هاجر نماد ایمان و تو کل
سیدمحمد مشکوهالممالک
پنجمین روز سفر سهشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۳ بود. ساعت ۴:۳۰ صبح، مانند روزهای گذشته، با صدای اذان برای نماز در مدینه از خواب بیدار شدیم. پس از وضو گرفتن، برای زیارت مسجدالنبی حرکت کردم. امروز تنها رفتم و پس از زیارت قبور مطهر پیامبر اکرم(ص) و اهلبیت علیهمالسلام، آماده اقامه نماز صبح شدم. در همین حین، چند نفر از همکاروانیهایم را دیدم و به همراه آنان نماز صبح را در مسجدالنبی خواندیم.
ورود به قبرستان بقیع و تشییع جنازه
پس از نماز، مانند روزهای قبل، به سمت قبرستان بقیع حرکت کردیم. در مسیر، مشاهده کردم که درب بقیع را باز میکنند. با کمی دقت متوجه شدم که مانند روز گذشته، جنازهای را برای دفن به بقیع میآورند. همانطور که دیروز روحانی کاروان به ما یاد داده بود، امروز ما هم همان کار را انجام دادیم و همراه با جنازه وارد قبرستان بقیع شدیم. این فرصت، باعث شد که به قبور مطهر ائمه بقیع(علیهمالسلام) نزدیکتر شویم و با دلی آکنده از ارادت و احترام، زیارت را به جا آوریم. لحظاتی ناب و معنوی که دل را آرام و روح را سبک میکرد...
آمادگی برای سفر به مکه
امروز بعد از نهار، جلسهای با مدیر کاروان، آقای خاکپور داشتیم. ایشان نکات مهمی را درباره سفر به مکه و اعمال حج یادآوری کردند. تأکید کردند که چمدانها را از همین حالا آماده کنیم و لباس احرام را در یک ساک دمدستی قرار دهیم، چون امشب یک ماشین خاور چمدانها را یک روز زودتر به مکه خواهد برد. فردا همگی عازم مسجد شجره میشویم که در ۷۰ کیلومتری شهر مدینه قرار دارد، جایی که باید احرام ببندیم و محرم شویم تا وارد
مکه شویم.
بعد از صحبتهای ایشان، حاج محسنآقای علمالهدی، روحانی کاروانمان هم توصیههایی درباره اعمال خانه خدا و نیت احرام داشتند. کمکم حس و حال زائران عوض شده است، انگار که یک مرحله جدید از سفر معنوی ما در حال آغاز است.
وداعی سخت با مدینه
زائران یکبهیک با این شهر نورانی خداحافظی کردند، شهری که هر گوشهاش یادآور خاطراتی تلخ و شیرین از تاریخ اسلام است. اما وداع با مدینه چیزی نیست که به این سادگیها در دلهایمان بنشیند. هر مسافری که به این شهر وارد میشود، یک حسرت ابدی را با خود میبرد: حسرت دیدن قبر مخفی حضرت زهرا(س). همه در برابر بقیع یا کنار حجره پیامبر(ص) میایستند، دلشان گواهی میدهد که او اینجاست، اما کجا؟ در خانه خودش؟ در کنار پدرش؟ یا در دل خاک بقیع؟ این پرسشی است که مدینه همیشه در جان دل سپردگان زنده نگه میدارد.
آخرین سلامها در حرم و بقیع
آخرین وداع با بقیع را پس از نماز صبح انجام دادیم. کنار قبور ائمهای که بیگنبد و بیبارگاه، اما در دلهای ما، بلندمرتبهترین اند. آخرین نماز در مسجدالنبی، آخرین نگاه به گنبد سبز پیامبر، آخرین لحظات در فضای بینالحرمین، همان جایی که بین قبرستان بقیع و مرقد مطهر پیامبر اکرم(ص) است.بعد از اقامه نماز ظهر با چشمانی اشکبار و دلهایی پر از حسرت و امید بازگشت دوباره از مدینهالنبی خداحافظی کردیم. مدینهای که دل کندن از آن سخت است، مدینهای که هر وجب از خاکش یادآور خاطراتی از پیامبر و اهلبیت اوست.
درحالی که به سمت اتوبوسها حرکت میکردیم، آخرین نگاههای حسرتبارمان را به مسجدالنبی انداختیم، به بقیع غریب و بیچراغ، به باب جبرئیل که تنها از دور تابلویش پیداست اما راهی به آن نداریم. اشکهایمان جاری بود، دلهایمان در بقیع جا مانده بود، در کنار قبرهای بینام و نشانی که سالهاست منتظر یک زیارت عاشقانهاند. اما چارهای نبود، باید میرفتیم. اتوبوسها آرام حرکت کردند، گویی آنها هم دلکندن از مدینه را سخت میدانستند. مدینه در پشت سر ما کوچک و کوچکتر شد، اما حسرت آن در دلهایمان بزرگتر و عمیقتر.
راهی میقات، برای لبیک به معشوق
مسیر حرکت، حال و هوای عجیبی داشت. زمزمههای آرام زائران، بغضهایی که هر لحظه ممکن بود بشکند، نگاههای خیرهای که هنوز در گذشته سیر میکرد... اما باید آماده میشدیم. مقصد ما میقات، مسجد شجره بود؛ همانجا که باید لباس دنیایی را کنار بگذاریم، لباس احرام بپوشیم و به دعوت معشوق، لبیک بگوییم.
لحظهای که احرام بسته میشود، گویی دنیا و آنچه در آن است، رنگ میبازد و تنها یک چیز در دل زائر باقی میماند: شوق رسیدن به خانه خدا. دیگر هیچ تعلقی در کار نیست، دیگر هیچ اسمی جز نام او در دل زائر نمیماند. در آن لحظه، تنها یکصدا در قلبمان طنینانداز شد: لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک...
و با هر «لبیک»، گویی قدمی به سوی او نزدیکتر شدیم...
مسجد شجره؛ میعادگاه احرام
این مسجد، نه فقط یک بنای تاریخی، بلکه همان جایی است که رسول خدا(ص) در کنار درختی،
هنگام حج و عمره، احرام میبستند و از همانجا راهی خانه خدا میشدند. به همین دلیل، مسجد شجره برای زائرانی که از مدینه به مکه میروند میقات محسوب میشود؛ یعنی نقطهای که احرام از آن واجب میشود.
از لحظهای که پا به آن میگذاری، حس میکنی که در حال عبور از دنیای روزمره به سفری متفاوت هستی؛ سفری که نه فقط در جغرافیا، بلکه در دل و روح تو اتفاق میافتد...
در حیاط مسجد شجره، لحظاتی آمیخته با شور و خلوص را تجربه کردیم. حاج محسنآقای علمالهدی، روحانی کاروان، زائران را گردهم آورد و از جایگاه حقیقی انسان در برابر ذات اقدس الهی سخن گفت.
اینجا، همه نشانههای دنیوی رنگ باخته بود. مقام و منصب، ثروت و شهرت، همه در پس این لباس روحانی محو شد. دیگر مهندس و دکتر، عالم و عامی، ثروتمند و فقیر معنایی نداشتند. همه، در یک صف ایستاده بودیم؛ یکسان، خالص، بیپیرایه، در برابر پروردگاری که تنها تقوا و نیت خالص را میپذیرد. احرام فقط لباسی سفید نبود، دعوتی بود برای تطهیر دلها، برای زدودن زنگار تعلقات و بازگشت به فطرتی پاک.
طبق قرار قبلی، در سمت چپ محراب مسجد شجره، کنار دیوار، گرد هم آمدیم. همه زائران، هر سه نماز دو رکعتی قبل از احرام را خواندیم و کنار یکدیگر جمع شدیم.
در این لحظات، حاجآقا حدیثی از امام سجاد(ع) درباره شبلی برایمان خواند. حدیثی که معنای واقعی لبیک را روشن میکرد: لبیک فقط یک جمله نیست، یک پیمان است؛ پیمانی برای بندگی خالصانه. لبیک یعنی آری گفتن به همه خوبیها، یعنی تصمیمی برای اطاعت از خدا تا پایان عمر.
آن لحظه رسید. همگی با هم، با قلبی لرزان و چشمانی نمناک، نیت را بر زبان جاری کردیم:
«محرم میشوم به احرام عمره مفرده قربةً إلی الله.»
و سپس، لبیکها آغاز شد...
زائران، یکی پس از دیگری، لبیک را پشتسر حاج آقای علمالهدی تکرار کردند. بعضی از زائران، بهویژه پیرمردها، هنگام گفتن نیت زبانشان میگرفت و نمیتوانستند بهراحتی آن را ادا کنند. حاج محسنآقا درست مثل معلم و شاگرد کنارشان نشست، آرام و شمرده نیت را برایشان تکرار کرد، یک به یک، تا مطمئن شود که همه زائران محرم شدهاند. او از هر زائری شنید:
«لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک...»
و آنگاه که آخرین لبیک گفته شد، دیگر چیزی از تعلقات دنیوی باقی نمانده بود.
گویی دنیا از ما فاصله گرفت. همه چیز رنگ باخت، جز حضور پروردگار. دنیای مادی پشت سرمان ماند و ما در مسیری قدم گذاشتیم که مقصد آن، خانه معشوق بود. همه، یکدست سفیدپوش، آماده ورود به حریم الهی شدیم.
حرکت به سوی مکه
پس از احرام و گفتن لبیک، گروهی به سمت اتوبوسها حرکت کردیم. احساسی عجیب در دلهایمان بود؛ دلکندن از مدینه سخت بود، اما شوق رسیدن به مکه، دلهایمان را آرام میکرد. سوار بر اتوبوس شدیم از اطراف مسجد شجره دور شدیم و به ایستگاه راهآهن مدینه رسیدیم.
پس از سوار شدن، قطار به آرامی حرکت کرد و لحظاتی بعد، سرعتش به ۳۰۰ کیلومتر بر ساعت رسید. صدای یکنواخت قطار و حرکت نرم آن، فرصتی شد تا به مسیر پیشرو بیندیشیم. از پنجره بیرون را نگاه کردم؛ تاریکی شب، سکوت کویر و نورهای پراکنده در دوردست، حس و حالی متفاوت به این سفر میبخشید.
در این مسیر، حدود دو ساعت و بیست دقیقه در راه بودیم؛ فرصتی ناب برای تأمل، تفکر و مرور خاطرات. در این میان، با یکی از هم کاروانیهایمان آقای اسماعیل رجبی همکلام شدم. صحبتهایش سرشار از عشق به شهدا بود. با او از دلاوریهای شهدای اسلام گفتیم، از ایثار و از آرمانهایی که با خون خود امضا کردند. گویی در این سفر معنوی، یاد و نامشان بیش از همیشه زنده شده بود و در کنارمان حضور داشتند.
قطار با سرعت پیش میرفت و ما، با دلهایی پر از شوق، رهسپار خانه خدا بودیم...
خاطراتی از مردان بیادعا
حاج اسماعیل که پیشتر هم به این سفر معنوی آمده و حاجی شده بود، خاطراتی شنیدنی از سالهای خدمتش برایم تعریف کرد.
او که از محافظان تیم دکتر قالیباف در دوران فرماندهی و شهرداری تهران بود. با اشتیاق از روزهایی گفت که در کنار شهید احمد کاظمی خدمت میکرد. خاطرهای که با حسرت و افتخار از آن یاد کرد، برخوردی بود که روزی با آقای قالیباف داشت:
«یکبار در مأموریتی، لیوانی آب معدنی برای ایشان آوردم، اما آنقدر از من عذرخواهی کردند که هنوز هم وقتی یادم میافتد، شرمنده میشوم. آن تواضع و بزرگواری برایم درسی بود که هیچوقت فراموش نخواهم کرد.»
حاج اسماعیل سپس خاطرهای از سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی تعریف کرد. او با بغض از روزی گفت که در کنار حاج قاسم، بعد از جلسهای به استخر رفته بودند:
«وقتی بدن حاج قاسم را دیدم، حیرت کردم؛ یکجای سالم در بدنش نبود، زخم پشت زخم... هنوز که هنوز است، وقتی این را برای بچهها و دوستانم تعریف میکنم، بهتزده میشوند. از خودشان پرسیدم: حاجآقا، شما با این وضعیت چطور راه میروید؟ فقط یک جمله گفتند: خدا کمکم میکند... و واقعاً هم خدا کمکشان کرد.»
مردانگی، تواضع و طلب حلالیت
او ادامه داد که هربار کنار شهید سلیمانی و شهید کاظمی بود، چیزی جز فروتنی از آنها ندیده بود:
«اگر کوچکترین کاری برایشان انجام میدادیم، هزار بار از ما حلالیت میطلبیدند. میگفتند: راضیباش، حلالکن، ما لیاقت این کار را نداریم. درحالی که ما برای خدمت به این مردان الهی افتخار میکردیم.»
روزی که شهید کاظمی پر کشید...
حاج اسماعیل خاطره دیگری برایم گفت یک روز در شهرداری بودیم. آقای قالیباف ناگهان از اتاقش بیرون دوید، چهرهاش رنگپریده، صدایش لرزان. با فریاد گفت: «سریع موتور را آماده کنید!»
گفتم: «دکتر، موتور برای چی؟»
با بغض و آشفتگی گفت: «فقط آماده کنید!» نمیتوانست طاقت بیاورد. چنان ناراحت بود که انگار دنیا بر سرش خراب شده بود.
لحظهای بعد، خبر را گفت: «هواپیمای احمد کاظمی سقوط کرده... در آذربایجان.»
با ناباوری گفتم: «دکتر، آذربایجان... استان آذربایجان یا خیابان آذربایجان؟»
دیگر هیچکس حال خود را نمیفهمید. همه به خانه شهید کاظمی رفتیم. نزدیک صد نفر آنجا جمع شده بودند. ایشان تمام کارها را به عهده گرفته بود. مهمانان از سراسر کشور میآمدند، و ما تیم دکتر فقط مشغول پذیرایی بودیم.
آقای قالیباف، شهید کاظمی و حاج قاسم سلیمانی، این سه نفر انگار روحشان در هم تنیده شده بود. دکتر آنقدر بیتاب بود که دیگر از دستش بریده بودیم.
هر لحظه اشک، هر لحظه فریاد... چند روز آنجا بودیم تا پیکر شهید را آوردند. پدر و مادرش آمدند، و بعد همه راهی اصفهان شدیم.
حاج اسماعیل لحظهای مکث کرد، نگاهش را به دوردست دوخت و گفت:
«ما هنوز هم شرمنده شهدا هستیم... انشاءالله که آن دنیا دست ما را بگیرند. ما واقعاً شرمندهایم.»
قطار همچنان با سرعت ۳۰۰ کیلومتر بر ساعت در دل شب پیش میرفت، اما حرفهای حاج اسماعیل، زمان را برایم متوقف کرده بود...
یاد مردانی که به آسمان پیوستند
پس از گفتوگو با حاج اسماعیل و شنیدن خاطراتش از شهید سلیمانی، شهید کاظمی و دیگر مردان بیادعا، ذهنم پر از تصویرهایی شد که هرگز آنها را ندیده بودم، اما انگار سالهاست در دلم زندهاند.
شهدا آدمهای معمولی نبودند؛ آنها از دنیا دل بریدند پیش از آنکه دنیا آنها را دگرگون کند. از رفاه، از آرامش، از بودن کنار خانوادهشان گذشتند، اما در عوض آرامشی ابدی را در آغوش گرفتند. گاهی فکر میکنم این مردان، چگونه میتوانستند اینقدر بیمنت و بیتوقع باشند؟ چگونه با لبخند، دردها را به جان میخریدند و هیچگاه خم به ابرو نمیآوردند؟
حرفهای حاج اسماعیل از بدن سراسر زخم حاج قاسم هنوز در گوشم میچرخید. چه سختیهایی که این مرد نکشید، چه شبهایی که بیخواب نماند، چه مسافتهایی که طی نکرد، تا از شرف، عزت، ناموس و اعتقاد ما دفاع کند و چقدر زیبا مزد این مسیر عاشقی را گرفت.
شهدا رفتند، اما ما ماندیم... ما، که در راحتی زندگی میکنیم، چقدر به آرمانهایشان وفادار ماندهایم؟
ورود به مکه؛ ساعاتی تا طواف خانه خدا
لحظهشماری میکردیم تا وارد شهری شویم که قلب تپنده اسلام است. سوار اتوبوس شدیم وکمی بعد، به هتل رسیدیم، مختصری استراحت کردیم، چرا که فردا روز بزرگی بود...
نماز صبح را که خواندیم، آماده شدیم تا با وضو وارد مسجدالحرام شویم.
قرار بود: هفت دور طواف عمره مفرده، دو رکعت نماز پشت مقام ابراهیم، سعیصفا و مروه سپس تقصیر (کوتاهکردن مو به نشانه خروج از احرام) طواف نسا و نماز آن را بهجا آوریم و بندهای سبک و آزاد در محضر خدا شویم.
لحظهی رسیدن نزدیک بود... لحظه دیدن خانهای که میلیونها دل برایش میتپد. با دلی لرزان از شوق، به سمت مسجدالحرام حرکت کردیم. هر قدمی که برمیداشتیم، انگار قلبمان تندتر میتپید، نفسهایمان کوتاهتر و عمیقتر میشد. زمزمهی لبیک در جانمان طنین انداخته بود، همان نجوای عاشقانهای که از عمق دل برمیخاست.
در نزدیکی حرم، حاجآقای علمالهدی ایستاد. با صدایی آرام گفت: چشمانتان را بر زمین بدوزید. همه سرها پایین افتاد، چشمها دیگر به اطراف نگاه نمیکردند. تنها صدای زمزمه طوافکنندگان شنیده میشد. دلها بیقرار، قلبها در تپش، گویا همه برای لحظهای که باید رخ میداد آماده میشدند.
چند قدمی که برداشتیم، صدای روحانی کاروان بار دیگر طنینانداز شد: «روبهروی خانه خدا هستیم حالا به سجده بروید...»
همه بیاختیار سر بر زمین گذاشتند. پیشانیها بر خاک، اشکها بیاختیار، قلبها در تلاطم... زائرانی که عمری در آرزوی این لحظه بودند، حالا در برابر خانه خدا به خاک افتاده بودند.
حاجآقا گفت: «سه دعا کنید، همان سه دعایی که در این لحظه مستجاب میشود.»
دلهایمان سرشار از دعا شد، بعضیها آرام زیر لب زمزمه میکردند، بعضیها گریه میکردند، و بعضیها شکر میگفتند و سپس، لحظه موعود رسید...
«چشمانتان را باز کنید و روبهرو را نگاه کنید...»
ناگهان، کعبه نمایان شد. زبان از توصیفش عاجز است. اشکها جاری، صداها در گلو شکسته، پاها سست... فقط چشمهایی که با ناباوری، با عشق، با حیرت، به خانه خدا خیره شده بود.
لحظهای که آرزوها به حقیقت پیوسته بود. لحظهای که گویی تمام گذشتهات پاک شده، تمام زندگیات از نو شروع شده است. طواف؛ گردبادی که تو را از خودت میگیرد و به خدا میرساند.
در سکوتی پر از هیجان، با قلبی مملو از شکر، طواف را آغاز کردیم. هفتبار گرد خانه خدا چرخیدن، همان گردبادی است که انسان را از خود میکند و تنها به خدا پیوند میدهد. پاهایمان حرکت میکرد، اما دلهایمان در میان امواج «لبیک، اللهم لبیک» غرق بود.
پس از طواف، پشت مقام ابراهیم ایستادیم. مکانی که ردپای یک پیامبر در آن حک شده است، پیامبری که تمام عمرش را برای خدا ایستاد و ما نیز در برابر آن مقام، قامت بستیم و دو رکعت نماز خواندیم.
هاجر، نماد امید و توکل
مسیرمان به سمت صفا و مروه ادامه یافت. صفا و مروه، حکایت مادری است که در بیابانهای خشک، تنها امیدش خدا بود. با هر رفت و برگشت، انگار قدمهای هاجر را حس میکردیم، صدای نالههایش را، اشکهایش را، اما در عین حال ایمانش را... تقصیر؛ نشانهی خروج از احرام یا خروج از دلبستگیهای دنیا؟
پس از پایان سعی، در گوشهای از مسجد، با دلی سبک، موهای خود را کوتاه کردیم. تقصیر، نشانه خروج از احرام بود، اما شاید نشانه خروج از دلبستگیهای دنیا هم بود.
و در نهایت، طواف نسا و نماز آن را بهجا آوردیم. طوافی که پیمانی دوباره با خداست، پیمانی که به زائر یادآوری میکند که عشق و بندگی را تا پایان عمر حفظ کند. همهچیز تمام شده بود، اما در عین حال، همهچیز تازه شروع شده بود و این آغاز سفر به نقطه اوج بود...
غرفهای برای گفتوگو
در لابی هتل مکتب الکوثر، غرفهای توجه مرا جلب کرد. همراه دخترم مهلاسادات جلو رفتم و با آقای علیرضا خوشقامت، روحانی ۴۳ ساله از اصفهان آشنا شدم. او مسئول غرفه فرهنگی بعثه مقام معظم رهبری بود و از فعالیتهایشان برایم گفت:
«ما اینجا یک پاتوق گفتوگو برای دانشجویان راه انداختهایم، فضائی آزاد برای صحبت در هر زمینهای، بدون امر و نهی، توبیخ یا تنبیه. جوانان میآیند، سؤالهای ذهنیشان را مطرح میکنند و ما با آنها بحث میکنیم، نه از موضع بالا، بلکه از دل یک گفتوگوی دوستانه.»
او ادامه داد: «با بچهها هم به زبان خودشان حرف میزنیم؛ از راه شعر، قصه و بازی، معارف دینی را در دلشان مینشانیم.»
آقای خوشقامت که ۲۸ سال طلبه و ۲۰ سال تجربه در کار کودک داشت، درباره کتابی که نوشته بود گفت: کتاب «مبلغ کودک، تبلیغ بانمک» نتیجه سالها تجربه ماست. در این کتاب، معارف دین را به شکلی جذاب، تعاملی و مسابقهای در چهار بخش آموزش دادهایم. معلمها وقتی میخواهند از نماز، حجاب، روزه و قرآن بگویند، مستقیم امر و نهی نمیکنند. مثلاً به بچهها میگویند:
«هر کسی موهایش بیرون نیست، خدا به او بیست میدهد»
«من پسر قرآنم، من پسر نورانیام»
و به والدین توصیه میکنیم: اگر دوست دارید فرزندتان «مهدییاور» شود، باید ابتدا «مهدیباور» باشد. این اصل را در همهچیز میتوان دید:
قرآنباور = قرآنیاور / حجابباور = حجابیاور
اگر بچهها باور کنند، یاور میشوند. این همان روشی است که ما برای تربیت دینی به کار میبریم، نه تحمیل، نه اجبار، بلکه با عشق و باور.»
سخنانش برایم جالب و الهامبخش بود. اینجا، در کنار خانه خدا، در سرزمین وحی، شاهد روشی تازه برای تربیت نسل آینده بودم؛ روشی که از تحکم فاصله دارد و به عمق باورها میرود.
آقای خوشقامت در ادامه صحبتهایش مثالی زیبا زد: «اگر میخواهیم بچهمان نمازخوان شود، چه باید کنیم؟»
او گفت: «من ۱۸ روش برای این موضوع تعریف کردهام. یکی از آنها این است: پدری را تصور کنید که همیشه در ماشینش یک قمقمه آب، یک مهر و یک قبلهنما دارد. به محض شنیدن اذان، کنار خیابان توقف میکند، وضو میگیرد، سجاده پهن میکند و نماز میخواند. فرزند خردسالش از سهچهارسالگی این رفتار را میبیند و با این تصویر بزرگ میشود. وقتی ۲۰ ساله شد، دیگر نیازی نیست کسی به او بگوید نماز بخوان؛ چون نماز در ذهن و دلش نهادینه شده است. او باور کرده که وقتی اذان میگویند، کسی او را صدا میزند و باید هر کار را رها کند و به سمت نماز برود.»
او ادامه داد: «کسی که نماز را باور کند، حجاب را هم باور میکند. کسی که حجاب را باور کند، یاور امام زمان(عج) میشود. پس اول خودمان باید باور کنیم تا بتوانیم عقاید ناب محمدی را به دیگران القا کنیم.»
در مورد شهدا هم مثالی زیبا زد: «ما یک فعالیت جذاب با کاغذ و قیچی داریم که غیرمستقیم نشان میدهد شهدا چگونه مسیرشان را انتخاب کردند. ما چند تکه کاغذ را برش میزنیم و به مخاطبان نشان میدهیم که شهدا به خاطر یک ریشه محکم توانستند به این مقام برسند. ریشه آنها اسلام ناب بود، عقیدهای کامل و استوار. اگر شهدا این باور را نداشتند، هیچگاه به آن نقطه والا نمیرسیدند.»
او با تأکید گفت: «ما میگوییم شهادت هنر است، حجاب هنر است. خدا مقام شهادت را به کسانی میدهد که این هنر را درک کرده باشند.»
سخنانش مرا به فکر فرو برد... تربیت دینی، نه با اجبار، بلکه با باور شکل میگیرد.
هوایی که بوی اهلبیت دارد... اینجا، در این فضای آسمانی، زائران دلنوشتههایی پر از احساس برجای گذاشتهاند. جملاتی که از عمق جان برخاستهاند...
یکی با چشمانی اشکبار نوشته است: «خالق بزرگ من، من خیلی گناهکارم... یکی از قشر خاکستری... اما نمیدانم چرا مرا دعوت کردهای؟ فقط کمکم کن که شرمنده از دنیا نروم. ممنونم که به من لطف کردی و آرزوی مادرم را برآورده ساختی. مرسی از دعوتت، همیشه پناهم باش... خدایا، دوباره مرا بخوان!»
و شعر زیبایی که زائری دیگر با عشق نوشته است:
«چه برانی، چه بخوانی، چه به اوجم برسانی،
چه به خاکم بکشی، نه من آنم که برنجم، نه تو آنی که برانی...
این در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی،
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی...
در گوشهای از این فضای معنوی، کتابخانه زائر جایی است که زائران میتوانند لحظاتی را با کتاب و تفکر سپری کنند.
یکی از کتابهای ویژه اینجا، کتاب «پنج دقیقه با من» است؛ کتابی که هر صفحهاش را باز کنی، تنها پنج دقیقه مطالعه کنی، اطلاعاتی ناب و ارزشمند نصیبت میشود.
طرح ختم قرآن نیز در این مکان اجرا میشود؛30 جزء قرآن بر روی کاغذهایی نوشته شده و با برداشتن هر برگه، یک جزء قرائت شده و در نهایت، یک ختم کامل انجام میشود.
اینجا، کتاب، گفتوگو، و قرآن، همه دست در دست هم دادهاند تا زائر در کنار زیارت، با معارف دینی نیز پیوندی عمیقتر برقرار کند...
طواف در مسیر نور
نماز مغرب و عشا را که خواندیم، روحانی کاروان، سخنانی گفت که برایمان تازگی داشت؛ حقایقی که هرگز نشنیده بودیم. او گفت:
«دو هزار سال پیش از آنکه حضرت آدم(ع) روی زمین فرود آید، فرشتگان الهی به اینجا میآمدند و گرداگرد زمینِ کعبه طواف میکردند. شما امروز همان جایی را طواف میکنید که فرشتگان خداوند نیز میچرخیدند و هنوز هم میچرخند.»
فرشتگان در طوافشان چهار ذکر عظیم الهی را بر زبان جاری میساختند: «سبحانالله، الحمدلله، لا اله الا الله، الله اکبر.»
همین چهار ذکر، همان چهار ذکری که عرش خداوند بر آنها استوار است، همان چهار رکن که حضرت ابراهیم(ع) بر اساسشان، خانه خدا را
ساخت.
زمانی که حضرت آدم(ع) از بهشت به زمین فرود آمد، جبرئیل جایگاه کعبه را به او نشان داد. او خاکها را کنار زد و سنگچینی درست کرد و نخستین طواف انسان بر زمین آغاز شد. فرزندان حضرت آدم، انبیا و اولیای الهی که گذرشان به این نقطه افتاد، همگی هفتبار به دور کعبه چرخیدند.
از روزی که فرشتگان و حضرت آدم(ع) طواف کردند، این سنت ماندگار شد. حتی در دوران جاهلیت، اعراب نیز هفت دور به دور بتهای خود در کعبه میچرخیدند. اما با ظهور اسلام، این چرخش معنای حقیقی یافت و هفت دور طواف، تبدیل به رمز پیوند انسان با خدا شد.
چپ، در عالم نماد بدیهاست و راست، نشانه پاکی و نیکی. وقتی از چپ به راست طواف میکنیم، یعنی از بدیها به سمت خوبیها، از نادرستی به راستی و از تاریکی به نور کوچ میکنیم.
امام صادق(ع) فرمود: حجرالاسود سنگی بهشتی بود که خداوند، پس از ۴۰ سالگریه حضرت آدم(ع) در فراق بهشت، آن را از بهشت به زمین فرستاد. این سنگ، در ابتدا سفید و درخشنده بود، اما با لمس دستهای آلوده به گناه انسانها، به مرور سیاه شد.
در روایت آمده است که هرکس در مقابل حجرالاسود، سهبار بگوید «بسمالله، اللهاکبر» و به سمت آن اشاره کند و دستش را ببوسد، گویی دست خدا را بوسیده است.
و مگر نه اینکه امام صادق(ع) فرمودند: اینجا همانجایی است که گویی دست در دست خدا نهادهای؟
راز عدد هفت
عدد هفت در این سرزمین، گویی رازی دارد که از ابتدای خلقت در تار و پود عالم تنیده شده است. اینجا، نقطهای است که گذشته، حال و آینده در آن به هم میرسند.
در آن لحظه که این سخنان را میشنیدم، نگاهم به طوافکنندگان دوخته شد. بیاختیار با خودم گفتم: من هم، در کنار این هزاران زائر، درست همانجایی قدم گذاشتهام که از آغاز آفرینش، فرشتگان خدا در آن در گردش بودهاند.
پس این طواف، تنها یک حرکت فیزیکی نیست. بلکه نمادی از کوچ کردن از تاریکی به نور، از گمراهی به هدایت است. این چرخش را در خلقت هم میتوان دید. گردبادها، که با قدرت بیپایان در زمین میچرخند، از همین مسیر حرکت میکنند. حتی زمین هم در چرخش خود به دور خورشید، همین جهت را دارد.
این همان طواف است؛ طوافی که از فرشتگان آغاز شد، با آدم(ع) ادامه یافت و امروز، ما هم جزئی از آن هستیم...
با شنیدن این کلمات، در دل آرزو کردم که این لحظات، تنها یک خاطره در سفرنامهام نباشند. بلکه باور شوند، ریشه بدوانند، و مثل طواف فرشتگان، تا همیشه در دلم در گردش بمانند.
یادگاری از شهدا در سرزمین وحی
ما ایرانیان مسلمانیم، پیرو پیامبری که آمده بود تا محبت را به جهان هدیه دهد. آمده بود تا بگوید اسلام چیزی جز حقیقت فطرت انسان نیست. شاید به همین دلیل بود که ایرانیان، بیهیچ اکراهی، این دین را پذیرفتند. اسلام، نوری است که با گذر زمان درخشانتر میشود و هرچه بشر پیش میرود، باز هم به همان حقیقتی بازمیگردد که پیامبر از آن سخن میگفت.
در میان این جمعیت، زیر سقف آسمانی که کعبه را در آغوش گرفته است، به این فکر میکنم که چگونه اعضای بدن، میتوانند سرنوشت انسان را تغییر دهند. فکر و اندیشه، نقطه آغاز است؛ همان جایی که میتوان از آن به سمت نور رفت یا در تاریکی فرو رفت. چشمها، گوشها، زبان، دستها، قدمهایی که یا در مسیر حق برداشته میشوند یا در بیراهه... و آن وسوسههای پنهانی که اگر مهار نشوند، انسان را به سقوط میکشانند.
هفت گام در مسیر بندگی
اینجا، در کنار خانهی خدا، هر حرکت، هر نگاه و هر گام معنا پیدا میکند. وقتی برای نماز به سجده میرویم، هفت نقطه از بدنمان بر زمین مینشیند؛ پیشانی، دو کف دست، دو زانو، و دو انگشت پا. گویا این هفت عضو، همانهایی هستند که مسئولیت دارند ما را بهشتی کنند یا جهنمی.
و باز، عدد هفت... طوافهای هفتگانهای که پایان ندارند. هر دور که میگردم، گویی چیزی در درونم زنده میشود. خستگی راه، خستگی این گردش بیپایان، مرا به یاد اربعین میاندازد. همان خستگی شیرینی که در مسیر عشق، لذتبخش است.
وقتی میگویند عمره مجدد توصیه نشده است، به این فکر میکنم که شاید حقیقت در همان طوافهای پیدرپی باشد. شاید راز، در همان لحظاتی نهفته است که پایمان را بر زمین میگذاریم و میچرخیم؛ بیآنکه به پایان بیندیشیم.
ردپای شهدا در طواف عشق
در میان زائران، در سایهسار کعبه، گام برمیدارم و به یاد آنان میافتم که پیش از ما، در مسیری از جنس ایمان و ایثار قدم گذاشتند. شهدا، آنانی که باور داشتند و یاور شدند؛ آنان که چون طوافکنندگان، از تاریکی به نور هجرت کردند و در مدار بندگی، به حقیقت رسیدند.
اینجا، هر گام، یادآور گامهای استوار شهیدانی است که با یقین در راه حق ایستادند. از طواف تا نماز، از سجده تا زمزمه دعا، همه این لحظات مرا به یاد آنانی میاندازد که در مسیر خدا قدم گذاشتند و جاودانه شدند. آیا نه این است که شهدا، پیشگامان این طواف عاشقانهاند؟
سفرنامه سرزمین وحی هنوز ادامه دارد، اما در این مسیر، بیش از هر چیز، ردپای شهدا را حس میکنم.
(ادامه دارد)