمان با اقتصاد جنگ، منابع حیاتی کشور را به بخش نظامی میکشاند و سرمایهگذاری در بخشهایی چون آموزش، بهداشت، و زیرساخت را قربانی میکند. این اولویتگذاری، شکاف میان طبقات اجتماعی را عمیقتر و بحرانهای شهری را شدیدتر میکند، در حالی که بیکاری و تورم ناشی از تغییرات اقتصادی جهانی، خود فشار بیشتری بر دولت وارد میسازد. در نتیجه، آمریکا در شرایطی گرفتار میشود که هم باید هزینه «حضور جهانی» را بپردازد و هم با نارضایتی داخلی روبهرو شود. چنین وضعیتی الگوی کلاسیک افول قدرتهای تاریخی است: زمانی که هزینههای حفظ امپراتوری از منافع آن پیشی میگیرد، مرکز آن ضعیف میشود و به شکستی سیاسی یا اقتصادی نزدیک میگردد؛ اما چرخه اقتصاد جنگ، که سالها ساختار سیاست آمریکا را شکل داده، مانع از عقبنشینی کامل میشود.
فرهنگ سیاسی و رسانهای در آمریکا همچنان تصویر «ضرورت جنگ» و «قهرمانسازی نظامی» را بازتولید میکند، حتی در شرایطی که واقعیتهای اقتصادی و سیاسی این تصویر را بیپایه کرده باشند. فیلمها، سریالها و اخبار رسمی، نقش ارتش را به عنوان ناجی آزادی و حافظ امنیت بینالمللی تبلیغ میکنند، بیآنکه به پیامدهای انسانی و اقتصادی درگیریهای اخیر بپردازند. این روایتسازی، از یکسو حمایت داخلی برای ادامه سیاستهای مداخلهگرانه ایجاد میکند، و از سوی دیگر، به آمریکا کمک میکند تا چهره افول خود را در عرصه جهانی پنهان کند. با این حال، در عصر اطلاعات و رسانههای آزاد جهانی، کنترل کامل روایت دیگر ممکن نیست؛ افشاگریها، اسناد تاریخی و تحلیلهای مستقل هر روز بیشتر این شکاف میان واقعیت و تصویر را آشکار میکنند.
در مجموع، آینده آمریکا- اگر مسیر کنونی حفظ قدرت از طریق مداخله نظامی ادامه یابد- ترکیبی از خشونت خارجی و ضعف داخلی خواهد بود. ابزارهای جنگ ممکن است تغییر کنند و باهوشتر شوند، اما رسالت اصلیشان همان خواهد بود: ایجاد توهم سلطه جهانی، حتی در شرایطی که قدرت واقعی رو به زوال است. تاریخ نشان میدهد قدرتهای بزرگ پیش از سقوط، معمولاً دورهای از نمایش پرزرقوبرق قدرت را تجربه میکنند تا افول را پنهان کنند؛ آمریکا نیز اکنون در چنین مرحلهای بهسر میبرد: یک قدرت رو به افول که آیندهاش همچنان با خون نوشته خواهد شد، اما اینبار، خونریزی ممکن است بیش از آنکه نشانه برتری باشد، علامت ضعف و پایان یک عصر باشد.