گفت وگوي صميمانه با خانواده شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکر این سردار به میهن
بنّای عارفـی که زمان و مكان شهادتش را میدانسـت...
36 عكس يادگاري با رهبر انقلاب گرفتيم
شهید عبدالحسین برونسی از نظر مقام معظم رهبری یک شخصیت جامعالاطراف و جزو عجایب و استثنائات انقلاب شمرده شدهاند، شخصیتی که نماد استعداد برای پرورش افکار بوده است.
شهدای ما و بزرگوارانی چون شهید برونسی به این دلیل به چنین مقام والایی رسیدهاند که دارای درک، بصیرت، مبارزه با هوای نفس، تواضع و فروتنی خاصی بوده و جز لقمۀ حلال بر سر سفرههایشان چیز دیگری یافت نمیشده است.
سردار سرفراز برونسی در سال ۱۳۲۱ در خانوادهای مذهبی در روستای گلبو از توابع کدکن نیشابور دیده به جهان گشود. از کودکی عشق به اهل بیت(ع) با وجودش عجین شد و این عشق و ارادت آغازی بود برای تذهیب نفس در آن دوران که جامعه در سراشیبی انحطاط فضیلتهای اخلاقی قرار داشت. روزگار جوانی سردار شهید برونسی مصادف بود با دوران طاغوت، که راه برای هرگونه شرارت و رذالتی باز بود، اما ایشان با ارادهای پولادین، که از ایمان واقعی او به خداوند و ارادتش به اهل بیت(ع) سرچشمه گرفته بود، دربرابر گامهای شیطان ایستادگی کرد. با شروع جنگ تحمیلی روانۀ جبهههای حق علیه باطل شد و آنقدر مسئولیتهای محوله و دفاع از اسلام در عملیاتها را مهم و واجب میدانست که حتی برای مراسم تدفین پدر نتوانست حضور پیدا کند. سردار رشید اسلام شهید برونسی در جبهه ماند تا خداوند جان شیرینش را بهبهای بهشت خریداری کرد و در عملیات بدر در سال ۱۳۶۳ در شرق دجله (هورالعظیم) دعوت حق را لبیک گفت و پیکرش سالها بازنگشت و پس از چندین سال گمنامی سیزده سال پيش (ارديبهشت سال 90) بود كه انتظار خانواده برونسي به ثمر رسيد و خبري مبني بر آمدن پيكر «سردار شهيد عبدالحسين برونسي» آنها را بهت زده كرد و پیکر ایشان تفحص و به آغوش خانواده بازگشت. براي آشنايي بيشتر با اين شهيد بزرگوار و خانواده وي، شما را به خواندن گفت وگو با خواهر و پسر شهيد دعوت ميكنيم.
سيدمحمد مشكوه الممالك
از کودکی باایمان بود
بنده خواهر شهید عبدالحسین برونسی هستم. برادرم متولد سال ۱۳۲۱ تربت حیدریه است. تاریخ شهادت ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر محل شهادت شرق دجله (هورالعظیم) میباشد. ما چهار فرزند بودیم دو برادر و دو خواهر و من متولد ۱۳۳۳ فرزند آخر بودم. خاطراتی از دوران کودکیمان به یاد دارم. در روستای گلبو از توابع کدکن نیشابور بودیم. عبدالحسین همیشه اهل مسجد و نماز اول وقت و قرائت قرآن بود. برادرم خیلی خوب و مهربان بود. با همه برخورد و رفتار خوبی داشت. دوران کودکی عبدالحسین مصادف با قبل از انقلاب و دوران پهلوی بود.
یک بار در کودکی با پدر به مسجد رفته بود و روضهخوان مسجد در حال روضه خواندن بود که جایی را اشتباه گفت. عبدالحسین میگوید که این قسمت را اشتباه خواندید و مردم به پدر میگویند: «پسرت را بیرون ببر.»، اما بعد عبدالحسین با دلایل منطقی ثابت میکند که روضهخوان آن قسمت را اشتباه خوانده بود.
در ماه رمضان ما را برای گرفتن روزه تشویق میکرد و در ماه محرم هرکاری که برای بهتر انجام شدن مراسم میتوانست انجام میداد. برادرم عاشق حضرت زهرا (س) بود.
عبدالحسین اهل رعایت حلال و حرام بود
برادرم بسیار ولایی بود. در دوران نوجوانیاش فعالیتهای انقلابی زیادی داشت و از هر فرصتی استفاده میکرد تا اعلامیههای حضرت امام(ره)را منتشر کند. علاقۀ بسیار زیادی به امام خمینی(ره) و آرمانهایش داشت. ضبط صوتی هم داشت که با آن نوارهای سخنرانی ایشان را با دقت گوش میداد.
یک بار به خانه ما آمد. برف آمده بود، سی روز آنجا ماند. از من یک پتو و ضبط صوت گرفت و در یک اتاق جداگانه میرفت و به ما میگفت: «کسی داخل اتاق نیاید.» تا شب میماند و سخنرانی گوش میداد. وقتی از او میپرسیدیم که چرا اینقدر دیر از اتاق بیرون میآیی و چه فعالیتی انجام میدادی، میگفت: «فعالیتی که الان من دارم انجام میدهم، شما بعدها خواهید فهمید.»
عبدالحسین ابتدا به کار کشاورزی پرداخت. مدتی ماند، اما وقتی متوجه شد که فروشنده آب به سبزیها میزند تا سنگینتر شوند، دیگر نرفت. بعد رفت لبنیاتی. آنجا هم متوجه کمفروشی فروشنده شد و دید که آب را در شیر مخلوط میکند، برای همین آنجا هم دیگر نرفت و مشغول بنایی شد. بهخاطر علاقهای که به کارهای خیر داشت، هرکس خانه نداشت، او در بنایی خانه به آنها کمک میکرد.
فرار از زن بیحجاب
این خاطره مربوط به قبل انقلاب در کتاب هم چاپ شده و برایتان میخوانم. قبل از انقلاب وقتی عبدالحسین رفت سربازی سرهنگ به او گفت: «باید خدمتت را در منزل من بگذرانی. برو کارهای همسرم را انجام بده.» رفت، اما تا وارد منزل شد، دید زن سرهنگ پوشش زنندهای دارد. سریع از خانه زد بیرون و برگشت پادگان. سرهنگ بهخاطر این کار تنبیهش کرد. هجده توالت را باید به تنهائی میشست. بعد از گذشت یک هفته از مدت تنبیه سرهنگ آمد و گفت: «حالا دوست داری برگردی خونه من کار کنی یا نه؟» عبدالحسین گفت: «اگر تا آخرین روز خدمتم مجبور باشم همه کثافتهای توالت را توی بشکه خالی کنم و به بیابان بریزم، باز پا توی خانه شما نمیگذارم.» بیست روز دیگر این تنبیه را ادامه داد تا اینکه مسئولین پادگان خسته شدند و رهایش کردند.
دوران سربازی برادرم قبل از انقلاب بود. یک بار هم برای کاری به ادارهای رفته بود که دیدیم خیلی زود برگشت. گفتیم که چرا زود برگشتی؟ گفت: «آنجا یک خانم بیحجابی بود که وقتی وارد شدم، میخواست با من دست بدهد و من هم برگشتم.»
رضایت مادر شرط شهادت
عبدالحسین با شروع جنگ راهی جبهه شد. پدر او را تشویق میکرد، اما مادر با رفتنش مخالف بود، مادر بود و عشق مادرانه به او اجازه نمیداد تا به رفتن پسرش رضایت دهد. اما به هر طریقی بود، عبدالحسین او را راضی میکرد و میرفت. دست و صورت مادر را میبوسید و به او میگفت: «مادرجان! حتماً شما رضایت کامل نداری، حتماً برایم دعا نمیکنید که من شهید نمیشوم.»
بهخاطر علاقهای که جوانان روستا به او داشتند، هنگام رفتن به جبهه با او همراه میشدند. عبدالحسین نصف بچههای گلبو را با خود برد. دوستان دوران نوجوانیاش ابوالقاسم دیمه، شهید غلامرضا دیمه و شهید رحمانی بودند.
در فیلم به کبودی یاس که از شهادت عبدالحسین هست، خیلی زیبا همراهی دوستان او را روایت میکند. یک جوانی بود که به پدرش میگوید: «میخواهم بروم جبهه.» پدر به او میگوید: «با چه کسی میخواهی بروی؟» میگوید: «با برونسی.» پدرش میآید و با برادرم صحبت میکند و میگوید: «اگر اجازه دهید، پسرم به جبهه نیاید.» انگار عملیاتی در شرف انجام بوده که وقتی پدر آن فرد با عبدالحسین صحبت میکند، خودش پشیمان میشود و پسرش را با عبدالحسین راهی جبهه میکند.
یک بار هم یک نفر در زمان عقدش بود که میخواست به جبهه برود که پدر و مادرش برای رفتن او به جبهه رضایت نمیدادند. وقتی متوجه میشوند که با برادرم میرود، رضایت خود را اعلام میکنند.
صدام برای سرش جایزه گذاشت
عبدالحسین بنده مخلص خدا بود. وقتی اینجا بود، هر کاری از دستش برمیآمد، برای مردم انجام میداد. از ساخت خانه گرفته تا هر کاری که میتوانست دریغ نمیکرد.
در جبهه هم همینطور بود. یکی از راویان جبهه که از دوستانش بود، برایمان این خاطره را تعریف کرد: «به شهید برونسی پیشنهاد داده شد که فرماندهی تیپ را قبول کند.» او از قبول این سِمت سر باز میزند، اما بعد از مدتی خودش میآید و سِمت را میپذیرد. وقتی از او علت کارش را میپرسند، میگوید که دیشب خواب امام زمان (عج) را دیدم. ایشان فرمودند: «این مسئولیت را قبول کن. ما کمکت میکنیم» و عبدالحسین براساس خوابی که دیده بود، سِمت فرماندهی تیپ را پذیرفت و آنقدر در کارش موفق بود که صدام برای سرش جایزه گذاشت.
برادرم در عملیاتها سربند حضرت زهرا (س) به پیشانی داشت و ارادت ویژهای به ایشان داشت. مدتی که به جبهه رفت، پدر را هم با خودش برد. وقتی در جبهه بود، نامه میداد و از احوال خانواده با خبر میشد. عبدالحسین آنقدر به حفاظت از مرز و بوم و مردم این کشور اهمیت میداد که زمانی که پدر فوت کرد هم نتوانست بیاید. گفت: «عملیات آغاز شده و نمیتوانم در مراسم حضور داشته باشم.» خودش را برای مراسم هفتم پدر رساند.
هنگامی که میخواست برگردد، برادر بزرگم میخواست برایش گوسفند قربانی کند، اما خودش اجازه نداد و گفت: «بچههای مردم دارن در جبهه شهید میشوند. من نمیگذارم شما برای من این کار را انجام دهید.»
دل از عشق دنیایی کند و راهی جبهه شد
شهید به ادامه تحصیل علاقه داشت اما فرصت نداشت و بیشتر جبهه بود. زمان ازدواجش که شد، با یک نفر از دخترهای فامیل ازدواج کرد. خداوند به آنها پنج پسر و سه دختر داد. پسرها به نامهای مهدی، حسن، عباس، ابوالفضل و حسین و نام دخترها زهرا، فاطمه و زینب بود. زینب چهل روزه بود که پدرش شهید شد. هنگام رفتن عبدالحسین گفت: «کسی به زینب نگوید که با آمدن تو بابا شهید شد.»
عبدالحسین عاشق خانوادهاش بود، اما از همه دل برید و به جبهه رفت.
اسم پسر بزرگ عبدالحسین ابوالحسن است. یک بار وقتی کوچک بود، بیماری سختی گرفت اصلاً غذا نمیخورد و تا دم مرگ رفت. هر کسی آمد نتوانست برایش کاری کند، آخر چند نفر از همسایهها آمدند و او را بهسمت قبله گذاشتند و یک ملافه سفید هم روی او کشیدند. برادرم آمد. شرایط را که دید، گفت: «چی شده؟» گفتیم: «ابوالحسن حالش خوب نیست.» با همان آرامش همیشگی که چهرهاش داشت، رو به ما کرد و گفت: «اصلاً نگران نباشید. پسرم خوب میشود.» به مسجد رفت و چند ساعتی نیامد. کمی که گذشت، متوجه بهبودی حال ابوالحسن شدیم. کمی آب نوشید و رفتهرفته حالش خوبِ خوب شد. عبدالحسین به مسجد رفته بود و شفای پسرش را از حضرت اباالفضل(ع) گرفت.
از مکه آمده بودند از طرف سپاه برایش فرش و تلویزیون آورده بودند. بهمحضی که رسید، ننشست از راه فرش و تلویزیون را جمع کرد و برگرداند. گفتند: «ما اینها را برای بچههای شما آوردهایم که استفاده کنند.» گفت: «بچههای من به این چیزها نیاز ندارند. من بهخاطر مال دنیا به جبهه نرفتم. اینها را ببرید.»
عبدالحسین قبل اینکه به جبهه برود، برای خانواده توصیههایی داشت. میگفت: «شما راه بد نروید. قرآن بخوانید. نماز بخوانید. زینبوار زندگی کنید. ایمان به خدا را از یاد نبرید. با چادر نماز زیبایتان نماز بخوانید. حجاب را رعایت کنید.» در وصیتنامهاش هم وصیتهایی کرده بود. خواهر و برادرها را به ایمان و اخلاق نیکو دعوت کرده بود و به همسرش سفارش کرده بود که اگر بعد از او میخواهد ازدواج کند، آزاد است، فقط بچهها را کنار ما بگذارد. همسرش هم بنده خدا ماند و با ارادهای ستودنی تمام مشکلات را به دوش کشید و فرزندان شهید را بزرگ کرد و سر و سامان داد.
اخلاص رمز شهادت
شخصیتی که برای شهید الگو بود، رهبر معظم انقلاب آیتالله خامنهای بود. با آقای خامنهای و محسن رضایی و آقای قالیباف دوست بودند و در مراسم برادرم هم شرکت کردند.
بعدها خودش هم الگوی خیلی از اهالی روستا شد که جوانان بهخاطر علاقهای که به عبدالحسین داشتند، راهی جبهه شدند.
عبدالحسین بسیار سادهزیست و خاکی بود. از ریا دور بود و معروفیت را دوست نداشت. میگفت: «دوست ندارم کسی از من عکس بگیرد. کار باید برای خدا باشد.» اخلاص خاصی داشت. فکر میکنم اخلاصی که برادرم داشت باعث شد خداوند انتخابش کند و شهادت را نصیبش کند.
خبر شهادت
ما تربت بودیم و شوهرم هم مدرسه بود. وقتی آمد، دیدم ناراحت است. وقتی دلیل ناراحتیاش را پرسیدم، از جواب دادن طفره رفت و فقط گفت: «باید به مشهد برویم.» گفتم: «حالا تو مدرسه داری، در حال حاضر وقت مشهد رفتن نیست» وقتی رفتیم، دیدیم دم در خانه گل و عکسهای بسیار زیادی گذاشتند. فهمیدیم که برادرم به شهادت رسیده است.
شهادت افتخار است
بار آخری که عبدالحسین میخواست برود، آمد خانه ناهار خورد. بعد گفت: «خواهر جان! من دارم میرم.» گفتم: «برادر! مادر را نگاه کن. شرایطش را ببین.» گفت: «من دارم میروم که شهید شوم. شهادت افتخار است. شادی دارد. من که شهید شدم، شادی کنید. لباس مشکی نپوشید. مواظب باشید که دشمن شاد نشود. به من بگو برو.»
خداحافظی کرد و رفت. بعد هم تا سالها که پیکرش برنگشت و بعد که پیکر را آوردند، سر در بدن نداشت. سرم را روی سینهاش گذاشتم و گریه کردم. میخواستم گلویش را ببوسم. قرآن و بقیۀ وسایلش داخل جیبش بود. به یاد حضرت زینب (س) افتادم. گفتم: «حالا برادرهای من اطرافم هستند. نگاه کن ما چند نفر هستیم. میتوانیم درددل کنیم، اما امان از دل حضرت زینب(س)!»
عبدالحسین عضو بسیج بود و بعد به سپاه رفت. بیشتر در سپاه بود. در تشییع جنازه اولی یک دسته گل آوردند و برادرم را بهعنوان مفقودالأثر حساب کردند تا اینکه سال ۱۳۹1 پیکر بیسر برادرم را آوردند و در بهشت رضای مشهد به خاک سپردند.
برای شما خانه میسازم
سه چهار بار خوابش را دیدم. یک بار خواب دیدم در بیابانی داشت خانه میساخت. خانم برادرم هم با یک بسته شکلات آمد و گفت: «این خانه را دارم برای شما میسازم. حالا سقفش را نمیزنم تا شما بیایید.»
بعد از این همه سال، اما هرچه یاد خاطراتش میافتم، برایش میسوزم. از بس مهربان و دوستداشتنی بود. گاهی به خانهاش میروم و با همسرش صحبت و درددل میکنم. انشاءالله که شفاعت ما را بکند. در مشکلات هم یاد حضرت زینب (س) مرا آرام میکند. به برادرم متوسل میشوم،گریه و درددل میکنم و حاجتم را از او میگیرم.
تا پای جان پای این انقلاب هستیم
به حضرت آقا ارادت ویژه دارم. ایشان برادر من است. از صمیم قلب دوستشان دارم. همیشه سایهشان بر سر ملت عزیز و خانوادههای معزز شهدا مستدام باشد. نظام و انقلاب را دوست دارم. تا هرجا که توان داشته باشم، پای این انقلاب و پای خون شهدا میایستم.
به شهادت او افتخار میکنیم که در این راه رفت. از نبودش ناراحت هستیم، اما راهش را ادامه میدهیم. اگر آن زمان فرزند بزرگ داشتم، آنها را راهی جبهه میکردم الان هم اگر بخواهند بروند، راضی هستم برای مدافعین حرم راهی شوند و با داعش بجنگند. جوانان باید وفادار به انقلاب و نظام باشند و در راه اسلام حرکت کنند.
مردم همیشه احترام شهدا را دارند. ما از مردم بدی ندیدیم. همیشه احترام خانواده شهدا را دارند.
راه شهیدان گرهگشاست
مردم میگویند: «برای فرزندمان دعا کنید. حسینی بار بیاید.»
یک خانم بود چند سال پیش که باردار نمیشد، نذری برای برادرم کرده بود که بعد خواب عبدالحسین را دیده بود و حاجتش برآورده شده بود. بعد با سپاه هماهنگ شد و نذری که برای برادرم داشت را ادا کرد.
حالا از همهجا به منزل برادرم میآیند. حتی از کشورهای دیگر مثل لبنان میآیند.
فاطمه شکاری خواهرزادۀ شهید برایمان از شهید میگوید: یک عمه دارم که گفت: «من یک مشکل خیلی بزرگ داشتم و متوسل شدم به عبدالحسین. مشکلم حل شد و ختم قرآنم را انجام دادم.»
یک فامیل دیگرمان هم در بیت رهبری است. میگوید: «ما از دایی شما حاجتها گرفتیم. تا اسمش را میآورم، کارم درست میشود. مشکلم حل میشود.» خودم هم هر وقت مشکلی دارم، با عکس دایی درددل و گریه میکنم و مشکلم حل میشود.
مهدی برونسی دومین پسر از فرزندان شهید عبدالحسین برونسی از پدر برایمان میگوید:
«مهدي برونسي» هستم فرزند دوم شهيد برونسي، متولد سال 1353، ما هشت فرزند هستيم به نامهاي ابوالحسن، مهدي، حسين، عباس، ابوالفضل، فاطمه، زهرا و زينب.
پدرم پيش از انقلاب در روستا كشاورز بودند. وقتي در روستا بحث تقسيمات اراضي پيش ميآيد، پدرم از گرفتن زمينها خودداري كرده و ميگويد: « اين زمينها براي طاغوت است و كاركردن در آن اشكال دارد» پدرم از روستا به شهر مي آيد براي پيدا كردن كار، در مغازه لبنيات فروشي و سپس سبزيفروشي مشغول به كار ميشود. صاحب كارهايش مشكلاتي داشتند و چون پدر به لقمه حرام خيلي حساس بود، اين كارها را رها كرده و در آخر به شغل بنايي و كارگري مشغول مي شود و از اين طريق امرار معاش مي كند كه بعدها از نگاه رهبر عزيزمان معروف مي شوند به «اوستا عبدالحسين بنا». پدرم در زمان رژيم طاغوت فعاليتهاي سياسي فراواني داشتند و از اين طريق با مقام معظم رهبری آشنا مي شوند. ساواك چندين مرتبه به پدرم مشكوك شده و ايشان را به زندان ميبرد و شكنجه ميكند و حتي حكم اعدام پدرم هم صادر مي شود كه با آمدن حضرت امام(ره) و پيروزي انقلاب از زندان آزاد مي شود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران و بعد از شروع جنگ تحميلي، جزء نخستین نفرات بودند كه به كردستان اعزام مي شوند. در جبهه به عنوان يك بسيجي عادي و تك تيرانداز بوده، اما بعدها با رشادتهايي كه نشان مي دهد به مسئوليت فرماندهي نائل مي شوند. آخرين مسئوليت پدرم فرماندهي تيپ 18 جوادالائمه(ع) بود كه در عمليات بدر در چهار راه خندق (شرق دجله) به شهادت ميرسند.
بعد از 27 سال استخوانهاي پدرم برگشت
آخرين بار من 10 ساله بودم و شب پيش از رفتنشان ما بچهها را به همراه مادرم به حرم امام رضا(ع) برد و ما را به دست آقا سپرد. در آنجا به مادرم گفت: من شما و بچهها را به آقا امام رضا(ع) سپردم. هر وقت، هر مشكلي برايتان پيش آمد، بياييد حرم آقا، من سفارش شما را به آقا كردهام و فردا صبح با همه ما خداحافظي كرد و رفت و ديگر برنگشت تا اينكه بعد از 27 سال استخوانهاي پدرم برگشت.
مرگ بر بني صدر را از پدرم یاد گرفتم
خاطرات زيادي از پدر به ياد ندارم، بيشتر نقل قولهاي همرزمان، دوستان، مادرم و برگرفته از كتاب «خاكهاي نرم كوشك» است. كتابي كه بیش از 230 بار به چاپ رسيده است.
عنايت شهيد به مادرم كمك ميكرد
مادرم در اين سالها هم براي مان مادر بود و هم پدر، اينكه ايشان هشت بچه را بزرگ كنند و تحويل جامعه بدهند، انصافاً كار سختي است. اگر مادر نبود خدا مي داند ما در چه وضعيتي بوديم. البته عنايت شهيد هم بود كه در اين زمينه به مادرم كمك مي كرد و ايشان با تدبير طوري برنامه ريزي كرده بود كه به همه امور ما برسد.اما احساس دلتنگي در نبود پدر يك حس طبيعي است و ما هم در اين سالها جاي خالي پدرمان را زياد حس كردهايم.
پيرو راه پدرم و جانفداي رهبرم هستم
بنده دلتنگيها و جاي خالي پدرم را با يك قاب عكس و رفتن به مزار خالي ايشان پر ميكردم، اما بايد اعتراف كنم كه چون پدرم مفقودالاثر بودند و درون قبر خالي بود احساس چنداني به مزار شهيد نداشتم. درست است كه شهدا زندهاند و روحشان نظاره گر اعمال ما است ولي من نمیتوانستم عقدههاي درونيام را سر مزار خالي ايشان رفع كنم تا اينكه بعد از 27 سال پيكر پدرم در ارديبهشت ماه 90 و در ايام فاطميه آمد و روز شهادت حضرت زهرا(س) برگشت و تشييع شد. زماني كه پيكر پدرم برگشت من احساس عجيبي داشتم و حالا وقتي سر مزار ايشان ميروم آرامش خاصي دارم و خوشحالم كه گمشده خود را بعد از اين همه انتظار پيدا كردم و مي توانم دردهاي دلم و دلتنگيهايم را با رفتن به مزار پدرم به او بگويم؛ دلتنگيهايي كه بخشي از آن گذشته از نبود او، براي رفتار نادرست كساني است كه شهدا و ولايت را به فراموشي سپردهاند.من مطمئن هستم كه اگر خداوند به پدرم صدها بار جان مي داد باز هم در راه اسلام و كشور و دفاع از ولايت آن را فدا ميكرد. بنده نيز تا زندهام پيرو راه پدرم و جانفداي رهبرم هستم.
شایعاتی که به واقعیت تبدیل شد
ارديبهشت ماه سال 90 بود، در محل كارم بودم كه پيامي از طرف يكي از دوستانم كه در يكي از روزنامهها كار مي كرد، دريافت كردم مبني بر اينكه، پيكر پدرت شهيد برونسي پيدا شده است. آن لحظه خيلي شوكه شدم، اول باور نمیكردم كه همين دوستم گفت: آقاي باقرزاده در كنفرانس خبري رسماً بازگشت پيكر شهيد برونسي را اعلام كرده است. خیلی زود محل كارم را ترك كردم و به منزل مادرم رفتم. آنجا سردار باقرزاده به همراه جمعي از همكاران حفظ آثار بودند. سردار شواهد و دلايل مستندي را مبني بر پيدا كردن پيكر شهيد ارائه كرد.در آن جلسه همه اعضاي خانواده، همرزم شهيد و نويسنده كتاب «خاكهاي نرم كوشك» هم بودند. آنجا بحثهاي كوتاهي شد و در نتيجه با همه بحثها و صحبتها و اينكه شهيد برونسي گفته بود پيكر من برنمیگردد و گمنام مي مانم همين جرقهاي شد تا كمي جو خانه متشنج شود. همين شك و ترديدها موجب شد تا يكي از برادرانم مخالفت كند كه اين پيكر شهيد نيست. اين صحبتها زماني بود كه هنوز هيچ يك از اعضاي خانواده، همرزم شهيد و نويسنده كتاب، پيكر را نديده بودند و اظهارنظر مي كردند تا اينكه بنا شد پيكر به مشهد بيايد. وقتي پيكر به مشهد آمد آن شب اكثر همرزمان شهيد و خانواده پيكر را ديدند با توجه به شواهد و مستندات موجود پذيرفتند كه پيكر متعلق به شهيد برونسي است، اما باز متأسفانه برخي دوستان پافشاري كردند كه اين پيكر شهيد نيست. خلاصه چند روز بعد به تهران رفتيم و سه نفر از اعضاي خانواده آزمايش دي ان اي داديم و مشخص شد كه پيكر پدر شهيدمان است.
زمان و مكان شهادت را پدرم گفته بود
پس از اين اتفاقات طي مراسم باشكوهي در مشهد مقدس پيكر پدرم تشييع و به خاك سپرده شد. البته لازم مي دانم اشاره كنم كه پدرم در يك سخنراني پيش از عمليات بدر گفته بود كه اگر من در عمليات بدر، در فلان منطقه و فلان مكان و در چنين زماني شهيد نشدم به مسلمانيام شك كنيد. بعد در ادامه سخنراني اضافه مي كنند كه من آرزو ميكنم و اميدوارم كه شهيد گمنام بشوم و پيكرم برنگردد. ملاحظه بفرماييد كه شهيد با قطعيت و ايمان قلبي با توجه به خوابي كه ديده بود مي گويد قطعاً در عمليات بدر، حتي زمان و مكان شهادت خود را مي گويد ولي از آن طرف اضافه ميكند آرزو ميكنم و اميدوارم كه شهيد گمنام بشوم. هيچ وقت نمیگويد كه صددرصد پيكرم برنمیگردد، فقط ميگويد: اميدوارم شهيد گمنام بشوم.
بارزترين ويژگي پدر
شهيد ويژگيهاي فراواني از جمله سادگي، صميميت، تواضع و فروتني داشتند. آن ويژگي كه در شهيد برجسته و نمايان است ارتباط معنويشان با اهل بيت (عليهم السلام) به ويژه حضرت زهرا(س) بود و مبارزه با هواي نفس ميكرد و اين قدر به نفس و خواهشهاي نفساني خود مسلط بود كه اجازه نمیداد شيطان به او مسلط شود.
علاقه مقام معظم رهبري به شهيد برونسي
گذشته از اينكه حضرت آقا با شهيد برونسي پيش از انقلاب آشنايي داشتند، ولي فكر ميكنم علاقه حضرت آقا به شهيد برونسي بيشتر برميگردد به خواندن همين كتاب زيباي خاكهاي نرم كوشك. حضرت آقا در صحبتهايشان مي فرمايند: پيش از انقلاب با شهيد بودم، اما بعد از شهادتش خبر نداشتم. پدرم در سخنرانيهايشان به حضرت آقا ميگفتند: «سيدعلي خامنهاي عزيزم» و يك علاقهمندي بين شهيد و حضرت آقا بود.
36 عكس يادگاري با حضرت آقا گرفتيم
سال 75 بود. بنده و دو تا از برادرانم قرار بود از بنياد شهيد به شلمچه برويم. ايام عيد نوروز بود، همان روزهاي اولي كه حضرت آقا به مشهد تشريف آوردند. من در دلم يك چيزهايي ميگذشت كه حضرت آقا مشهد هستند و اگر بيايند منزل ما و من نباشم، بايد حسرت ديدار آقا را بخورم، از طرفي هم همان شب خواهرم زينب خواب ديد و تعريف كرد كه آقا آمدند منزل ما، ديگر با خواب زينب، آمدن آقا حتمي است و مادرم هم احساس ميكرد آقا به منزلمان ميآيند. من بين رفتن و نرفتن مانده بودم، اما چون دو برادرم عباس و حسين قرار بود تنها نباشند و از من كوچكتر بودند بايد با آنها مي رفتم. با اصرار مادرم قرار شد كه با برادرهايم به شلمچه بروم. بعد از ظهر حاضر شديم و به بنياد شهيد رفتيم كه راهي بشويم ولي هنوز اتوبوسها آماده نبودند تا 10 شب منتظر شديم كه حركت كنيم. دل توي دلم نبود و خيلي دوست داشتم كه اين سفر را نروم، آمدم و به برادرانم گفتم كه ميشود شما برويد شلمچه و من نيايم، گفتم خودتان بزرگ شدهايد هواي همديگر را داشته باشيد، بالاخره راضي شدند و من خداحافظي كردم و آمدم. وقتي مادرم من را ديد، گفت: مگر شماها هنوز نرفتيد؟ گفتم: چرا، داداش حسين و عباس رفتند ولي من نرفتم و برگشتم. مادرم گفت: چرا؟ گفتم راستش به دلم افتاده كه امسال حضرت آقا به منزل ما ميآيند، وقتي اين را گفتم مادرم چيزي نگفت. فردا شب نزديك نماز مغرب و عشا بود كه زنگ خانه به صدا درآمد، رفتم در را باز كردم، آقايي گفت: ساعت هشت شب از صدا و سيما برنامه روايت فتح براي مصاحبه با شما ميآيند، آن آقا رفت، همه آماده شدند و خانه را مرتب ميكرديم. من آنجا در دلم گفتم نكند به بهانه صدا و سيما حضرت آقا بيايند و بروند و عكس يادگاري با آقا نگرفته باشيم. سريع رفتم يك دوربين عكاسي كرايه كردم، با يك فيلم 36 تايي كه اگر آقا آمدند چند عكس يادگاري بگيرم. دقيقاً يادم هست نزديك ساعت هشت و نيم بود كه باز زنگ خانه به صدا در آمد. آقا ابوالحسن، برادرم رفتند در را باز كردند، من طبقه بالا بودم، آمدم كه از راهرو پايين بيايم يك لحظه صحنه اي را ديدم كه خشكم زد. اصلاً باورم نمیشد يعني درست ميبينم رهبر معظم انقلاب، چقدر آن لحظه برايم لذتبخش بود، احساس عجيب و خاصي به من دست داد. از خوشحالي نمیدانستم چه كنم. خیلی زود آمدم داخل اتاق و با خوشحالي و اشك گفتم: مامان، آقا! مادرم متوجه نشد كه چه گفتم، زود برگشتم از پلهها بروم پايين، از در كه بيرون آمدم حضرت آقا را ديدم، خیلی زود دست مقام معظم رهبری را بوسيدم و با ايشان روبوسي كردم، حسابي گريهام گرفته بود. حضرت آقا هم دست نوازش بر سر و رويم كشيدند. تعارف كردم و داخل آمدند تا مادرم چشمش به معظمله افتاد مات و مبهوت ماند. احوالپرسي كردند و ایشان تشريف آوردند و نشستند. در آن شب به يادماندني حضرت آقا 54 دقيقه منزل ما تشريف داشتند و تك تك جوياي احوال همه ما شدند و از شهيد هم دو تا خاطره تعريف كردند و من هم از فرصت استفاده كردم و به آقا گفتم اجازه ميفرماييد با حضرت عالي يك عكس يادگاري بگيرم، حضرت آقا فرمودند: چهل تا بگير و آن شب 36 عكس يادگاري با حضرت آقا گرفتيم.