سفرنامه سرزمین وحی
پایان سفر؛ آغاز یک عهد
سیدمحمد مشکوهالممالک
بخش پنجم و پایانی
جلوی هتلی در مکه، ساعت ۹ شب، در هوائی هنوز نسبتاً گرم نشسته بودم، نسیم ملایمی میوزید و صدای ماشینهایی که در خیابان حرکت میکردند، فضای شب را پر کرده بود. زائران، آرام و بیصدا، از کنارم رد میشدند، بعضیها در فکر، بعضیها در حال گفتوگو. کنارم سعید بهرامی نشست، یکی از همکاروانیها. ۴۰ ساله، اهل زنجان. شروع به صحبت کردیم. از خودش گفت، از زندگیاش، از گذشتهای که در سکوت شب، سنگینیاش را میشد احساس کرد.
دانشگاه کرمان درس میخواند، رشته مدیریت. بعد از آن، خدمت سربازی. اعزام شد به کرمانشاه، از آنجا لشکر المهدی ارومیه، بعد مهاباد، و بعد گردان تکاوری.
یک ماموریت ویژه به آنها محول شد. کوچ به کوههای آلواتان، منطقه صفر مرزی ایران و عراق. هیچکس نمیدانست چرا آنجا هستند، فقط میدانستند منطقه آلوده است، مینگذاری شده، و گروهکهای ضدانقلاب، پژاک و دموکراتها، همه جا در کمیناند.
با دقت به حرفهایش گوش میدادم. بهرامی از روزهایی گفت که در پاسگاه نیروی انتظامی در کوههای آلواتان مستقر بودند. روزهایی که هر صبح به پاکسازی منطقه میرفتند، مینهای دستی را خنثی میکردند، تیانتیهای خطرناک دستساز را کشف و در آتش منفجر میکردند. اما مشکلی بزرگتر هم داشتند؛ کمبود آب. برای زنده ماندن، مجبور بودند هر روز با یک تانکر آب، از پایین کوه برای پاسگاه آب بیاورند.
کمین در سهراهی
یک روز، همانطور که هر روز آب میآوردند، دشمن مسیرشان را شناسایی کرده بود. جایی در سهراهی که به جاده اصلی میرسید، مین کار گذاشته بودند. آن روز بهرامی، یاسر فیروزی، حسن علیپور و سالار داخل کابین تویوتا بودند. یاسر سمت چپ راننده نشسته بود، بهرامی بغل دستش. لحظهای که به سهراهی رسیدند، انفجار رخ داد.
ماشین از جا کنده شد. گرد و خاک همه جا را گرفت. سربازانی که در عقب وانت بودند، به بیرون پرت شدند. صدای فریاد، دود، خون...
فرمانده پاسگاه، از دور نظارهگر بود. ابتدا فکر کرد که ماشین دموکراتها روی مین رفته است. اما وقتی با موتور خودش را به صحنه رساند، حقیقت تلختر از آن بود که فکرش را بکند. یاسر فیروزی همانجا شهید شد، پایش متلاشی شده بود. سالار با دست شکسته، شکم پارهشده و دل و روده بیرون ریخته، در خون خودش غلت میزد. حسن علیپور، که فقط یک سال تا بازنشستگی فاصله داشت، شهید شد.
زخمی که تا همیشه ماند
بهرامی با صدایی آرام ادامه داد. بعد از انفجار، آنها را در ماشین انداختند و به میرآباد بردند. اما آنجا نگهشان نداشتند، ترس از کمین دوم بود. از میرآباد مستقیم به پیرانشهر بردند، آنجا فقط پایش را آتل بستند، بعد هم فرستادند بیمارستان عارفیان ارومیه.
«معاون فرماندهی شمارهام را گرفت، به خانوادهام زنگ زد و گفت که بگویند از کوه افتادهام و پایم پیچ خورده است...»
وقتی خانوادهاش رسیدند، تازه متوجه شدند یک پایش قطع شده، جمجمهاش شکسته، کمرش داغون شده و صورتش پر از زخم است.
«دو ماه در بیمارستان بودم، آیسییو، بعد هم بخش. دو سال در خانه دوران نقاهت داشتم. خودم زخمهایم را پانسمان میکردم. یک روز آب جوش روی پایم ریختم، هیچ دردی نداشتم، اما پوستش کامل کنده شد...»
وداع با کعبه
حاج آقا سید محسن علمالهدی، روحانی کاروان حج عمره، به همراه تقریباً همه زائرین کاروان، در آخرین مرتبهای که برای طواف وداع به سمت مسجدالحرام رفتیم، توضیحاتی درباره اماکن مقدس اطراف کعبه ارائه داد.
در مسیر، ابتدا از جایگاه شقالقمر و محل ولادت پیامبر مکرم اسلام(ص) بازدید کردیم. سپس به شعب ابیطالب رسیدیم؛ همان جایی که مسلمانان در تحریم سه ساله مجبور به زندگی در شرایط سختی شدند، زیر آفتاب سوزان و در مضیقه شدید. در ادامه، به خانه حضرت خدیجه کبری(س) رفتیم که نزدیکترین و بزرگترین خانه به کعبه بود. در آنجا نشستیم و حاج آقا علمالهدی درباره جایگاه اسلام و مسئولیت ما در قبال آن سخن گفت. او یادآور شد که همه ما به اسلام مدیونیم و باید به هر طریقی که میتوانیم، دِین خود را ادا کرده و باری از دوش اسلام برداریم.
پس از توضیحات، زائرین به سوی مسجدالحرام حرکت کردند. لحظهای که وارد حرم شدیم، احساسی عجیب همه را فرا گرفت. آخرین نگاهها به کعبه، آخرین طواف در خانه خدا و زمزمههای دعا و وداع، حال و هوای خاصی به آن شب بخشیده بود. زائرین با چشمانی اشکبار، طواف وداع خود را انجام دادند و برای آخرینبار، با کعبه خداحافظی کردند.
مواجههای غیرمنتظره
پس از وداع با خانه کعبه، همراه با آقای حاتمی یکی از هم کاروانیهایمان برای زیارت حرکت کردیم. با او قرار گذاشتم که همانجا بماند تا پس از زیارت دوباره یکدیگر را ببینیم. بعد از آن، چند عکس یادگاری کنار خانه خدا گرفتم. یکی از دوستانم که نتوانسته بود به این سفر بیاید، از من خواسته بود که عکسی از او را با خانه کعبه بگیرم. بنابراین، با گوشی یکی از بستگان، تصویری از آن عکس را در پسزمینه کعبه ثبت کردم.
در همین لحظه، مردی که لباس احرام بر تن داشت، ناگهان به سمت من آمد. ابتدا فکر کردم میخواهد درباره ویرایش عکس کمکی کند، اما وقتی صحبت کرد، متوجه شدم که منظور دیگری دارد. او به عکس نگاهی انداخت و پرسید: «این عکس را به من نشان بده.»
متعجب شدم، اما عکس که با گوشی انداخته بودم را به او نشان دادم. سپس پرسید: «این عکس چه کسی است؟» گفتم: «یکی از دوستانم.» ناگهان چهرهاش جدی شد و گفت: «با من بیا.» بدون اینکه فرصتی برای توضیح داشته باشم، مرا به سمت دو سه نفر از مأموران حرم برد؛ همانهایی که دشداشه سفید و چفیه قرمز به سر داشتند. با آنها صحبت کرد و توضیح داد که من از فردی عکس گرفتهام که او را «سرباز خمینی» و «سیاسی» خطاب میکرد.
حیران و متعجب گفتم: «نه، چنین چیزی نیست.» اما او دوباره پرسید: «اسم این فرد که در عکس پرچم ایران پشت سرش را دارد، چیست؟» پاسخ دادم: «آقای فلانی.» گفت: «این مزدور است، سیاسی است و...»
سوءتفاهم در سرزمین وحی
وقتی مأمور عربستانی اصرار داشت که همراهش بروم، سعی کردم توضیح بدهم که دوستی منتظر من است. گفتم: «آقای حاتمی آنجا ایستاده، پیرمرد است و حالا نگران شده. خانوادهام، همسر و بچههایم هم نگران هستند.» اما فایدهای نداشت. حدود یک ساعت گذشت تا اینکه بالاخره مرا از آنجا بردند.
وقتی با آن مامور مخفی سعودی به محل قرار برگشتم، از آقای حاتمی خبری نبود. دلشوره گرفتم. آیا او هم نگران شده بود؟ آیا مشکلی برایش پیش آمده بود؟ در همین فکر بودم اما ماجرا تمام نشده بود.
مامور سعودی به یکی از مأموران عربستانی که دشداشه سفید و شال قرمز روی سر داشت گفت: «این فرد سیاسی است. عکس از یکی از سربازان خمینی را داشته!» متعجب پرسیدم: «چرا؟» پاسخ داد: «چون در عکس، پرچم ایران دیده میشود.»
سپس، مامور عربستانی از من پرسید: «فامیلیات چیست؟» مکث کردم. میدانستم اگر نام کامل خود را بگویم، ممکن است ماجرا پیچیدهتر شود. پس ساده گفتم: «سید محمد، فرزند سید حسین هستم.» اینطور شد که گفتم بگم سید محمد ابن سید حسین بهتر است.
لحظهای که خدا صدایم را شنید
قبل از اینکه پیش استخبارات یا همان نیروی اطلاعاتی عربستان که در شعب ابی طالب بود بروم، به مأمور گفتم: «من طفل صغیر دارم.» اما هیچ فایدهای نداشت. از او خواستم اجازه بدهد که بروم به آقای حاتمی که با من برای زیارت آمده بود، بگویم حداقل به خانوادهام خبر بدهد که نگران نشوند. اما او همچنان اصرار داشت که من را ببرد.
آقای حاتمی هم رفته بود و من به شدت نگران بودم. خدا را در دلم صدا کردم و گفتم: «خدایا، من که کاری نکردم، لطفاً کمک کن که قبل از رفتنم خانوادهام را ببینم.» و عجیب این بود که انگار خدا خیلی نزدیک بود. از همان جایی که سوار اتوبوس میشدیم و پیاده میشدیم، ناگهان خانوادهام را دیدم. دخترانم به دنبالم آمدند و مرا در آغوش گرفتند. به آن پسر سعودی گفتم: «دیدی، من دروغ نگفتم، طفل صغیر دارم و آنها منتظرم هستند.» سپس توضیح دادم که دلیل دستگیری من، عکسی بوده که در گوشی من بود و یک مأمور مخفی با لباس احرام این ماجرا را ترتیب داده بود. از آنها خواستم که نگران نباشند و به هتل بروند. گفتم که خودم میآیم.
وقتی سرنوشت در دستان خدا بود
با مأمور مخفی عربستانی که به شدت اصرار داشت من مجرم هستم با لباس احرام همراه شدم او میخواست مرا به استخبارات ببرد. ابتدا مرا به کلانتری حرم بردند. انگشتنگاری کردند و وقتی اسمم را در سیستم وارد کردند، عکسی که در فرودگاه جده گرفته بودند همراه با اسم و فامیلم ظاهر شد. اما الحمدلله، در گوگل بررسی نکردند و چیزی پیدا نکردند. فقط در حرم، فامیلم به طور کامل وارد سیستم شد که خوشبختانه کلانتری به طور کامل بررسی نکرد و به همین خاطر اسم من را نشناختند.
بعد از انگشتنگاری، به سمت اطلاعات عربستان (استخبارات) بردند. در آنجا دو نفر تاجیکستانی به دنبال فرد دیگری بودند و فارسی صحبت میکردند. به آنها گفتم: «اگر فارسی میفهمید، لطفاً به آنها بگویید که کمک کنند و اگر عربی بلد هستند، با آنها به عربی صحبت کنند تا مشکلی برایم پیش نیاید.»
در بازداشتگاه
یکی از مسئولان بعثه در آنجا حاضر بود به خاطر یک پسردانشجویی که عکسی از سید حسن نصرالله در گوشی همراهش داشت و در کنار خانه خدا عکس گرفته بود و پاسپورت و ویزایش را گرفته بودند. به نظر میرسید که میخواهند او را اذیت کنند و شاید حتی به زندان ببرند. من هم متوجه شدم که قصد دارند او را نگه دارند.
مسئولان حجالزیاره یا بعثه مقام معظم رهبری که آنجا بودند، با من سلام و علیک کردند و پرسیدند که چرا مرا گرفتهاند. گفتم که عکس گرفتم و توضیح دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خداروشکر که مسئولین پیگیر هستند.» سپس به آنها گفتم که به مدیر کاروان، اطلاع دهند که پیگیر کار من باشد و مراقب خانوادهام باشد.
بعد از این که ما را بردند، شروع کردند به پرسش و پاسخ. انگشتنگاری کردند و هر جا که انگشتنگاری متفاوت بود، یکبار به صورت الکترونیکی و یکبار با استامپ دست من را سیاه کردند. سپس ما را به سمت بازداشتگاه موقت کلانتری بردند.
بعد از چند دقیقه که وارد شدم، چهره دو نفر برایم آشنا بود. گفتم: «چقدر این چهرهها به دو نفر از کاروان شبیه است.» در آن لحظه متوجه شدم که یکی از آنها مدیر کاروان ما، است. ابتدا فکر کردم شاید خواب میبینم اما دیدم که بیدارم و درست چند دقیقه قبل همانطور که گفته بودم، مدیر کاروان را دیدم.
به محض اینکه مدیر کاروانمان را در بازداشتگاه دیدم خوشحال شدم. از اینکه هموطنم را دیدم، خیلی شاد بودم. مدیرکاروان هم از دیدن من هم بسیار خوشحال شد و گفت: «چطور اینجا آمدی؟» او به من گفت که چند ثانیه قبل دعا کرده بود که یکی از کاروان بیاید و آنها متوجه شوند که ما را هم گرفتند. دعای آنها خیلی زود اجابت شد و من آمدم.
مدیر کاروانمان نگرانی داشت و گفت: «پاسپورت بقیه دست من است.» گفتم: «نگران نباشید، حاج آقا علمالهدی هست میبرد، شما و من با هم میمانیم.» سپس به مدیر کاروان گفتم حالا شما را چرا گرفتند و او گفت: «از یکی از آقایان کاروان، عکسی از برادر شهیدش در گوشی تلفن همراه داشت که بنده داشتم عکس میگرفتم و درست مانند شما، به همین دلیل مرا هم گرفتند.»
در دادگاه سعودی و لحظه آزادی
پس از یک ساعت در بازداشتگاه، مرا صدا زدند و به دادگاهی که در یک کانکس نزدیک ساختمان پلیس سعودی قرار داشت، بردند. به نظر میرسید که قاضی همانجا حضور داشت و مسئولان حجالزیاره برای ترجمه با من همراه شدند. رئیس دادگاه از من پرسید: «آقا، چرا در اینجا عکس میگرفتی؟» پاسخ دادم: «یکی از دوستانم دوست داشت که کنار کعبه باشد و من از عکس او در کنار کعبه عکس گرفتم.»
مسئولان حجالزیاره این را برای رئیس دادگاه عربستانی ترجمه کردند. قاضی گفت: «عکس با پرچم ایران یا عربستان یا هر کشور دیگری ممنوع است.» من پاسخ دادم: «اما هیچجا نوشته نشده که این ممنوع است!»
سپس عکسهایی که در گوشی گرفته بودم را بررسی کرد. عکسهایی که پرچم داشتند را پاک کرد و از من پرسید که چه زمانی به مکه آمدهام و چه زمانی میروم. گفتم که قرار است ساعت ۱۱ در هتل باشیم، چمدانها را تحویل بدهیم و سپس ساعت ۲ بعد از نماز ظهر و عصر و ناهار حرکت کنیم. او گفت که مرا آزاد میکند، اما از من خواست که قول بدهم و تعهد بدهم که دیگر چنین عکسهایی نخواهم گرفت. من هم قول دادم و زیر تعهدنامه را امضا کردم.
در همان لحظه که در دادگاه نشسته بودم، دو نفر وارد شدند؛ مدیر کاروان و یکی از هم کاروانیها. ما با هم میخندیدیم و خیلی خوشحال بودیم که همدیگر را دیدیم. رئیس دادگاه از ما پرسید: «چرا میخندیدید؟ باید نادم باشید از کارتان!» ما کمی خودمان را جمع و جور کردیم، اما لبخند روی لبهایمان بود.
بعد از این، بیرون رفتیم و در طرف دیگر دادگاه دوباره انگشتنگاری انجام دادند. پایین یک متن تعهدنامه انگشت زدیم که دیگر از عکسهایی با پرچم کشورها و از شهدا نگیریم.
لحظات پرتنش و دقایق بعد از آزادی
بعد از آزادی من، مدیر کاروان و آن هم کاروانیام هم آزاد شدند، اما آن پسری که از حسن نصرالله عکس گرفته بود، هنوز در بازداشت بود و سرنوشت او برای من نامعلوم ماند. پس از آزادی، به حرم نرفتم و خیلی زود به هتل برگشتم تا به خانوادهام خبر دهم که آزاد شدم و آنها دیگر نگرانی نداشته باشند. 6 صبح وقتی به هتل رفتم، حاج آقا حاتمی وقتی مرا دید، به سمت من دوید و مرا در آغوش گرفت. انگار که من ۵۰ سال در زندان بودم. بنده خدا خیلی مهربان بود و میگفت: «آقا سید، نگرانت بودم. نمیدانم چه خواهد شد، چند ساعت دیگر باید برمیگشتیم تهران.»
خبر آزادیام را به خانواده دادم. سردرد عجیبی داشتم. بنابراین تصمیم گرفتم به حرم بروم و کنار کعبه کمی آرامش پیدا کنم. یک ساعت آنجا ماندم و آرام شدم. بعد از آن، بیاختیار به سمت در حرم هدایت شدم، انگار که خداوند مرا به سمت خانهاش کشاند.
باورم نمیشد که در خانه خدا بودم. احساس میکردم که خدا مرا در آغوش گرفته است. شکایتم را به او کردم و گفتم: «آنها من و خانوادهام را تا مرز سکته بردند. حتی یک لیوان آب به دست ما ندادند و چند ساعت ما را ایستاده نگه داشتند. اذیت شدم. لطفاً آنها را به راه راست هدایت کن.»
بعد از این لحظات و خواندن دعای وداع، از کنار کعبه خارج شدم و به هتل برگشتم.
عهدی برای بازگشت
حج فقط یک سفر نیست، یک تکلیف الهی است که دل و جان را دگرگون میکند. هنوز صدای طواف، نجواهای عاشقانهی زائران و زمزمه «لبیک» در گوشم بود که لحظهی وداع فرا رسید. در کنار کعبه ایستادم، دل کندن سخت بود، اما با خدا عهد بستم: «خدایا! مرا دوباره به این خانه بخوان.»
یاد حدیثی افتادم که میگوید در هر نماز، توفیق حج را از خدا بخواه. مگر نه اینکه شب قدر، سرنوشت یک سال آینده ما رقم میخورد؟ پس چرا حج را از او نخواهیم؟
برخی میگویند تا زمانی که آلسعود حکومت میکند، به حج نمیروند. اما مگر ائمه ما در زمان خلفای ظالم، حج را ترک کردند؟ بیستبار، پیاده و سواره، به خانه خدا رفتند. پس تکلیف ما هم روشن است.
با دلی پر از شکر و چشمانی پر از اشک، از خانه خدا بیرون آمدم. این وداع نبود، بلکه یک وعده بود: «خدایا، دوباره مرا دعوت کن...»
حج؛ میعادگاه عاشقان
حج تنها یک سفر نیست، بلکه هجرتی از خود به سوی خداست. کاروانها از هر سوی جهان حرکت میکنند و به این سرزمین مقدس میرسند، جایی که ابراهیم بتشکن ایستاد، اسماعیل و هاجر به آنجا کوچ کردند، محمد مصطفی(ص) به پیامبری مبعوث گشت و علی مرتضی(ع) در میان کعبه چشم به جهان گشود.
اما چرا این سفر اینقدر مهم است؟ چرا باید از مال و جان خرج کرد و به این راه قدم گذاشت؟ چون این مسیر، مسیر عاشقان است، مسیر آنان که خدا را بر دنیا ترجیح دادند. مگر نه اینکه امام حسین(ع) نیز در مسیر حج بود، اما آن را نیمهتمام گذاشت و به سوی کربلا شتافت؟ پس حج، تنها طواف و سعی بین صفا و مروه نیست، بلکه آمادگی برای فداکاری در راه خداست.
وقتی حاجی لباس احرام میپوشد، انگار کفن شهادت را به تن کرده است. باید از دنیا دل بکند، از خود بگذرد و تنها به خدا متصل شود. شهدای ما هم همین مسیر را رفتند، آنان که در جبهههای دفاع مقدس با لبیک گفتن به خدا، جانشان را در طبق اخلاص گذاشتند.
در سرزمین وحی، وقتی لبیک میگویی، یعنی آمادهای... آماده برای هر مأموریتی که خدا بر دوشت بگذارد. شهدای ما این را خوب فهمیدند. وقتی در وصیتنامههایشان مینوشتند: خدایا، مرا در صف یاران حسین(ع) بپذیر، این یعنی درس حج را خوب آموختهاند.
مکه و مدینه تنها دو شهر نیستند، بلکه میدان آزمایش بندگان خداست. اگر این سفر در دل و جان اثر نکند، اگر حاجی همانگونه که آمده، بازگردد، پس سفرش ناقص بوده است. امام صادق(ع) به زراره که چهل سال از او درباره حج میپرسید، فرمود: خانهای که دو هزار سال قبل از خلقت آدم بنا شده، آیا مسائلش در چهل سال تمام میشود؟!
حج یک تمرین برای آمادگی در راه خداست. اگر اینجا، در این سرزمین، دل از دنیا نکنی، چگونه در میدانهای سختتر مقاومت خواهی کرد؟ حاجی، اگر حاجی واقعی باشد، بعد از حج، یاور دین خدا، مدافع حریم اهلبیت و آماده جانفشانی در راه اسلام خواهد بود.
این سرزمین، سرزمین عشق است، سرزمین بندگی، سرزمین لبیکهایی که برخی از آنها به میدان جهاد و شهادت ختم میشود...
سوغاتیهایی که جاودانه میمانند
این صحبت روحانی کاروان واقعاً زیبا و تأملبرانگیز است. او تأکید کرد که زائران علاوهبر سوغاتیهای مادی، باید سوغاتیهایی معنوی از این سفر با خود ببرند چیزی که نه میتوان به کسی داد و نه کسی میتواند از آنها بگیرد.
در مدینه، توصیه کرد که نماز شب را به عنوان سوغاتی برای خود بردارند، تا هر وقت در دل شب به نماز میایستند، حال و هوای مدینه را به یاد بیاورند.
در مکه، پیشنهاد کرد که قرائت قرآن را همراه خود ببرند، هربار که قرآن را باز میکنند، خاطرات این سرزمین مقدس در ذهنشان زنده شود.
این توصیهها، معنای سفر را فراتر از یک زیارت معمولی میبرد. مکه و مدینه، دو نقطه عطفی در زندگی زائران میشوند، نه فقط به عنوان مقصدی که در آن حضور داشتند، بلکه به عنوان حال و هوائی که همیشه با خود خواهند داشت.
پایان سفر، آغاز یک عهد
فرودگاه جده، آخرین ایستگاه سفر. چمدانها کنار مسافران، دلهای سبک شده از گناه، چشمهایی که هنوز به گنبد سبز مدینه و کعبه سیاه مکه خیره مانده است. صدای اعلام پرواز در فضا میپیچد: «دو ساعت تأخیر...»
دو ساعت؟ شاید فرصتی باشد برای حرفهایی که نباید در شلوغی سفر گم شود.
حاجیان خسته اما خوشحال از انجام مناسک، هر کدام در گوشهای نشسته بودند، بعضی ذکر میگفتند، بعضی خوابیده بودند و بعضی در حال مرور خاطرات سفرشان. من اما در گوشهای کنار مردی نشسته بودم، آرام، با چشمهایی که گویی همیشه در جستوجوست. سر صحبت باز شد، نامش را پرسیدم. مکثی کرد، بعد آرام گفت: «برادر سردار شهید حسن اکبریام.»
لبخندی زدم، اما او به نقطهای دور نگاه میکرد، انگار دلش جای دیگری بود.
«حسن، از همان کودکی جبههای بود. وقتی جنگ شروع شد، هنوز کودک بود، اما دلش آرام نمیگرفت. شناسنامهاش را دستکاری کرد تا اعزام شود. مادر، هربار میخواست جلویش را بگیرد، اما حسن انگار به دنیا نیامده بود که در خانه بماند... او باید میرفت.»
چشم از او برنداشتم، ادامه داد: «بعد از جنگ، آرام نگرفت. در سپاه ماند، استاد دانشگاه امام حسین(ع) شد، اما هنوز هم دلش در جبهه بود. وقتی داعشیها به حرم عمهمان زینب(س) نزدیک شدند، دیگر ماندن برایش غیرممکن شد. رفت، بار اول که مجروح شد، برگشت اما قرار نداشت. میگفت: شما نمیدانید جان دادن رفیق در بغلت یعنی چه... نمیدانید دیدن جوانهایی که روی مین میپرند تا بقیه زنده بمانند یعنی چه... انصاف است من بمانم؟»
صدایش آرام شده بود، اما لرزشش را میشد حس کرد.
«بار دوم، قبل از اعزام، به مادرمان گفت: اینبار دیگر برنمیگردم... وقتی در تدمر حلب، گلولههای توپ داعشیها پیکرش را متلاشی کرد، خبر آوردند که حسن شهید شده، اما پیکرش را پیدا نکردند. سالها گذشت، و مادر، هر شب چشمانتظار بود. دخترش شیما، دیگر امیدی نداشت... میترسید که داعشیها با پدرش چه کرده باشند. اما خدا بالاخره بعد از هفت سال، پیکر حسن را برگرداند... درست همان روزهایی که شیما، نوهاش را به دنیا آورد. مادرم میگفت: حسن به خاطر نوهاش برگشت.»
حرفهایش را که میشنیدم، چیزی در دلم فرو میریخت. زائران از حج بازمیگشتند، اما او... او هفت سال چشمانتظار یک زائر دیگر بود، زائری که بدنش تکهتکه شده، اما دلش هنوز در این دنیا کار داشت.
نفس عمیقی کشید، رو به من کرد و گفت: «برادر! مکه، مدینه، حج... همه اینها، برای این است که ما بندگی را بیاموزیم. اما برخیها، حجشان را در سرزمین دیگری میگذراندند. حسن، حجش را در حلب تمام کرد. لبیکش را در میدان جنگ گفت. آیا حاجی واقعی، او نبود؟»
اما حسن همان بود که در وصیتنامهاش نوشته بود: «برادران و خواهران، راهم را ادامه دهید. نگذارید خون شهدا پایمال شود. نماز اول وقت، اطاعت از رهبری، وحدت...»
وقتی این جملات را از زبان برادرش شنیدم، انگار چیزی در دلم شعلهور شد. مگر نه اینکه راهی که آمده بودیم، همان راهی بود که امثال حسن با خونشان هموار کرده بودند؟
به او گفتم: «سخت نیست این انتظار؟»
لبخند تلخی زد و گفت:
«ما یاد گرفتهایم که در راه خدا، انتظار، خودش یک نوع جهاد است. حسن رفت، اما ما هنوز اینجاییم، ما هم باید راهش را برویم.»
کلماتش سنگین بود، اما شیرین. چیزی در ذهنم برق زد... شاید خدا ما را به حج میخواند تا ببیند آیا بعد از بازگشت، اهل شهادت میشویم یا نه؟ آیا این سفر فقط برای گرفتن تبرک است، یا برای گرفتن تصمیمی جدید در زندگی؟
ساعت پرواز نزدیک شده بود، اما ذهنم هنوز در این جملات غرق بود. در میان آن همه حاجی که هر کدام با چمدانهایی پر از سوغات مادی بازمیگشتند، من چیزی با ارزشتر از هر سوغاتی را با خودم میبردم. پیامی از جنس ایثار، از جنس شهادت، از جنس انتظار...
از فرودگاه که بیرون رفتم، به آسمان نگاهی انداختم. اینجا، در سرزمینی که پیامبرش، شهدای احدش، و خانه خدا در آن است، دلم بیشتر از همیشه بیتاب یک اتفاق شد...
فرودگاه جده
وقت نماز مغرب و عشا رسیده بود، اما در فرودگاه جده خبری از جایگاه مناسب برای اقامه نماز نبود. زائران پراکنده به دنبال گوشهای میگشتند تا بتوانند فریضهشان را به جا آورند. اینجا، جایی است که سالانه میلیونها زائر از سراسر جهان میآیند، اما حداقل امکانات برای نمازخواندن فراهم نشده است.
یکی از خواهران کاروان، شال خود را روی زمین پهن کرد تا چند نفر روی آن نماز بخوانند. آن صحنه، درسی بزرگ بود؛ گاهی برای انجام یک واجب، باید ایثار کرد... باید از خود گذشت تا دیگران راحتتر به خدا نزدیک شوند.
در ذهنم این سؤال میچرخید: چطور ممکن است فرودگاهی که سالانه پذیرای میلیونها زائر است، فضای مناسب و درخوری برای نماز نداشته باشد؟ حج، سفری است برای بندگی، اما در همان سرزمین، گاهی بنده را برای انجام سادهترین عبادت به زحمت میاندازند.
زائران از کشورهای مختلف، با زبانها و فرهنگهای گوناگون، اما همه در یک چیز مشترک بودند: عشق به خدا و رسولش. اینجا باید نمادی از وحدت امت اسلامی باشد، اما مشکلات زیرساختی، سختگیریهای بیمورد و نبود امکانات اولیه، زائران را به چالش میکشید.
با این حال، ما نمازمان را خواندیم. فرش ما، همان شالی بود که با اخلاص پهن شد، و سقفمان، همان آسمانی که در هر حال شاهد بندگی ماست. در این سفر، فهمیدم که برای بنده خدا بودن، گاهی باید از راحتی خود گذشت.
اما همچنان در دل آرزو کردم. کاش روزی برسد که زائران خانه خدا، در سفر حج، جز به عبادت و معنویت فکر نکنند و همه امکانات برای آسایش آنان فراهم شود...
بعد از نماز، در گوشهای از سالن منتظر اعلام پرواز بودم که با برادر شهید حسن اکبری همصحبت شدم. صحبت از سختیهای سفر حج شد، از امکاناتی که باید برای زائران فراهم باشد اما نیست. او نگاهی عمیق به من کرد و گفت:
«سختی؟ سختی را باید در جبهههای نبرد دید، آنجا که نهتنها جای نماز نبود، بلکه هر لحظه ممکن بود آخرین رکوع و سجودت را بهجا بیاوری.»
این جمله مرا به فکر فرو برد. ما از نبود امکانات اولیه گلایه داشتیم، اما حسن اکبریها در میان خمپاره و گلوله، همان خاک جبهه را محراب میکردند. برادر شهید از روزهایی گفت که حسن، در میان میدان جنگ، تیمم میکرد و روی خاک خونین، نمازش را میخواند. او حج واقعی را در جهاد یافته بود، همانطور که امام حسین(ع) در روز عاشورا نماز را در میدان جنگ اقامه کرد.
حالا که خوب فکر میکنم، آن شال سادهای که در فرودگاه برای نماز پهن شد، تصویری کوچک از همان اخلاص بود؛ همان روحیهای که شهدا در میدان نبرد داشتند، همان ایمان و ایثاری که راه را برای وصال به خدا هموار میکرد.
هواپیمای ما آماده پرواز بود، اما من تازه از نو متولد شده بودم.
پایان سفر، آغاز یک مسیر
سفر تمام شد، اما حج واقعی تازه آغاز شده است. هر حاجی که از این سرزمین مقدس بازمیگردد، رسالتی بر دوش دارد؛ رسالتی که او را نهفقط در لباس احرام، بلکه در تمام لحظات زندگیاش بندهی خدا، خدمتگزار خلق و سربازی آماده برای یاری دین میسازد.
کعبه را طواف کردیم، بر مقام ابراهیم نماز خواندیم، بر خاک بقیعگریستیم و در کنار حرم پیامبر(ص) از خدا طلب مغفرت نمودیم. اما مگر نه اینکه حجِ کامل، حجِ با امام است؟ مگر نه اینکه روزی باید در کنار حضرت ولیعصر(عج)، طواف عاشقانهای را در مکه به جا آوریم و پشت سر او نماز بگزاریم؟
پس دستها را بالا میبریم و از اعماق جان فریاد میزنیم.
اللهم عجل لولیک الفرج، و اجعلنا من أنصاره و أعوانه و المستشهدین بین یدیه...