kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۴۱۴۴
تاریخ انتشار : ۳۰ دی ۱۴۰۳ - ۲۲:۴۴
نیمه پنهان کشمیر- ۱۴

نبردی که به تسلیم روستاییان منتهی شد

 
 
 
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
دقایقی گذشت و کاروان شبه نظامی سرعتش را زیاد کرد. راننده ما سرعت اتوبوس را کم کرد و مسافت بین ما و آنها زیاد شد. ما به روستای «سیلیگام» بین راه خانه و مدرسه رسیده بودیم که ناگهان من صدای یک انفجار قوی را شنیدم.
راننده پاهایش را روی ترمز گذاشت و ما در مسافتی مشاهده کردیم یک کامیون شبه نظامی از جاده منحرف شده و در مزرعه‌ای واژگون گردید.
داشتم به بیرون نگاه می‌کردم که ناگهان صدای رگبار گلوله‌ها را شنیدم، صدای خفیف‌‌تر مربوط به کلاشینکف بود و صدای شدیدتر متعلق به واکنش سنگین نیروهای هندی بود که با تیربار پاسخ مبارزین را می‌دادند.
راننده سریعاً فرمان اتوبوس را چرخاند و با سرعت به عقب برگشت. همه مسافران زیر صندلی‌ها قایم شدند، من در کف اتوبوس نشسته و محکم به یک صندلی چنگ‌زده بودم. 
به نظر می‌رسید صدای غرش موتور از صدای رگبار گلوله‌ها بیشتر است، سرم را در میان زانوهایم گرفته و چشمانم را بستم. 
اگرچه فاصله ما با محل حادثه به‌تدریج زیاد می‌شد داشتم به گلوله‌هایی که از سلاح‌های مختلف شلیک می‌شد و ممکن بود به ما اصابت کند فکر می‌کردم.
 من می‌ترسیدم که ممکن است ما هنوز در تیررس گلوله‌ها باشیم. کمی جلوتر راننده اتوبوس را متوقف کرد. 
یک مسافر با تکان دادن سر گفت: «آقای راننده، توجان ما را نجات دادی»، یک پیرمرد روی زمین وِلو شد و شروع به ‌گریه کرد، یک زن بارش را کنار گذاشت و او را دلداری داد. 
من به اطرافیانم لبخند زدم، از اتوبوس پیاده شدیم و از جوی کنار جاده آبی نوشیدیم.
راننده و چند نفر دیگر از مسافران سیگار روشن کردند و مشغول پُک زدن شدند، ما پس از رانندگی به ایستگاه اتوبوس‌ها در روستای «عیش مقام» رسیدیم که ناگهان مشاهده کردیم یک کاروان متشکل از نیروهای شبه نظامی با سرعت به طرف ما در حال حرکت هستند.
سربازان مسلح به دور اتوبوس حلقه زدند، یک افسر عصبانی شبه نظامی به ما دستور داد از اتوبوس خارج شویم، ما به صف ایستادیم من نزدیک به در بودم و اولین نفری بودم که پیاده شدم. 
من یونیفورم مدرسه را پوشیده بودم و کیف مدرسه هم رو کولم بود. افسر تفنگش را مثل «باتون» در دستش گرفته بود، منتظر بودم که من را با تفنگ بزند اما چشم از چشم‌هایش برنداشتم، او تفنگش را پایین آورد و من را با دستش هل داد. 
می‌دانستم که می‌خواهد به سمت من تیراندازی کند اما او بازوی مرا گرفت و فریاد زد: «تو از مدرسه نزدیک اردوگاه ما هستی من هر روز تو را می‌بینم که از آنجا عبور می‌کنی، خُب بزن به چاک».
او اجازه داد من از آنجا بروم. همچنان که ما به ایستگاه اتوبوس رسیدیم جمعیت دور و بر اتوبوس حلقه زدند. 
دو ساعت بعد یک اتوبوس دیگر از راه رسید و راننده‌اش به من گفت: شما خیلی خوش‌شانس بودید که هیچ سربازی در اثر انفجار مین کشته نشد. جاده اکنون باز است اما آنها یورش‌هایی را به روستاهای اطراف آغاز کرده‌اند. 
15 دقیقه بعد ما به نقطه‌ای که مین منفجر شده بود رسیدیم، هیچ سرباز یا کامیون نظامی را در آن نقطه ندیدم.
من فقط به درختان بید مجنون که به ردیف در دو طرف کنار جاده کاشته شده بود، کشتزارهای برنج، بام‌های حلبی‌خانه‌های روستایی در دوردست‌ها و حفره بزرگ کنار راست جاده ناشی از انفجار مین خیره شده بودم. از چند روستا که مغازه‌ها بسته و خیابان‌هایشان خلوت بود و فقط نیروهای شبه نظامی در آن گشت‌زنی می‌کردند عبور کردیم، خوشبختانه آنها اجازه دادند که اتوبوس به راهش ادامه دهد.
بعد ازچند هفته دوباره در خانه بودم، آخر هفته انتظار داشتیم پدر از محل کارش در سرینگر به روستا بیاید. سرینگر هر روز شاهد درگیری و خشونت‌های جدیدی بود.
ما از رادیو بی‌بی‌سی می‌شنیدیم که تعداد زیادی در این درگیری‌ها کشته شده‌اند، ما به صدای موقرانه یوسف جمیل خبرنگار بی‌بی‌سی در سرینگر و گزارش‌های روزانه او در بعد از ظهرها عادت کرده بودیم. «...هم اکنون من صدای تیراندازی را می‌شنوم»، بعد صدای رد و بدل شدن گلوله‌ها برای چند ثانیه در رادیو شنیده می‌شد و بعد ازآن گزارش او شروع می‌شد، «یک جسد دیگر که غیر قابل شناسایی است در رودخانه جهلم پیدا شده است». 
چند سال بعد بمبی در دفتر کار جمیل منفجر شد که گفته می‌شود ارتش هند در آن نقش داشته است. 
او زنده ماند ولی همکارش به‌دلیل شدت جراحات در جریان این حادثه کشته شد، او صدایش را از دست داد و هرگز صدایش از رادیو پخش نشد.
پدر قرار بود عصر به خانه برگردد، مادر مرا فرستاد تا گوشت گوسفند بخرم، وقتی از خانه بیرون زندم سیف‌الدین عموی بزرگ مادر را با موهای سفیدش دیدم که در جلوی بقالی داشت خودش را باد می‌زد.
او زیاد خرید نمی‌کرد اما از هر اتفاقی که در 
دور و برش می‌افتاد با خبر بود چرا که بیشتر اوقاتش را فضولی می‌کرد و می‌خواست سر از کار مردم در بیاورد.
او به من نگاه کرد و پشت بندش سؤال کرد: 
- آیا امروز شنبه است؟
- آره 
- آیا پیر صاحب (پدر) امروز می‌آید؟
- بله، تو راهه، به زودی این‌جا خواهد بود.
- این سؤال را به این خاطرکردم که مدت‌هاست ماسترجی (پدر بزرگ) را ندیده‌ام او معمولا روزهای شنبه می‌آید گوشت می‌خرد.
من به او اطمینان دادم که پدر بزرگ درگیر کارهای روزمره است و به جایش من امروز قرار است گوشت بخرم.
به طرف مغازه قصابی حرکت کردم، چند مرد همسایه همین طوری می‌خندیدند، از من پرسیدند مصاحبه چطور بود (سؤالات سیف‌الدین از من) من هم گفتم: طبق معمول بود.
او مدت‌ها بود که ندیده بود پدربزرگ برای خرید گوشت به قصابی برود. 
- همه خندیدند. 
آبو، قصاب خنده‌کنان گفت: اگر سیف‌الدین نباشد آدم‌های در و همسایه انگار یک چیزی کم دارند، حداقل او حال و هوای همه را می‌پرسد.
آبو، شروع به شقه کردن و بریدن گوشت‌ها کرد، او منو راهنمایی کرد اگر پدربزرگ راجع به برخی قسمت‌ها سؤال کرد چگونه برای او توضیح دهم.
آبو، سپس گفت: ماسترجی احتمالا رفته به باغ سیبش سر بزند.
- نه او در خانه است و دارد برخی از وسایل الکتریکی را تعمیر می‌کند.
من سپس گروهی از جوانان را مشاهده کردم که نزدیک ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند.
«تونگا» مرد بلند قامت جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر از روستای ما هم در میان آنها بود. جمعیت محدودی از روستائیان دور تونگا حلقه زده بودند و به‌نظر می‌رسید در مورد چیزی دارند بحث می‌کنند.
من و آبو به‌هم نگاه کردیم.
او گفت: خدا می‌داند که توکله تونگا چی می‌گذرد.
من سریع رفتم ببینم چه خبر است، تونگا و همقطارانش قصد داشتند به یک کاروان از سربازان هندی که قرار بود از روستای ما بگذرند حمله کنند. روستاییان داشتند با آنها چَک‌وچانه می‌زدند که او این کار را انجام ندهد. آنها تونگا را با نام حقیقی‌اش «محی‌الدین» صاحب صدا می‌زدند. 
- محی‌الدین! تو فرزند مایی، تو از روستای خود ما هستی تو باید این حمله را متوقف کنی، تو می‌دانی که سربازان بعد از این عملیات چکار می‌کنند. آیا می‌خواهی که روستای خودت در آتش بسوزد؟ آیا می‌خواهی سربازان به خانه‌های ما بریزند؟ از خدا بترس این روستای خودت هم هست.
تونگا از رفقایش جدا شد تا وضعیت را برای روستاییان تشریح کند.  
- می‌دانم، می‌دانم به مادرم قسم من نمی‌توانم کاری انجام دهم، هر زمانی که فرماندهان طرحی را برای عملیات در این‌جا تدارک می‌بینند من با آنها می‌جنگم، شما فکر می‌کنید این کار را نمی‌کنم؟ 
مادر پیر من این‌جا زندگی می‌کند، سه بچه من این‌جا زندگی می‌کنند. حسن نانوا دست‌های تونگا را گرفت و گفت: لطفا کاری بکن، آبو هم آمد.
- محی‌الدین عزیز لطفا، تو می‌توانی دهکده را نجات‌دهی حتی سیف‌الدین از چهارپایه‌اش بلند شد و نزد محی‌الدین آمد.
او گفت: تو فرزند منی، «راحت»، مادرت مثل خواهر من است. این را به‌خاطر داشته باش! به موهای سفید من نگاه کن، من کجا می‌توانم فرار کنم؟ 
محی‌الدین دست‌های او را گرفت.
- تو مثل پدر من هستی و من مثل فرزند تو هستم اما نمی‌توانم امروز آنها را (از عملیات) باز دارم. لطفا مغازه‌ها را ببندید و این جا را ترک کنید، ما وقت زیادی نداریم. پس از مدتی روستاییان تسلیم شدند.