به مناسبت سالروز تولد استادم امیرحسین فردی
مهربان همچون پــدر
یک
راه درست زندگی کردن را نشانم دادید؛ نه فقط آن روز در مسیر پلنگچال؛ بلکه همیشه! یادتان که هست؟ هر دو جمعه یک بار میزدیم به کوه. آن روز هم وقتی رفقای نویسنده با خنده و شادی دور و نزدیک میشدند مثل همیشه از کنارتان تکان نمیخوردم، هر رفتارتان برایم یک درس بود. دستها را حلقه کرده بودید پشت کمر و راه میرفتید. گفتید: امیرحسین جان.... آخ که چه حالی میکردم هر وقت صدایم میکردید امیرحسین جان!.... گفتید: کوه، راه زندگی را نشان میدهد اگر دقت کنی. گفتید: سعی کن همیشه در زندگی آهسته و پیوسته بروی نه تند و کند.
دو
گوش جان به دل سپردن را یادم دادید. کتاب «من او» رضا امیرخانی تازه منتشر شده بود. خواندمش. عصری بود که با تردید آمدم اتاقتان. از فلاسکی که همیشه کنارتان بود برایم چای ریختید. همین همدمی همیشگی فلاسک با شما هم برایم درس بود. دل دل میکردم حرفم را بگویم یا نه. ترسیدم حرفم مضحک باشد. مهربان بودید؛ پدر بودید! لبخندتان جسورم کرد. گفتم: امیرخان! راستش از وقتی کتاب «من او» را تمام کردهام دلم میخواهد بروم جنوب تهران و مکان داستانی این رمان را از نزدیک ببینم، عیبی دارد؟ خندیدید! گفتید: چه عیبی دارد امیرحسین جان!؟ گفتید: من خودم قبل از چاپ این کتاب در «سوره مهر» کارشناس اثر بودم و وقتی خواندمش رفتم محل و مکان داستان را دیدم! این حرفتان یادم داد همیشه حرف دلم را بشنوم و و تفکر خودم را باور کنم... برکات فراوانی داشت و دارد برایم این درس شما.
سه
روی پای خود ایستان را به من آموختید. هر شب قبل از ساعت 9 از کیهان بچهها پیاده راه میافتادید سمت ایستگاه اتوبوس پارک شهر. با آخرین اتوبوس میرفتید سی متری جی. خانه ما دو سه خیابان بالاتر از خانه شما بود. وسپا را تازه خریده بودم. گفتم: بیایید با موتور ببرمتان. قبول نکردید. گفتید: قرارم را به هم نزن، من اگر مسیر هر شبی را نروم حالم خوب نمیشود. روزی هم که حوزه هنری برایتان نکوداشت گرفت باز هم همین درس نصیبم شد. آقامرتضی سرهنگی که یکی از سخنرانان بود در وصف مهربانیتان گفت: امیرحسین فردی جگرش سیخی یک میلیارد! این حرف آقامرتضی تشویقم کرد به او نزدیکتر بشوم، بماند که چه درسهایی هم از آقامرتضی گرفتم، نزدیکی به آقامرتضی باعث شد مشی شما را از کلام او بشنوم، روزی روزگاری وسط یک تصمیم بزرگ کنار گوشم گفت: دست بگیر به زانوی خودت و بگو یاعلی! حرف آقای سرهنگی تفسیر مرام شما بود روزگارم شد بهشت؛ دستهایم را گرفتم به زانوانم خودم برای همیشه! فلاسکم کنار دستم است همیشه. زحمت به کسی نمیدهم که با موتور یا خودرو او جابهجا شوم و....
چهار
لذت بردن از لحظات زندگی را نصیبم کردید.
وقت ناهار مؤسسه کیهان که میشد گاهی همراهتان میشدم. غذا را با آرامش خاصی نوش جان میکردید. لابهلای غذا خوردن سؤالاتم را میپرسیدم و جوابم را میگرفتم. لبخند، وجه غالب این لحظات بود. چه لذتی داشت آن غذا خوردنها! حرفتان همیشه آویزه گوشم بود که زمان غذا خوردن جزو عمر آدمی حساب نمیشود و باید این لحظات خارج از عمر را با لذت گذراند. نه فقط غذا خوردن، در هر کاری یادم میدادید قدر بدانم لذت بردن از زندگی را در مسیر صحیح و درست خودش. اولین و آخرین عصبانیت شما را هم در همین مسیر لذت بردن از زندگی در فوتبال یکشنبهها و سهشنبههای کیهان بچهها در قاب جانم نشاندید؛ آن روز وقتی وسط فوتبال، برخی رفقای نویسنده شوخی و لجاجت را از حد معمول گذراندند چنان شوتی زیر توپ کشیدید که توپ گم شد! آن گم شدن توپ این درس را باز هم به ذهنم نشاند که برای درست زندگی کردن باید آهسته رفت و پیوسته.
پنج
پدر بودن و مهربان بودن را نشانم دادید. زنگ زدید بیایم پیشتان. با چه شوق و ذوقی تحریریه کیهان تا کیهان بچهها را هروله کردم. خنده، قاب صورت قشنگتان را پر کرده بود. اشاره کردید بنشینم. آنسوتر دختری محجوب و چادری را پشت میزی نشانم دادید. گفتید: مریم است دخترم!
مریم خانم به احترام برخاست. احترامش کردم. فکر کردم زهرای دوسه ساله من ده دوازده سال بعد میشود مثل او.
نشستم. مجلد سال 1356 کیهان بچهها دستتان بود. شادی از صورتتان کنار نمیرفت. حیران بودم چه کار مهمی داشتهاید که زنگ زدهاید بیایم. کاغذی را از وسط صفحات مجلد بیرون آوردید و تصویر کودکیام را نشانم دادید در ستون دوستداران کیهان بچهها. دلم میخواست جیغ بکشم از خوشحالی. یادم آمد چند روز قبل وقتی از فوتبال برمیگشتیم برایتان گفته بودم هشت ساله بودم و پدرم که میدید عاشق کیهان بچهها هستم، بدون اطلاعم، تصویرم را فرستاده بود کیهان بچهها تا در ستون دوستداران کیهان بچهها چاپ شود و چقدر خوشحالم کرده بود و حیف که آن نسخه را ندارم.
چقدر غبطه خوردم به دقت و ظرافت فکرتان. با چه حوصله و صبری مجلدات کیهان بچهها را نگاه کرده بودید برای خوشحال کردنم. غرق خوشی بودم. اشاره کردید سمت مریم خانم. گفتید: امروز مریم پیشم بود و حالم زیادی خوش بود، گشتم عکست را پیدا کردم.
شش
هفت
هشت
....
هزار
مگر میشود دریا را به کوزه ریخت؟!
شاید روزی روزگاری وقتی حس کردم راضی هستید کتاب این خاطراتم را منتشر کنم.
چقدر خوب بودید امیرخان! چقدر با رفتارتان درس زندگی میدادید به من!
شاگرد کوچکتان. امیرحسین انبارداران