سرنوشت نامعلوم مردان مفقود شده کشمیری
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
روی پل که بیشتر توسط عابران مورد استفاده قرار میگرفت گروهی از پیرمردان زیر نور دلپذیر آفتاب نشسته بودند. من هم کنارشان نشسته و به خانههای چوبی کنار رودخانه نظری انداختم.
عبدالرزاق به خانههای کنار رودخانه اشاره کرد و گفت: بیشتر آنها خانههای پاندیتها هستند، آنها آنجا را ترک کرده و این خانهها اکنون بهصورت مخروبه درآمدهاند.
خانم کائول (موجر پاندیت من) باید در یکی از همین خانههایی که من اکنون ایستادهام زندگی میکرد.
در ساحل غربی رودخانه بام برنجی یک معبد باستانی درخشش نور خورشید را منعکس کرده بود.
این معبد «راقونات» یکی از بهترین معابد اینجا به شمار میرود. من از یک خیابان سنگفرش شده که در یک آن طرف ساختمانهای جدید بتونی و در طرف دیگر خانههای چوبی قدیمی قرار داشت قدمزنان حرکت کردم. طبقه همکف خانهها تبدیل به مغازه شده بود و مغازه داران با تنبلی پشت پیشخوان مغازههایشان نشسته بودند.
در یک ساختمان فروریخته که طبقه بالا و سقفش سوخته شده بود یک مغازهدار در طبقه همکف آخرین فیلمهای بالیوودی و هالیوودی را به حراج گذاشته بود. خیابان به یک کوچه باریک منتهی میشد. من از یک دختر خردسال که موهایش را دم اسبی بسته بود پرسیدم: معبد راقونات کجاست؟
او جلو دوید و به من اشاره کرد که دنبالش بروم. او در مقابل یک دیوار شکسته ایستاد. من از دیوار بالا رفته و روی زباله دانی که در حیاط معبد قرار داشت افتادم. سگهای ولگردی که در معبد جمع شده بودند به طرف من واقواق کردند.
بام برنجی معبد متلاشی شده بود و آجرهای پخته معبد از دل آن بیرون زده بود. پس از عبور از طاقهای سه قوسی وارد اتاق نیایش شدم. آنجا ساکت و مملو از فضولات کبوترها و گاوها بود.
آجرها به من خیره شده بودند، من قدم زنان از روی گچهای خردشده روی زمین عبور کردم، بتهای هندو گویا مثل پاندیتها از آنجا رخت بر بسته بودند. دستهای از کبوترها در قسمت نیایش به پرواز درآمدند. دو مرد با لباسهای رنگ و رو رفته در حیاط معبد ایستاده بودند.آنها به من زل زده و مواد تعارف کردند.
آنها آوارههایی بودند که در معبد پناه گرفته بودند. پس از معارفه آنها مجددا به من مواد تعارف کردند اما من توجهی به حرفهای آنها نکردم.
- پس بگو برای چی به اینجا آمدی؟
- من بام معبد را از فاصلهای دیدم و کنجکاو شدم که نگاهی به آنها بیندازم.
او پکی به سیگارش زد و نگاهی به معبد انداخت.
وقتی بچه بودم مردمان زیادی به اینجا میآمدند، پاندیتها عصرگاهان «باجان» را میخواندند بعدا آنها اینجا را ترک کردند و اکنون جنها اینجا زندگی میکنند.
نور کم رمق خورشید در حال غروب بر روی آبهای نیمه تاریک رودخانه جهلم افتاده بود.
هنگام برگشت از لال چوک عبورکرده و دوباره از رودخانه جهلم گذشتم. به نظر میرسید جادههای تاریک و رودخانه خاموش بهخاطر از دست دادن بتها و پرستشکنندگان در عزا و ماتم به سر میبرند.
داشتم با خودم در مورد تپه هاری پرابات در سرینگر مرکزی که با افسانه پیدایش کشمیر عجین گشته بود فکر میکردم.
طبق افسانهها در دوران ماقبل تاریخ بعد از مرگ زن شیوا به نام پارواتی دریاچه بزرگی به نام «ساتی سار» وجود داشت. در این دریاچه دیوی بهسر میبرد که همه سرزمینهای اطراف دریاچه را با خاک یکسان کرده بود. مرد حکیمی بهنام کاشیاپا شاهد این نابودی بود.
او به خدای تثلیث هندوها یعنی براهما، ویشنو و شیوا دعا کرد که از شر این دیو خلاص شوند. هر زمان که خدایان به او حمله میکردند دیو فرار میکرد و به زیر آب میرفت.
آنگاه ویشنو یکی از خدایان هندو به شکل گراز وحشی درآمد و با وارد آوردن ضرباتی به کوههای اطراف دریاچه موجب باز شدن آبراهی شد که آب دریاچه را تخلیه کرد. (گفته میشود شهرکنونی بارامولا در شمال کشمیر احتمالا همان محلی باشد که ویشنو این ضربات را به کوهها وارد کرده است).
دیو این بار به زیرزمین نزدیک سرینگر مرکزی فرار کرد. پارواتی زن شیوا به لباس مرغ مینا در آمد و بر روی او سنگریزه ریخت. این سنگریزهها به تدریج به کوهی تبدیل شد و دیو را به کشتن داد. کشمیریها بر این باورند که آن کوه همان هاری پاربات است.
از یک بازار در سرینگر مرکزی یک راه باریکی به هاری پاربات منتهی میشود. در بین راه مزار یک صوفی مشهور قرار دارد. بر بالای تپه هاری پاربات دیوارهای قرون وسطایی بلندی دیده میشوند که توسط حاکم افغان بنا شده است.
یک بعد از ظهر به طرف این قلعه کوهپیمایی کردم. معبدی در آنجا بود که وقف پارواتی شده بود. دو پیرمرد در میان راه با هم گفتوگو میکردند. از آنها در مورد دروازه قلعه پرسیدم.
- قلعه آنجاست اما کجا داری میروی؟
- قلعه، میخواهم معبد را ببینم
دو مرد به یکدیگر نگاه کردند، یکی از آنها گفت: مگر نمیدانی آنجا به یک اردوگاه نظامی تبدیل شده است؟
به دیوارهای قطور قلعه نگاه کردم دیدم در سرتاسر دیوار توپهای جنگی تعبیه شده
است...
او گفت: در اینجا قبلا یک معبد، یک مسجد، یک تالاب چند درخت زردآلو وجود داشت اما اکنون به یک اردوگاه بدل شده است.
سرینگر تقریبا دارد از دیدها و نظرها محو میشود.
هر از چند گاهی وقتی از پارک کوچکی در سرینگر که توسط درختان بزرگ چنار پوشیده شده بود عبور میکردم متوجه تجمع مردان و زنانی میشدم که سربندهای سفید بهسر داشتند و پلاکاردهایی را در دست گرفته بودند.
بعضی وقتها میایستادم و بعضی اوقات نیز با احساس ناخوشایندی از آن عبور میکردم.
بر آورد میشود بین 4000 تا 8000 مرد (جوان، نو جوان، میان سال و پیرمرد) کشمیری حین بازداشت توسط پلیس، نیروهای شبهنظامی و ارتش هند مفقودالاثر شدهاند.
روزنامهها به مردانی که در کشمیر ناپدید شدهاند، مفقودالاثر و به زنانی که در انتظار شوهران، برادران و اعضای خانوادهشان هستند «نیمه بیوه» میگویند.
دولت هند از تشکیل کمیسیون تحقیق برای بررسی علت این مفقودالاثرشدگان خودداری کرده و ادعا میکند این دسته از شهروندان، کشمیریهایی هستند که برای آموزشهای نظامی از مرز عبور کرده و به پاکستان گریخته و به مبارزین پیوستهاند.
بیشتر کشمیریها اعتقاد دارند که مردان مفقود شده در واقع حین بازداشت سر به نیست شده و در گورهای دسته جمعی بینام و نشان دفن شدهاند. زنان این دسته از مردان مفقودشده امیدشان را از دست داده و با مرگ آنها کنار آمدهاند.
برخی دیگر از این زنان همچنان برای عدالت میجنگند و امیدوارند که عزیزانشان برگردند.
مردان و زنان در پارک در واقع والدین و زنان مردان مفقودالاثر شده بودند. به نظر میرسید جنگهای کثیف، مادران را به میادین شهر کشانده بود.