شکوفههای انار
ملیکا رستمیان
خورشید تازه در آسمان نشسته است. باریکهی نور، روی فرشهای قرمز رنگ قدیمی افتاده. پرده را کنار میزنم. ذرات خاکی که از پرده بلند شده، زیر نور آفتاب خودنمایی میکند و بینیام را قلقلک میدهد.
نگاهم بالا میآید. از میان قابعکس، نگاهم میکند. از روی دیوار قاب را برمیدارم و با گوشهی چادر، تمیزش میکنم. لبهایش میخندد و چشمهایش مثل همیشه خسته است. مینشینم روی مبلهای زهوار در رفته. صدای فنرهای زنگزدهاش را میشنوم. باد خنک بهاری از لای درز شیشههای ترکخورده، سرک میکشد داخل خانه. حالا مثل همیشه فقط من هستم و او، اما با این تفاوت که او دیگر اینجا نیست. اشک به پیشواز میآید. دستی به موهایش میکشم: «تا وقتی تو بودی، همهچیز خوب بود؛ دلم گرم بود به دوست داشتنت. اما از وقتی رفتی، انگار حتی این شهر هم مرده!»
با همین چند کلمه، پهنای صورت تبدارم پر از اشک میشود. یاد اولین دیدارمان میافتم؛ روزی که روی تختهای سفید، بیجان افتاده بود و خواهرش ملتمسانه، نگاهش میکرد. نفسهایش به شمارش افتاده بود، اما ماند، ماند و تحمل کرد چون هنوز عاشق بود. نگاهم از روی قاب ذرهذره پایین رفت و خیره ماند روی صورتش؛ یک زخم قدیمی روی گونهاش جا خوش کرده بود. خودش میگفت وقتی تازه به اینجا آمد، هنوز کار با اسلحه بلد نبود و صورتش را زخم کرده بود. همیشه دلم میخواست تکتک زخمهایش را مرهم شوم تا دیگر نگرانیای نداشته باشد.
وقتی اولینبار برای خواستگاری به خانهمان آمد، نمیدانستم باید خوشحال باشم یا نه. خوشحال باشم که او آمده یا دلگیر باشم از کاری که انجام میدهد. هرچه که بود، دلم را با ساز زندگیاش کوک کرده بودم.
چند هفته بعد از عقدمان که شیفت بودم، مجروح بدحالی آوردند. همه سرشان شلوغ بود و فقط من میتوانستم به او رسیدگی کنم. وقتی رسیدم بالای سرش، مات ماندم. خودش بود، مصطفیِ من! چشمهای نیمهبازش را دوخته بود به صورتم. صدای قلب بیقرارم را میشنیدم. قلبی که هنوز نیامده به میدان بازی، باخته بود. واقعاً دلم را باخته بودم! به کسی که خودش عاشق بود. چند روز قبل، پیامی دادم و برایش نوشتم: «من عاشق توام، اما تو نه!»
سریع نوشت: «منم عاشق توام عزیز دردونه، اما با این تفاوت که تو عشق دوم منی.»
با بغض خیره ماندم به صفحه گوشی. همان موقع عکسی فرستاد، زیرش نوشته بود: «مطمئنم اگه یه روز بیای اینجا، تو هم عاشقش میشی. میدونم منو دوست داری، اما این عشقی که من ازش حرف میزنم، یه عشق ابدیه؛ یه عشق تموم نشدنی.»
از خاطرات بیرون آمدم. دور تا دورش پر از آدم بود. ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشتند. دستان یخزدهاش را گرفتم و موهای آغشته به خونش را از صورتش کنار زدم: «تو حق نداری بمیری، تو هنوز اون عشق ابدی رو نشونم ندادی مصطفی. باید زنده بمونی و منو ببری اونجا، مفهومه فرمانده؟»
لبخند زد، همان لبخند آدمکش. همانی که تمام همرزمان ناامیدش را امیدوار میکرد. آدم رفتن نبود. هر وقت مجروح میشد، میدانستم که زود سر پا میشود.
چند هفته بعد، وقتی خوب شد، گفت از بیمارستان مرخصی بگیرم. نمیدانستم میخواست کجا برویم، فقط گفته بود وسایلم را جمع کنم که قرار است چند روزی نباشیم. کوچهپسکوچههای دمشق را برای رسیدن به مقصدی نامعلوم قدم برمیداشتیم. نمیدانم چرا، اما کوچههایش غم داشت. دلم میخواست زودتر برسیم جایی که مصطفی را اینگونه بیتاب کرده بود. لباسهای نظامیاش را پوشیده و مثل همیشه سرش پایین بود. با پوتینهایش سنگ را به جلو هل میداد. دستش را گرفتم که نگاهم کرد: «نمیگی داریم کجا میریم؟»
با لبخند نگاهم میکرد و مرا به جلو میکشید. تا لب باز کردم که سؤالم را تکرار کنم، از کوچه بیرون آمدیم و چشمم افتاد به گنبد طلایی. پرچم قرمز «یا زینب سلام الله علیها» رویش خودنمایی میکرد. تازه فهمیدم دلیل آن همه بیتابی را. به محض دیدنش، یاد عکسی افتادم که برایم فرستاده بود. همینجا بود، همینجا آن عکس را گرفته بود. خیره ماندم به گنبد. همهچیز را فراموش کردم و دل دادم به آوای مداحی مصطفی: «توی نصف روز پیر شدی، برات بمیرم، اسیر شدی، برات بمیرم...»
او میخواند و من بیاختیارگریه میکردم. تا قبل از آن نمیدانستم وصال چه حس و حالی دارد. نمیدانستم دوستداشتن در عمل چطور است. حتی نمیدانستم عشق واقعی چیست، تا او را شناختم. تا قصه عاشقی او را بیشتر شنیدم.
از آن به بعد من هم مثل مصطفی، عاشق شدم، عاشق زینب حسین. قبل از آن برایم فرقی نمیکرد کجا کار میکنم، اما از آن به بعدپرستار شدم فقط برای عاشقان او. کاش زودتر عشق را میشناختم، کاش زودتر گرفتار او میشدم.
قبل از ازدواج، دنبال خانه بودیم. خانهای حیاطدار و کوچک. دلم میخواست آشپزخانهاش در داشته باشد. از اُپن بدم میآمد. به مصطفی میگفتم: «آشپزخانه برای زن مثل سنگر میمونه، باید در و پیکر داشته باشه تا هروقت دلش گرفت به بهانهی پیاز خورد کردن و درست کردن غذا، بره اونجاهایهایگریه کنه و وقتی که اشکش خشک شد، تا جا افتادن غذا، کنج دیوار زیارت عاشورا بخونه.»
به خاطر همین حرفهایم کلی گشت تا خانه پیدا کند. در حیاط خانه، خود مصطفی درخت انار کاشت. انار را خیلی دوست داشت، مخصوصاً اگر رویش گلپر و نمک میریختم. روزهایی که کنارم بود، دقیقهها تندتر میگذشت. دلم میخواست ثانیهها کش بیایند و هیچوقت تمام نشوند.
داعش، دورتا دور سوریه را محاصره کرده بود. آن روزها مجروحین آنقدر زیاد بودند که نمیدانستیم چطور به آنها رسیدگی کنیم. دلم شور میزد. میترسیدم باز هم مصطفی بین آنها باشد، میترسیدم تحمل نداشته باشم تا دوباره روی تخت بیمارستان او را ببینم. وقتی درد میکشید، من هم پایش میمردم و زنده میشدم.
شیفتها که تمام میشد، نمیتوانستیم با آن وضع از بیمارستان برویم. تا آخر شب میماندیم و بعد میرفتیم. وقتی به خانه برمیگشتم، میدانستم که قرار است امشب مصطفی هم بیاید. انار خریده بودم تا برایش دانه کنم. دیروقت بود و فقط سایه سیاهم تا خانه همراهیام میکرد. رسیدم خانه. خواستم کلید بیندازم که دیدم در باز است! مصطفی آنقدر حواس جمع بود که مطمئن بودم او در را باز نگذاشته. با شنیدن صدای تیراندازی، دستم روی دستگیره متوقف شد. صدای نالهای شنیدم و همزمان یک نفر از دیوار پرید بیرون. سریع رفتم داخل. به چشمانم اعتماد نداشتم. فکر میکردم یک رویاست و الان از خواب بیدار میشوم، اما نبود. درد شقیقههایم را نیشگون گرفتم. پلاستیک از دستم افتاد و انارها پخش شد کف حیاط. او، روی زمین افتاده بود و دنیا دور سرم میچرخید.
لبهایش هنوز هم میخندید! چه کسی را دیده بود که اینگونه خوشحال بود؟ شاید همان عشق ابدیاش را! تکیه دادم به دیوار. سردیاش، لرز را به بدن بیجانم نشاند. دیگر توان ایستادن نداشتم. پاهایم توان تحمل من و غمهایم را نداشت. پخش زمین شدم. انارهای قرمز، با سرخی خون مصطفیِ من قرمزتر شده بود. اناری برداشتم و با گوشه آستین تمیزش کردم. به مصطفی نشانش دادم و باگریه گفتم: «میبینی؟ برات انار خریدم مصطفی، انار خریدم که با هم دونه کنیم. جونِ سلما، چشمات رو باز کن.»
خودم را روی زمین کشیدم تا نزدیکش بشوم.
ـ تو هنوز نباید بری، فرمانده. مفهومه؟ نباید بری!
انار را رها کردم و دستانش را گرفتم. سرد بود. هر لحظه صدای نالههایم بلندتر میشد.
ـ دستات چرا سرد شده؟ میخوای برات گرمشون کنم؟ «ها» کنم که گرم بشه؟ اصلاً میرم برات پتو بیارم، آخه تو از سرما خوشت نمیاد.
بغض و اشکهای بیصدا، حرف زدن را برایم سخت میکرد.
ـ پس چرا جوابمو نمیدی؟ کی بهت اجازه داده اینطوری راحت بخوابی؟ چشمات رو باز کن، منو ببین. مصطفی، منو ببین! نگاه کن، سلمایِ تو، اینجا نشسته.
دیگر دست خودم نبود. صدای جیغ وگریههایم همسایهها را کشاند به خانهمان. رفته بود، او رفته بود، اما رد پای نگاه من، پشت سرش باقی ماند.
داعشیها برای پیدا کردن فرمانده تا خانهاش آمده بودند. آنها برای کشتن مصطفیِ من، تا امنترین نقطهی شهر آمده بودند. فکر میکردند با رفتنش دیگر همهچیز تمام میشود، اما نمیدانستند مصطفیهای دیگری تربیت شدند برای ادامه دادن. نمیدانستند مقاومت با کشتن یک فرمانده، تمام نمیشود.
قابعکس را برمیگردانم روی دیوار. پنجره را باز میکنم. بوی غذا و نانهای تازه میپیچد داخل خانه. از وقتی رفتی، بوی نان مرا یاد تو میاندازد، گلپر و انار مرا یاد تو میاندازد، قرمهسبزی و آش مرا یاد تو میاندازد. تو رفتی، اما هنوز من با تو زندگی میکنم. از روی زمین، یک شکوفه برمیدارم. آن درخت انارِ داخل حیاط، شکوفه داده. شکوفههای انار، نه سفید است و نه صورتی. شبیه زنگوله است. چند گلبرگ قرمز و زیبا دارد. از دل همین شکوفه زنگولهوار، میوهاش رشد میکند. شکوفه را کنار قابعکس میگذارم. نگاهم کشیده میشود به خانه. این خانه و حیاط، هنوز بوی مصطفی را میدهد. مطمئنم او در همین نزدیکی به تماشای من نشسته. مطمئنم او هنوز هم همینجاست؛ همینجا کنار من.