کد خبر: ۳۱۸۸۳۱
تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۴۰۴ - ۲۰:۰۹
گفت‌وگوی کیهان با حسن عصاریان جانباز دفاع مقدس

دلی به وسعت دریا در جثه‌ای کوچک

ما جنگ را نمی‌شناختیم، چون اهلش نبودیم. اما دشمن نادان ناخواسته سبب خیر شد و ما یک‌ شبه بزرگ شدیم و طوری دل و روحمان به رشد رسید که دیگر جسم نحیف و کوچکمان تاب تحمل بزرگی آن را نداشت. تا اینکه راهی سرزمین نور شدیم، جایی که فقط بزرگ‌ترها را به آن راه می‌دادند. از ارتفاعات کردستان با برف‌های پنج شش متری تا لب ساحل اروند که نه، تا خود عمق اروند را به سخره گرفتیم، تا به دشمن بگوییم برای شکستنت دلی به وسعت عشق و ایمان به اهل بیت داریم که در سخت‌ترین شرایط دستمان در دستان مبارک ایشان است و همیشه منجی خاک پاک ما هستند و شما با تمام هیمنه و اعوان و انصارتان در مقابل اعتقادات عمیق ما هیچ هستید.
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک 

حسن عصاریان اهل نوش‌آباد کاشان و آران ‌و بیدگل، بازنشستۀ نیروی زیرزمینی سپاه پاسداران هستم. در سال ۴۶ به دنیا آمده‌ام. تحصیلات دیپلم دارم. حدود سیزده، چهارده سالم بود که جنگ شروع شد. پدرم فوت کرده ‌بود و من محصل بودم. از طریق رادیو زمزمه‌های شروع جنگ را شنیدیم. در حالی که چیزی هم در موردش نمی‌دانستیم. سؤال هم که می‌کردیم، می‌گفتند: «کشوری به کشوری حمله می‌کند و...» همزمان با تشکیل بسیج، در نو‌ش‌آباد هم پایگاه ۷ تیر بسیج تشکیل شد و شروع به کار کرد. آن‌موقع بیشتر کارها در مساجد انجام می‌شد. مساجد اعلام کردند که هرکس هر کاری می‌تواند، برای کمک قدم جلو بگذارد. ما هم اوایل با بچه‌های مسجد دم خانه‌ها می‌رفتیم و کمک جمع می‌کردیم. یک سالی که از جنگ گذشت، بچه‌های نوش‌آباد از محله‌ها اعزام شدند. آن‌ زمان نوش‌آباد حدود ۴۵۰۰ نفر جمعیت داشت. وقتی برای ثبت‌نام رفتم، گفتند فعلاً به‌خاطر سنّ کمت نمی‌توانی اعزام شوی. بچه‌های دیگر یکی دو سال بزرگ‌تر از من بودند و کارشان راحت بود. تا اینکه زمان آزادسازی خرمشهر نخستین شهید به‌نام ماشاءالله راحمی را به نوش‌آباد آوردند و تشییع بسیار باشکوهی انجام شد. مردم ولایتمدار این منطقه زبانزد بودند. بعد از آن بود که بچه‌ها در پایگاه بسیج و مساجد جمع شدند تا آموزش‌های اولیه را ببینند. اما برای رفتن به منطقۀ جنگی باید مدت یک‌ماه در پادگان‌های خاصی آموزش می‌‌دیدند. تا آن‌موقعی که من تصمیم به اعزام گرفتم، در محل و کوچه‌مان دو شهید که از دوستان بودند، تشییع شدند. از هر کدام از بچه‌هایی که از جنگ می‌آمدند، در مورد جنگ می‌پرسیدم. می‌گفتند این جنگ را باید رفت. اوایل جنگ بود و ارتش وضعیت مناسبی نداشت و سپاه هم که هنوز سازماندهی خاصی نداشت و به شکل همین بسیج بود و حتی با اسم سازمان بسیج هم نبود. 
 قصۀ بزرگ شدن‌های یک‌شبه
به‌خاطر پایین بودن سنم مسئولین اعزام با رفتنم مخالفت کردند. از طرفی جثۀ بزرگی هم نداشتم. آن‌زمان جایی به‌نام پستخانه داشتیم که مسئولش شخصی به‌نام گل‌آقا بود. از او خودنویسی خواستم تا سنّم را در شناسنامه دست‌کاری کنم. او اول مانع می‌شد و می‌گفت این کارها خوب نیست، اما بعد از التماس‌های زیاد علاوه ‌بر من شناسنامۀ چند نفر دیگر را نیز با خودنویس دست‌کاری کرد و ما برای آموزش رفتیم. 
کپی شناسنامه را که به مسئول ثبت‌نام دادم، نگاهی به آن انداخت و با تامل گفت سنّت به جثه‌ات نمی‌خورد. گفتم: «نه آقا! جثه‌ام کوچک، اما سنم زیاد است.» و بالاخره به هر نحوی که بود، ششم مهر ۶۱ برای آموزش به پادگان الغدیر اصفهان رفتم و یک‌ماه آموزش دیدم. بعد از گذراندن آموزش و مرخصی ده روزه، به منطقۀ کردستان سنندج اعزام شدم و از آنجا به دیوان‌دره رفتم. در محور جادۀ دیوان‌دره به سنندج روستایی به‌نام دویس بود که به مدت سه ماه در پاسگاه این روستا نگهبانی می‌دادم‌ و تا ۲۰ اسفند ۱۳۶۱ آنجا بودم. کومله و دموکرات در آن منطقه خیلی فعال بودند و مردم را اذیت می‌کردند. با نیروهای پیشمرگ کرد مسلمان گشت می‌رفتیم. ما شیعه بودیم و نیروهای دیگر تحت امر فرمانده، سنی بودند. چندین مورد حمله به پاسگاه داشتیم و چندین نفر مجروح شدند و حتی از خود کردها شهید شدند که برای حفظ روستاهایشان بسیج شده‌بودند و واقعا هم کارهای خاصی انجام می‌دادند و روحیۀ جنگندگی خاصی داشتند و به ما هم یاد می‌دادند. من بعد از ۳ ماه به کاشان برگشتم و حدود یک‌ماه کاشان بودم. سال ۶۲ دیگر به‌عنوان نیروی اعزام مجدد که نیاز به امضای مادر هم نبود، به دارخوین اهواز، لشکر ۱۴ امام حسین‌(ع) رفتم. در ۶۰ کیلومتری جادۀ اهواز- آبادان جایی بود که از سمت راست به شادگان و سمت چپ هم به روستای دارخوین می‌خورد. پادگان مربوط به انرژی اتمی بود و به‌خاطر بمباران آن را تخلیه کرده ‌بودند و لشکر ۱۴ امام حسین‌(ع)، که از منطقۀ اصفهان بود، در آن مستقر شده ‌بود. مانند دوکوهه و پادگان ابوذر کرمانشاه. 
در پایگاه سنندج که بودم، یک شب دموکرات حمله کردند. مردم برق نداشتند و روشنایی روستا با موتور برق بود. پاسگاه ما کنار مسجد قرار داشت. از ارتفاعاتی که مشرف به پایگاه ما بود، حدود ۵۰ تا آرپی‌جی خالی کردند. ما پایگاه هم داشتیم که محافظ کل روستا و محافظ پاسگاه بود. دموکرات‌ آنجا را گرفته ‌بود و بچه‌های ما زخمی شده‌ و داخل برف‌ها پرت شده‌ بودند. عده‌ای را هم از جنگل پیدا کردیم. کاک صالح، فرمانده ما که خودش پیش‌مرگ کرد بود، گفت بلند شوید، این چه وضعیتی است! و خودش جلو افتاد و ما پشت سرش رفتیم. نرسیده به روستای بعدی متوجه شدیم دموکرات‌ها به آنجا برای استراحت رفته‌اند که دو کیلومتر از ما فاصله داشت. ما آنها را محاصره کردیم و تلفات زیادی از آنها گرفتیم. عده‌ای از شیار فرار کردند و سه نفر را اسیر کردیم و شش هفت نفر هم زخمی شدند. هوای کردستان خیلی سرد بود. گاهی برف به دو متر هم می‌رسید. وقتی می‌خواستیم سر پست نگهبانی‌ها برویم و جابه‌جا شویم، به تونل برف می‌رفتیم. یعنی حدود ۵۰ سانت خالی کرده‌ و تونل درست کرده ‌بودیم. برف به حدی زیاد بود که حالت پله‌ای پشت‌بام‌ها را پر می‌کرد و حدود سه چهار ماه کلاً راه‌بندان می‌شد. خود ما هم آنجا سختی‌های زیادی کشیدیم. با آن شرایط سخت یخبندان دموکرات‌ها هم می‌آمدند، می‌زدند و می‌رفتند. آب و برق هم نداشتیم و مردم با چراغ‌های فانوس زندگی می‌کردند. در مسجد هم فقط وقتی می‌خواستند نماز بخوانند، موتور برق را روشن می‌کردیم چون بنزین کم می‌آوردیم و سختی‌ها خیلی زیاد بود. عدۀ زیادی اینها را نمی‌دانند.
 بسیجی ساده در مقابل نظامی دانشگاه رفته 
حاج حسین خرازی می‌گفت: «سعی کن دشمن را ببینی، تا دشمن هم ببیند که تو چه هستی و از تو بترسد و بفهمد که یک رزمندۀ بسیجی ایرانی باایمان چهارده، پانزده ساله چطور در مقابل یک فردی که دانشگاه نظامی رفته و آموزش‌های مختلف دیده، می‌ایستد و ببیند که دارد از یک بسیجی ضربه می‌خورد.» می‌گفت: «هرچیزی که می‌خواهید از این‌جا برای کسی تعریف کنید، هر آنچه را که خودتان دیده‌اید، تعریف کنید، نه آن چیزی که از دیگری شنیده‌اید.» 
من حدود ۶۷ ماه جبهه بوده‌ام و در دوازده، سیزده عملیات هم شرکت کرده‌ام. اول در گردان پیاده بودم و سپس به گردان زرهی رفتم و تا آخر جنگ هم در گردان زرهی، با توپ و‌تانک و نفربر بودم. 
در دارخوین گردانی به‌نام گردان حضرت رسول(ص) تشکیل شد و من در این گردان آرپی‌جی زن بودم. داخل پرانتز می‌گویم که عده‌ای بر این باور هستند که زمان جنگ بچه‌های مردم را می‌بردند و می‌گفتند هر کس شهادت می‌خواهد، بالای این خاکریز برود و شهادتین بگوید. اما به‌خدا قسم که اینچنین نبود. وقتی کسی به منطقۀ جنگی می‌رفت، حتی اگر بار چهارم اعزامش هم بود، باید آموزش‌های خاصی را می‌دید و دوباره مجهز به آموزش‌های بهداری می‌شد. یک فرد از روزی که شروع به آموزش‌های فردی می‌کرد باید شست‌و‌شوی خود، شست‌و‌شوی لباس، محافظت از وسایل و لباس‌هایش را یاد می‌گرفت. اگر زمستان بود موارد مربوط به لباس‌های گرم و بادگیر ضدشیمیایی، ماسک ضدشیمیایی و همه را باید می‌آموخت. حتی نیرویی را که قبلاً در منطقۀ کردستان بوده و بعد به خوزستان رفته، مستقیم به خط جلوی دشمن نمی‌فرستادند. بلکه گردان تشکیل می‌شد. دسته مشخص می‌کردند. یکی دو ماه آموزش‌های سخت تخصصی می‌دادند که اگر ترکش خورد، چگونه زخمش را ببندد و مواردی از این قبیل. گردان‌هایی که به خط می‌رفتند و برمی‌گشتند، فرمانده گردان و معاون و مسئول گروهان و دسته داشتند. هیچ‌کس اجازه نداشت که بی‌خودی از سنگر بیرون بیاید و همه‌چیز با حساب و کتاب بود. کسی حق نداشت مثلاً به دیدن دوستش در خط مقدم برود! هرکسی یک پلاک مخصوص شناسایی داشت که از جنس آلیاژ نسوز بود. در کل رزمنده‌ها را محافظت می‌کردند. امام می‌فرماید که حفظ جان اهم واجبات است. 
درست است که بچه‌ها می‌گفتند: «خدایا ما در راه تو، برای حفظ کشور و برای محافظت از مردم می‌جنگیم. اگر به شهادت هم رسیدیم، شهادت در راه تو را می‌پذیریم.» ولی بی‌حساب و کتاب هم نبود و هیچ‌کس هم به اجبار به منطقه جنگی نرفت. در منطقۀ عملیاتی باید دستور فرمانده اجرا می‌شد و قوانین خاص آنجا رعایت می‌شد، در غیر این‌صورت کار به بازداشت و جایی به‌نام دفتر قضائی می‌کشید و مسئول آنجا شخص متخلف را حتی به‌خاطر تمردی که کرده‌ بود، اخراج می‌کرد و به عقب برمی‌گرداند. مثلاً یک‌بار بچه‌ها پای خمپاره‌انداز خواسته‌ بودند آن را امتحان کنند که گلوله‌اش تا کجا می‌رود. در حالی که کار با آن کلاً از تخصص آنها خارج بود و مسئولیتش با واحد و گردان دیگری بود. آن شخص را به‌خاطر قانون‌شکنی و دخالتی که کرده ‌بود، به پادگان برگرداندند و گفتند این نیروی بی‌انضباط به درد جنگ نمی‌خورد. مثلاً قرار بود که یک‌نفر به مدت دو ساعت پست بدهد. سر خاکریز، سنگرش مشخص بود و سنگرها شماره‌بندی داشت. شمارۀ یک از ساعت ۱۰ تا ۱۲ شب دو ساعت. پاس‌بخش هر نیم ساعت یک‌بار بین سنگرها گشت می‌داد و احوال‌پرسی هم می‌کرد. او هم البته رمز شب داشت و با این تدابیر بود که خط مقدم را حفظ می‌کردند. می‌گفتند اگر خون از دماغ کسی بیاید و شما مقصر باشید، دادسرای نظامی در انتظار شماست. آنجا هم کاملاً رسمی مثل دادگاه بازخواست می‌کرد و موارد رعایت نشده را برمی‌شمرد. اگر شخص نمی‌توانست از خود دفاع کند، از جبهه اخراج می‌شد. 
خیلی از افراد هستند که دوست ندارند این چیزها مطرح شود. در حالی که همه باید اینها را بدانند. بعضی از آقایان در دانشگاه‌ها می‌گویند در جنگ ایران و رژیم بعث این‌قدر کشته دادیم. ببینید در مدت دو سال در جنگ جهانی اروپا ۶۶ میلیون کشته داد، ولی در هشت سال جنگ ایران و رژیم بعثی، شهدای ایران به ۳۰۰ هزار نفر هم نرسید، آن‌هم در وسعتی که از دهانۀ اروند و خلیج‌فارس گرفته تا پیرانشهر و آذربایجان و غیره. اگر آن‌طوری بود که عده‌ای می‌گویند، باید ما هم حداقل دو میلیون کشته می‌دادیم.
در خط مقدم حتی حق تجمع بیش از دو نفر وجود نداشت. می‌گفتند اگر خمپاره بیاید و چهار نفر جمع باشید، ما چهار نفر تلفات می‌دهیم. حمام ما دو کیلومتر عقب‌تر خط بود. دستشویی هم ۵۰ متر عقب‌تر بود و تا آنجا پیاده می‌رفتیم، چون حتی مسائل بهداشتی را هم رعایت می‌کردیم. در حالی که اکنون می‌گویند که بسیجی‌ها و رزمنده‌ها را به امان خدا در بیابان‌ها می‌ریختند. به والله چنین نبود. بهترین پتوها و لباس‌ها و غذاها در اختیارشان بود. ممکن است کسی بگوید که ما در فلان عملیات از فرط گرسنگی کاه می‌خوردیم. بله، زمان محاصره این‌طور هم بود. چون غذا رساندن به آنها امکان‌پذیر نبود و مدت دو سه روز، یک هفته و یا بیشتر در محاصره بودند و چنین اتفاقی هم افتاده. بچه‌ها صبح‌ها ورزش می‌کردند و شادابی کامل برقرار بود. یکشنبه‌ها دعای توسل برگزار می‌شد و پنجشنبه‌ها هم دعای کمیل داشتیم و جمعه‌ شب‌ها زیارت عاشورا. نماز جماعت هم برگزار می‌کردیم و همه هم شرکت می‌کردند. 
 والفجر ۸ هیبت اروند را شکست
من در عملیات‌های والفجر ۲، والفجر ۴، والفجر ۸، والفجر ۱۰، کربلای ۳، ۴ و کربلای ۵، عملیات بدر و نصر ۴ و آخر جنگ حضور داشتم، که کربلای ۵ از همۀ عملیات‌ها سخت‌تر بود و بیشترین شهید را دادیم و بیشترین کشته‌های عراق هم در شلمچه بود. بهترین عملیات ما از نظر نظامی هم در غرب آسیا که هنوز هم روی آن مانور می‌دهند، والفجر ۸ بود. ما از اروندرود به خاک عراق زدیم. در والفجر۸ ما یک هفته زودتر می‌خواستیم به آنجا برای بازدید برویم، اما تنها عملیاتی بود که حفاظت اطلاعات سپاه از ورود به منطقه شدیداً جلوگیری می‌کرد. 
فقط فرماندهانی از یک رده به بالا می‌توانستند آنجا بروند و رده‌های پایین‌تر حق ورود نداشتند. منطقۀ خسروآباد آبادان که روبه‌رویش منطقۀ استراتژیک فاو قرار داشت و صدام نفتش را از آنجا صادر می‌کرد و از همان‌جا با موشک‌هایی که داشت، کشتی‌های نفتی ما را می‌زد. ایران در همین منطقه عملیات والفجر ۸ را در تاریخ ۱۹ بهمن‌‌ماه، ساعت ۱۲ شب شروع کرد. ما وارد خسروآباد شدیم. قرار شد که شب بچه‌های غواص به آن‌طرف اروند بروند. اروند جزر و مدهای معروفی دارد. 
کارشناسان نظامی آمریکایی اسرائیلی به بعثی‌ها گفته‌بودند که اگر فلان موانع را در اروند درست کنید، پشه‌ای نمی‌تواند از اروندرود عبور کند، مگر اینکه نیرو هلی‌برن کند و بخواهد نیروی پیاده بیاید. اصلاً اطمینان صددرصد داده‌بود. شب عملیات بود و ما از لشکر ۱۴ امام حسین(ع) بودیم. یکی از گردان‌ها به‌نام گردان یونس برای رفتن آماده شد. غواص‌های لشکر امام حسین ۷۰۰ نفر نیرو داشت. سکوت محض بود‌. کارهای اطلاعاتی و حفاظتی زیادی انجام شده ‌بود، طوری که می‌گفتیم راحت به فاو می‌رویم. اما وقتی غواص‌ها خواستند از آب عبور کنند، بعثی‌ها شروع کردند به منوّر زدن و منطقه عملیاتی مثل روز روشن شد و عملیات لو رفت. لب رودخانه پشت یه دژی بود که وقتی آب بالا می‌آمد، تا لب آن دژ می‌رسید‌. الان هم آن دژ وجود دارد. بعد از لو رفتن عملیات، بعثی‌ها شروع به خمپاره زدن کرد و آتشی در منطقه ریخت که تا مدت یک ساعت ادامه داشت. فرماندهان سپاه با حضرت امام تماس گرفتند تا کسب تکلیف کنند. حضرت امام پیام داد که «از آب رد شوید پیروزی از آن شماست.» و بچه‌ها با این پیام امام روحیه گرفتند. اکنون اگر لب اروند بروید، نیروی انتظامی آنجا پاسگاهی دارد. وقتی اروند جزر و مد دارد، از وحشت خروش آن و صدایی که دارد، هیچ‌کس آن بالا نمی‌ماند. دوستانی که آنجا هستند می‌گویند وقتی آب جزر و مد دارد، ما داخل می‌رویم و دعا می‌خوانیم. آن شب قرار بود بچه‌ها از همین آب عبور کنند. دل و جراتی که برای غواص‌ها در آن لحظه لازم بود، به آنها کمک می‌کرد تا طنابی به کمر ببندد و آن‌طرف برود و غواصان دیگر هم بعد از او رد شوند. اگر این اتفاق نمی‌افتاد، دیگر نمی‌شد عملیات کنیم. نفت ما مشکل داشت و ارتش صدام از همین جزیره ما را می‌زد. اگر برای تصرف آنجا نمی‌رفتیم، مشکلات کشور ادامه داشت. خلاصه غواص‌ها بعد از خواندن دعا شروع به کار کردند. آن شب شهید قاسم سلیمانی، شهید حاج علی زاهدی، شهید نیلفروشان، شهید حسین خرازی و شهید حاج احمد کاظمی همه بودند، که الحمدلله خدا خواست و همه را با شهادت برد. شهید خرازی به سجده رفت و تا وقتی که بچه‌های بیسیم‌چی اعلام نکردند که آنجا را تصرف کرده‌اند، سر از سجده برنداشت. بیسیم‌ها بلندگوهای کوچکی داشتند که وقتی از آن بلندگوها اعلام شد که «ما درگیر شدیم» حاج حسین از سجده بلند شد. آن‌قدر‌ گریه کرده‌ بود که صورتش پر از گل شده‌ بود. تا اینکه دیگر قایق‌ها آمدند و به خط عراق زدیم و الحمدلله تا حوالی ساعت ۸ و ۹ صبح به پشت جادۀ فاو البحار رسیدیم و بعثی‌ها هنوز متوجه نشده‌ بودند. باور نمی‌کردیم که ما از این آب رد شده‌ایم. ما با قایق رفتیم، اما غواص‌ها که تعداد زیادی از آنها را هم آب برد و به شهادت رسیدند، هنوز هم اثری از آنها نیست. 
در همان عملیات بعثی‌ها یک پاتک به ‌نام ۲۸ بهمن داشتند. ما پشت خاکریز بودیم که یکی از بچه‌ها داد می‌زد «دشمن پاتک کرد.» هفت هشت متر خاکریز بود که وقتی بالای آن رفتیم، دیدیم به جای بته‌های کف زمین‌ تانک وجود دارد. اصلاً آماری ندارم که بخواهم بگویم چه تعداد بودند. خیلی زیاد بودند. صدام به لشکریانش گفته‌ بود که ۴۸ ساعت فرصت دارید تا به ایرانی‌ها آن‌قدر فشار بیاورید که داخل اروند بروند. بعثی‌ها هم فشار وحشتناکی وارد کردند. خاکریز شش متری را آن‌قدر با گلولۀ مستقیم هدف قرار داد که خاکریز فقط یک متر و نیم شد. گلوله‌ها خاک‌ها را تا ۵۰۰ متر آن‌طرف‌تر پرت می‌کردند، ولی بچه‌ها خم به ابرو نیاوردند. در آن حال که کف زمین را از شدت بارش گلوله‌ها بغل کرده ‌بودیم، یکی از بچه‌ها بلند شد و داد زد «حاج حسین خرازی آمد.» حاج حسین خرازی با موتور همراه یک نفر دیگر رسید. 
روی خاکریز بچه‌ها به او چسبیدند که «حاج‌آقا بشین.» اما او تشر زد که رهایم کنید و با صلابت گفت: «همۀ آرپی‌جی‌زن‌ها آرپی‌جی‌ها را بردارید و دنبال من بیایید.» خودش از خاکریز به سمت‌ تانک‌های عراقی رفت. بچه‌ها وقتی دیدند حاج حسین خرازی حرکت کرد، هرکس هرچیزی داشت، دست گرفت و پشت سر حاج حسین حرکت کرد. بعثی‌ها به ۲۰ متری ما رسیده ‌بودند. خدا می‌داند که حاج حسین خرازی چه بلایی بر سر زرهی بعثی‌ها آورد! بالای ۲۵ تا از ‌تانک‌های آنها را زدند. بچه‌ها ۱۶ الی ۲۰‌ تانک را سالم گرفتند. این پاتک تا ساعت ۶ بعدازظهر ادامه داشت و بعد حاج حسین بالای سر بچه‌ها آمد، که همه خسته، مجروح بودند. آنها را جمع کرد. می‌گفت: «شما شیر هستید. بارک الله، بارک الله» این لفظ همیشگی‌اش بود. بچه‌ها می‌گفتند: «حاج‌آقا ما کجا شیر هستیم چیزی از ما نمانده؟!‌» صدام به فرماندهان ارشدش گفت که سه چهار تا سرهنگ سپاهش را در همان‌جا اعدام کنند. گفته ‌بود شما با ۲۰۰‌ تانک از عهدۀ یک گردان نیرو برنیامدید؟
در کربلای ۵؛ کربلا تکرار شد
 صبح سوم عملیات کربلای ۵ بود. چون آب روبه‌رویمان بود نمی‌توانستیم ‌تانک ببریم. ما دنبال بچه‌های زرهی لشکر ۱۴ امام حسین و بچه‌های گردان‌های پیاده می‌رفتیم. فرمانده لشکر گفت ببینید ما نمی‌توانیم هیچ سلاح ضدزره و سنگین را از آب به آن طرف ببریم. اینجا ‌تانک زیاد است. اگر شما بتوانید تعدادی از آنها را بگیرید، همان‌جا بایستید و شروع به کار کنید. ما مهمات و گازوئیل و امکانات مورد نیاز یک ‌تانک را پشت خاکریز خط مقدم که نقطۀ رهایی بود، می‌آوردیم که ان‌شاءالله اگر آنجا را گرفتیم سریع اینها را به ما برسانند و مهمات کم نیاید. 
الحمدلله رب‌العالمین روز دوم عملیات ما سه دستگاه‌ تانک گرفتیم و شروع به مهمات‌گذاری کردیم. خیلی خسته بودیم و دو شب بود که نخوابیده ‌بودیم. از عملیات گذشته ‌بود و ما صبح روز سوم ما در ‌تانک از خستگی بیهوش افتادیم. یکی از دوستان گفت فلانی ارتش صدام پاتک کرده. گفتم: «از دیشب کسی چیزی نمی‌گفت.» گفت: «چرا! الان خبر دادند که بعثی‌ها شروع کردند به پاتک کردن. آماده‌باشید.» گفتم: «فعلاً خبری نیست، بگذار ما نیم ساعت دیگر بخوابیم، سه روز است نخوابیده‌ایم.» بعد از رفتن او دوباره دیدم که یکی با پوتین به شانه‌ام می‌زند که فلانی بلند شو ببین چه‌خبر است؟! پشت خاکریز که آمدم، دیدم خدایا چه خبر است!‌ تانک‌های دشمن، چراغ‌ها همه روشن، در حال پیشروی هستند. می‌خواستند روحیۀ ما را ضعیف کند. هوا گرگ و میش بود. 
من این خاطره را یک وقتی در جایی تعریف کردم. چند روز بعد یک نفر پیامی برایم فرستاد‌ که «در مورد صبح سوم عملیات کربلای ۵ که عراق پاتک انجام داده، دیشب یک نفر کلیپی برایم فرستاد، آن را برای شما می‌فرستم.» در آن کلیپ حاج قاسم داشت صبح روز سوم عملیات کربلای ۵ را تعریف می‌کرد. لشکر امام حسین(ع) کنار لشکر ۴۱ ثارالله، دست چپمان هم لشکر ۸ نجف اشرف بود، که اصفهانی بودند. ساعت هفت و نیم صبح هلی‌کوپترهای بعثی‌ آمدند و آتش بمباران شروع شد. هیچ‌چیز جلودارشان نبود. هر ‌تانکی را که می‌زدی، یک‌تانک از کنارش بیرون می‌آمد. صد و شش بالا رفت تا بزند دو تا گلوله مستقیم ‌تانک همزمان آن را بلند کردند و سه نفر هم شهید شدند. اوضاع بسیار بدی بود. وجب به وجب گلوله می‌زدند.‌ تانک عقب می‌رفت تا دید کافی به ‌تانک‌های ما داشته باشد و بعد می‌زد. دوباره عقب می‌رفت و این‌کار را تکرار می‌کرد. فقط می‌زدند. شهید عباس جویبار که اهل کاشان بود و در عملیات کربلای ۱۰ در ماووت به شهادت رسید، کنارم بود. به او گفتم: «عباس چکار کنیم؟» من رانندۀ‌ تانک بودم. مدام عقب عقب می‌رفتم‌، می‌زد و دوباره پشت خاکریز می‌آمدم. مهماتمان در حال اتمام بود و باید درخواست مهمات می‌دادیم. دو سه تا گلوله برایمان مانده ‌بود، که دیدیم یکی از ‌تانک‌ها که خواست عقب برود و شلیک کند، گلوله مستقیم ما شنی آن را پاره کرد و گلوله به سمت چپ خورشیدی خورد و داغون شد. ‌تانک بعثی دیگر روی خاکریز رسیده‌ بود و بچه‌ها هم سلاحی نداشتند. نارنجک را از کمرشان باز کرده، روی‌تانک می‌پریدند و نارنجک را روی موتور آن می‌انداختند. در واقع جنگ کلاش با ‌تانک را شروع کردیم، مهماتی هم نداشتیم. 
بعثی‌ها وقتی می‌خواستند پاتک بزنند، اول پشت خط ما را می‌زدند، تا مهمات و امکانات و نیروی جدید نرسد. زیر آتش بودیم. یک ‌تانک ۴۰ تا گلولۀ توپ می‌خورد و یک ماشین هم ۵۰ گلوله بیشتر نمی‌توانست حمل کند. یعنی یک‌بار که خالی می‌شد و پر می‌کردی تمام بود. ‌تانک‌ها از روی بچه‌های مجروح رد می‌شدند و پیکرشان پخش می‌شد. دیدن این صحنه آتش‌مان می‌زد و سخت‌ترین صحنه در آن منطقه عملیاتی همین بود. نارنجک را درمی‌آوردیم و به سمت‌ تانک پرت می‌کردیم، اما عین خیالش هم نبود. مگر اینکه آرپی‌جی یا موشک ضدزره می‌زدی و کاری از کلاش و مثل آن برنمی‌آمد. 
منطقۀ عملیاتی کوچک و حجم آتش زیاد بود. شاید بتوان گفت صحنه‌ای شبیه صحنۀ کربلا جلوی چشممان بود. هرکس در منطقۀ عملیاتی کربلای ۵ حضور داشت، بدون شک از نظر اعصاب دچار مشکل است. آن روز تا ساعت سه، چهار آتش درگیری‌ همچنان ادامه داشت. طوری که اصلاً قابل وصف نیست. در این میان التماس مجروحین هم که از خدا می‌خواستند کمک‌شان کند، درد دیگری بود. تا اینکه اصلاً نفهمیدم چه شد که بعثی‌ها خودشان شروع به عقب‌نشینی کردند و به لطف خدا توانستیم پاتک دشمن را دفع کنیم و آنها حدود ۱۸‌تانک در این طرف خاکریزهای ما جا گذاشتند. وقتی دیدند که خط ما در حال سقوط است، دستور دادند که با ‌تانک از روی بچه‌ها رد شوند. آن روز هرچند که یک خاکریز یعنی حدود ۵۰ متر عقب‌تر آمدیم، اما به لطف خدا دشمن را شکست دادیم. شب هم پیکرهای مجروحین را به عقب برگرداندیم‌. آن روز در واقع با بدترین صحنه‌های جنگ روبه‌رو شدیم. اینکه می‌گویند «شلمچه بهشت ایران است.» در موردش شک نکنید. هر وجبش یک شهید داده. 
حضرت زهرا(س) روی خاکریز بود
شهید تورجی‌زاده اهل اصفهان و فرمانده گردان بود. او هم در عملیات کربلای ۱۰ در ماووت شهید شد. در همان کربلای ۵ 
قرارگاهی بود به‌نام قرارگاه سپاه یازدهم بعثی‌ها، که قرارگاه بزرگی بود و اگر ایران می‌توانست آن را تصرف کند، بر کل منطقۀ شلمچه مسلط می‌شد. 
شب عملیات فتح قرارگاه سپاه یازدهم صدام، قبل از اینکه لشکر امام حسین نجف‌اشرف این قرارگاه را بزند، بالای ۳۰۰، ۴۰۰ نفر شهید داده ‌بودیم. شهید خرازی همۀ کارهای شناسایی را انجام داد و همه برای عملیات آماده شدیم. شهید تورجی‌زاده فرمانده گردان یازهرا‌‌(س)، رمز عملیات آن شب هم یازهرا‌(س) و شب شهادت حضرت زهرا‌(س) هم بود. حاج حسین خرازی گفت: «از اینجا که حرکت کردید، زخمی شدید، شهید شدید، فقط ذکر یازهرا بگویید. خواهش دارم در حین درگیری اگر زخمی شدید، صدایی از کسی بلند نشود. ناله نکنید. بعضی از شهدای ما بچه‌های اصفهان‌ چفیه‌هایشان را درآورده و به دهانشان بستند. یکی از شهدا که دوستم بود، گفتم: «فلانی چرا دهانت را بسته‌ای؟!» گفت: «همین‌طوری.» اما چشم‌هایش از شدت ‌گریه قرمز شده ‌بود. قبل از اینکه حرکت کنیم شهید خرازی گفت بیسیم‌ها باید در سکوت محض باشد. نیم ساعت مانده به عملیات بیسیم‌چی پشت بیسیم گفت: «حسین حسین، عباس» عباس همان شهید تورجی‌زاده، فرمانده گردان یازهرا از لشکر امام حسین‌(ع) بود. بیسیم‌چی حاج حسین گفت: «آقا سکوت رادیویی. من اوستا هستم. حاج حسین می‌گویند که حضرت زهرا بیاید.» و بعد شروع کرد به مدت هشت تا ده دقیقه روضۀ حضرت زهرا‌(س) خواند. 
بیسیم‌چی گفت: «حسین حسین، عباس» گفت: «به گوشم» گفت: «دیگر نخوان.» کل بیسیم‌های لشکر داشتند به صدای روضه گوش می‌دادند. گفت: «چشم» گفت: «عباس جان حاج حسین از شدت‌ گریه غش کرد.» یک ساعت بعد حاج حسین آمد و گفت سکوت محض. آن قرارگاه با آن عظمت که یک گردان‌ تانک فقط حفاظت می‌کرد، آن شب سقوط کرد. صبح که بچه‌های حاج حسین با موتور با بچه‌های حاج احمدکاظمی به قرارگاه آمدند، می‌گفتند: «حاج‌آقا قرارگاه را گرفتیم.» گفت: «شما گرفتید! باشه گرفتید.» یکی از فرماند‌هان گفت: «حاج‌آقا با کراهت گفتید! خب بچه‌ها گرفتند دیگر.» حاج‌احمد گفت: «بچه‌ها نگرفتند، بلکه خانم حضرت زهرا‌(س) روی خاکریز ایستاده ‌بود، گفت بیا.» من صحنه‌ای دیدم که حاج حسین‌خرازی خاک در دستش بود و هرکس رد می‌شد، می‌گفت صبر کن ببینم و مقداری خاک در جیبش می‌ریخت. می‌گفت: «این خاک جای پای حضرت زهراست، آن را داشته ‌باشید که اگر شهید شدید، مستقیم در بهشت هستید.» فرماندهان ما واقعاً که بودند؟ خاک بر سر ما که با چه کسانی زندگی کردیم و آنها را نشناختیم. آنها واقعاً چه بودند که آن کارهای خاص را انجام می‌دادند؟!
بچه‌های تهران برای ما تعریف می‌کردند که در خود طلائیه لشکر ما کنار امام حسین‌(ع) بود و دشمن شدیدترین آتش خود را در منطقه پیاده می‌کرد. بچه‌ها پرپر می‌شدند. تکه‌پاره می‌شدند. دیدم حسین خرازی سینۀ خاکریز نشسته و دعا می‌خواند. گفتم: «حاج‌آقا یک کاری بکن. بلند شو برو به خاکریز...» گفت: «بروید دعا کنید و از حضرت زهرا(س) بخواهید کمک‌مان کند. اگر کمک کند به‌خدا هیچ ترکشی به ما نمی‌خورد. باید قلبمان صاف باشد.» ببینید ما با چه کسانی زندگی می‌کردیم و نفهمیدیم! هرکس که در کربلای ۵ شهید می‌شد، حاج‌حسین‌خرازی او را می‌دید، همین‌که می‌آمد از کنارش رد شود، دم گوشش می‌گفت: «رسیدی آن‌طرف شهادت مرا هم بخواه تا در همین عملیات شهید شوم.» و همان‌طور هم شد و در کربلای ۵ به شهادت رسید. ارتش صدام ابرقدرت غرب آسیا بود و ۱۶ کشور هم در حمله به ایران کمکش کردند، اما چه شد؟! ما چیزی نداشتیم. یکی پرسید: «آن‌ موقع چه داشتیم؟» گفتم: «خداوند متعال، چهارده معصوم علیهم‌السلام، ملت شریف ایران به رهبری امام خمینی.» و همین‌ها بود که کولاک کرد. 
عده‌ای می‌گویند: «شما را به خدا دیگر جواب این اسرائیل را ندهید.» که این از ترس آنهاست. ترس برادر مرگ است. اگر ما از چهار تا بمب بترسیم باید به‌راحتی به دشمن بگوییم تسلیم هستیم، هرچه شما بگویید.
تفاوت غم و شادی نسل‌ها
به خدا قسم ۱۶ ساله‌های آن‌زمان با ۱۶ ساله‌های الان هیچ فرقی نداشتند. آنها هم انسان بودند. چیزی که آنها را به آن راه کشاند، ائمۀ‌اطهار علیهم‌السلام بودند. دعا که می‌خواندیم بچه‌ها آن‌قدر ‌گریه می‌کردند که عده‌ای می‌گفتند شما کمی هم بخندید. 
گاهی هم یک پتو دست می‌گرفتیم و به سنگر فرماندهی وارد می‌شدیم و ده نفر می‌ریختیم سر یک نفر و بعد بدون اینکه بفهمد چه کسی بود، فرار می‌کردیم. بعداً فرمانده می‌گفت فکر کردید نفهمیدم. اما اگر شما شاد می‌شوید من امشب هم می‌آیم. یک ساعت دیگر هم می‌آیم. شما شاد باشید، ولی به وقتش خدا را هم فراموش نکنید.
در گوشی حدود ۵۰۰، ۶۰۰ تا عکس دارم. کلیپ‌های زیادی هم در مورد جبهه و جنگ دارم، که دلتنگی‌هایم را التیام می‌دهد. باور کنید اگر یک‌ماه به گلزار شهدا سر نزنیم، دیوانۀ محضیم. 
همۀ شهدا هم فرمانده نبودند. بیشترشان از مردم عادی بودند، ولی چطور خود را به آن مقام رساندند؟! شهید محسن نزادی شبی که فردا ظهرش شهید شد، از بچه‌ها حلالیت گرفت. به من گفت: «من فردا دیگر نیستم. اگر زنده بودی و نوش‌آباد رفتی از پدرم برایم حلالیت بگیر، چون این‌بار از او اجازه نگرفتم. حالا سر و صدا نکن برو.» و فردا ظهر در والفجر ۴ شهید شد. یک جوان ۱۸ ساله از کجا این اطلاعات را داشت؟ این معنویات از کجا آمده ‌بود؟! قطعاً از تربیت خانواده. بعضی از خانواده‌ها می‌گویند بچه باید آزاد باشد. به‌خدا ما هم آزاد بودیم ولی واقعا این‌طور بودیم؟ 
پدرمان وقتی هیئت می‌رفت، دستمان را می‌گرفت و با خودش می‌برد و یا می‌گفت می‌خواهم هیئت و یا نماز بروم، می‌گفتیم ما هم می‌رویم. بیشتر ما پدر و مادرها شاید در آن دنیا اوضاعمان خوب نباشد و آن بچه‌ای که خانواده او را کاملاً آزاد گذاشته گیری نداشته‌ باشد، اما کسی که او را تربیت کرده باید جوابگو باشد.
برای جوان‌هایی که این مطالب را می‌خوانند، می‌گویم که برای فرزند هیچ‌کس بهتر از پدر و مادر نیست. پدر و مادر دلسوزترین فرد برای فرزند هستند. اگر فرزند به راهنمایی‌های آنها گوش بدهد، حتی اگر حرف آنها دلبخواه او نباشد، به‌خدا عاقبت به‌خیر می‌شود. اگر دنیا را بگیرد و هر روز به کربلا و نجف و مکه و غیره برود، اگر پدر و مادرش از او راضی نباشند، هیچ نیست. به هر جایی بخواهیم برسیم، باید از مسیر احترام به پدر و مادر عبور کنیم. اگر قدر پدر و مادرمان را ندانیم، بچه‌های خودمان هم قدر ما را نخواهد دانست. مادر شهیدی می‌گفت شک نکن که پسر من در بهشت است. چون من از او راضی‌ام. اگر ذره‌ای کدورت از او داشته ‌باشم، خدا هم از او ناراضی خواهد بود.