مبارزه به روایت سید احمد هوایی- 20
نقشۀ ترور ژنرال هایزر
مرتضی میردار
بعضی وقتها ساواکیها شعارها و حرکتهای انحرافی انجام میدادند و ما سعی داشتیم این حرکتها را هدایت کنیم. یادم هست در میدان ارگ تابلویی سردر سازمان اطلاعات سابق زده بودند که عکس تاج روی آن بود و یکی از بچههای مجاهدین رگبار را به سمت آن بسته بود. پیشانیبندی هم بسته بود. گفتم «چرا میزنی؟» گفت «تاج شاهنشاهی است.» از این طرف، سه چهار گروهبان و سرباز روی پشتبام وزارت دادگستری رفته بودند و از آنجا کاملاً روی بچهها تسلط داشتند و خیلی از بچهها را کشتند. به او گفتم بهجای زدن تابلو بیا یک رگبار ببند این طرف. بعد این بابا را به آنجا بردم. خود من از بانک ملی، روبهروی سبزه میدان، با موتوری که روی آن یک گونی پر از نارنجک و سهراهی و تیانتی بود و با یک مسلسل یوزی که به دستم رسیده بود، داخل رفتم و به ساختمان وزارت بازرگانی رسیدم. این ساختمان الان وزارت دادگستری است. یک نفر آن بالا بود که به جرأت میتوانم بگویم حدود 35-30 نفر را لت و پار کرده بود. فتیلۀ یکی از سهراهیهای دستساز را که همراهم بود، روشن کردم و یک یاعلی گفتم و پرت کردم آن بالا. بعدش فرار کردم و پایین آمدم. انفجار شدیدی رخ داد و شیشهها خرد شدند و بعد از آن دیگر صدای تیراندازی از آنجا نیامد.
نمیدانم طرف فرار کرد یا پنهان شد. چون درگیر بودیم؛ معمولاً پیگیری نمیکردیم که ببینیم چطور میشود. سریع سراغ مرحلۀ دیگر میرفتیم. به هفتهشت نفر که اسلحه داشتند، گفتم بروند طبقۀ بالا تا به ساختمان دادگستری مشرف بشوند و آن چند نفر را بزنند. در همین حین، بچهها رادیو را که در میدان ارگ بود، تصرف کردند. دوتاتانک آنجا بود که یکیشان به طرف مقر امام حرکت کرده بود. دیدم این تانک جلوی مسجد امام یک ماشین را له کرده بود. میگفتند تا به مقر امام برسد، چهار پنج نفر را زیر گرفته بود.
بچهها آتش دادگستری را خاموش کردند و من به چهارراه حسنآباد و دانشکدۀ افسری رفتم. به ما خبر دادند که در آنجا دارند بچهها را مثل برگ خزان کف خیابان میریزند و کسی نیست جلوی آنها را بگیرد. هفتهشت نفر شدیم و آمدیم بهسمت خیابان امام خمینی فعلی و چهارراه ولیعصر و دیدیم چه غوغایی است؛ آتش از دانشکدۀ افسری بلند شده بود. مردم هم میترسیدند که افراد را داخل خانههایشان راه بدهند. ساختمان بلندی آنجا بود و با دوسه نفر بالای همین ساختمان بلند رفتیم و از همان بالا سه چهارتا نارنجک و سهراهی را روشن کردیم و داخل دانشکدۀ افسری انداختیم و آتش آنجا را هم خاموش کردیم. سهراهیها و نارنجکها صدای انفجار عظیمی داشتند. از این طرف پایین آمدیم.
در آنجا اتفاق خیلی خدایی برای ما افتاد. ما در خرپشته نشسته بودیم و خرپشته هم نورگیر داشت. دقت نکرده بودیم که آن طرف یک شیروانی هست و یک دریچه دارد. من بعداً متوجه آن دریچه شدم، چون تیر از آنجا میآمد و از آنجا ما را هدف گرفته بودند. من آمدم نارنجک را پرت کنم که دستم گیر کرد به یک نفر و نارنجک کمی جلوتر افتاد.
من دولا شدم که ترکشهای نارنجک به من نخورد که درست بالای سرم رگباری عبور کرد. در آنجا هم خواست خدا بود که جان سالم به در بردم. نارنجک را که انداختم، دیدم از منفذی در آن شیروانی به طرفم تیراندازی کرده بودند. یک رگبار هم آنجا بستیم و آتش دانشکدۀ افسری هم تمام شد و ما هم سراغ خانه و زندگیمان رفتیم.
بعد از 12 بهمن 57، یکی از کارهایی که میخواستیم انجام بدهیم، کشتن ژنرال هایزر1 بود. خانۀ آقای سیف، کنار خانۀ ژنرالهایزر بود. سیف بچهمسلمان بود و در ورزش با او آشنا شده بودم. ما از طریق او طرحی را تهیه کردیم که برویم و منبع گازوئیل شوفاژخانۀ او را بمبگذاری کنیم. قبل از انجام این کار، از امام که به ایران آمده بودند، اجازۀ این کار را میخواستیم. آقای احمدی پیگیر گرفتن اجازه از امام بودند. او به من گفت امام فرمودند: «اگر تا پنج روز دیگر از ایران نرفت، شما بروید و برنامهتان را عملی کنید.» ما هم همهجوره آماده شده بودیم که حتی اگر لازم شد، دینامیتها را به خودمان ببندیم و برویم. دو یا سه روز بعد،هایزر از ایران رفت و دیگر برنامۀ ما عملی نشد. من و آقای احمدی تا 22 بهمن با هم بودیم و در پیروزی انقلاب هم هرکدام در یکسو هدایت عملیات انجام میدادیم. این همان گروهی بود که خودمان تشکیل داده بودیم.
پانوشتها:
1- ژنرال رابرت هایزر (1924-1997) از فرماندهان و خلبانهای مطرح آمریکایی بود که در 14 دی 1357، به دستور کارتر، به تهران وارد شد. دربارۀ او سخن بسیار رفته است. برخی اظهارات هایزر را عامل کشتارهای رژیم در روزهای پایانی انقلاب و سرکوب مردم نشان میدهند. برخی نیز معتقدند که او برای ایجاد هماهنگی بین فرماندهان ارتش و دولت بختیار به ایران آمد. او یک ماه بعد، در 14 بهمن 1357، ایران را به مقصد آمریکا ترک کرد.