خاطرات رفاقت چهل ساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۵۱
شهیدی که در قلوب مردم ماندگار شد
سعید علامیان
جایی که شهید سلیمانی مشخص کرده بود، کنار مزار شهید حسین یوسفاللهی بود. داستان حسین یوسفاللهی، شهید عارف لشکر و خبر غیبیای که در مورد آمدن دو شهید به حاج قاسم سلیمانی داده بود، سرآغاز ارتباط سلیمانی با یوسفاللهی شد.1 از آن روز بود که حاجقاسم به حرفهای یوسفاللهی ایمان پیدا کرد. سردار سلیمانی، در طول حیاتش، هیچوقت خود را ندید. اعتقادم این است که بعد از شهادت میخواست حسین یوسفاللهی را بزرگ کند؛ نه خودش را. سردار سلیمانیِ با این عظمت گفت مرا کنار حسین دفن کنید.2
سرانجام بنا به وصیت خودش، کنار مزار یوسفاللهی به خاک سپرده شد. روی سنگ قبر اول نوشته بودند «سرباز ولایت قاسم سلیمانی». بعد از چند روز به «سرباز قاسم سلیمانی» اصلاح شد.
حاجقاسم، چهارشنبه 18 دی، بعد از نماز صبح و قبل از طلوع آفتاب به خاک سپرده شد؛ یعنی دقیقاً شب شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها. پیش خود گفتم: این هم از حساب و کتاب خداست که باید بینالطلوعین و شب شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها دفن شود؛ و اینکه پایین پای قبر شهید سلیمانی جای خالی وجود داشته باشد تا شهید پورجعفری هم آنجا دفن شود!
چهار روز قبل از شهادتش، دوشنبهای که فردایش همراه سردار سلیمانی برای آخرین بار به سوریه میرفت، آقای پورجعفری را کنار خانه سردار سلیمانی دیدم. گفت «سردار سلیمانی امروز به من گفت دیگر خسته شدهام. یک تیر بیاید، من و تو با هم شهید شویم! گفتم اگر میخواهی شهید شوی، چه کار به من داری؟ گفت من بدون تو نمیتوانم بروم.» حسین پورجعفری، کمحرف بود. اسم او را صندوق اسرار سردار سلیمانی گذاشته بودم.
آقای غلامعباس عسگری، از علمای راور کرمان، از طلبههای لشکر ثارالله در دوران جنگ بود. پس از شهادت سردار سلیمانی، به من زنگ زد و گفت:
- دیشب، خواب حاج قاسم سلیمانی را دیدم. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. گفتم «حاج قاسم، چه خبر؟» گفت: «نگران دخترم فاطمهام؛ غذا نمیخورد.»
اصلاً نمیدانست حاجقاسم، دختری به نام فاطمه دارد! گفتم «همینطور است. فاطمهخانم، دختر حاج قاسم است.» بعد از صحبت حاجآقای عسگری، به خانه سردار سلیمانی زنگ زدم. خانمش، گوشی را برداشت. گفتم: «چنین خوابی دیدهاند. درست است؟» گفتند: «بله. غذا نمیخورد. گوشی را میدهم، بگو بابایش چه گفته است.» گوشی را داد به فاطمهخانم. گفتم: «بابایت دارد میبیند. نمیخواهی او را از نگرانی بیرون بیاوری؟» رفتم خانهشان. گفت: «به حرف بابایم گوش کردم.»
داستان حاج قاسم سلیمانی، از عجایب و یکی از حجتهای روزگار ماست؛ کسی که خالص برای خدا حرکت کرد. خدا هم به واسطه نوری که در وجود او دید، محبت او را در دلهای مردم قرار داد؛ تشییع حماسی او، این حقیقت را نشان داد.
امام خامنهای، در روز هجدهم دی 1398، روز خاکسپاری این شهید بزرگ، جملهای درباره شهید سلیمانی فرمودند که تا به حال در مورد کس دیگری شنیده نشده است. فرمودند: «در مقابل او، من تعظیم میکنم!» این، عین فرمایش ایشان است: این شهید عزیز، هر وقت گزارشی میداد به ما - چه گزارش کتبی، چه گزارش شفاهی - از کارهایی که کرده بود، بنده، قلبی و زبانی او را تحسین میکردم؛ اما امروز در مقابل آنچه او سرمنشأ آن شد و برای کشور، بلکه برای منطقه به وجود آورد، در مقابل او من تعظیم میکنم. کار بزرگی انجام شد. قیامتی به پا کرد. معنویت او، شهادت، او را اینجور برجسته کرد؛ این بدرقههای ایرانی و آن بدرقههای عراقی. در کاظمین، در بغداد، در نجف، در کربلا چه کردند با این پیکر ارباً اربا!
پانوشتها:
1. حاجقاسم سلیمانی، در یک سخنرانی، ماجرای شهید یوسفاللهی را اینطور روایت کرده است: «در شلمچه میخواستیم عملیات کنیم. یک سال و نیم قبل از عملیات کربلای 5، آنجا برای اینکه دشمن متوجه نشود، نیروهای اطلاعات عملیات را مستقر کرده بودیم. جلوی ما آب بود. آن روز، دو تا از بچههای ما به نام صادقی و موساییپور رفتند برای شناسایی، برنگشتند. برادری داشتیم؛ خیلی عارف بود؛ نوجوان دانشآموز؛ اما شاید در عرفان عملی به درجهای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان این جایگاه عرفان، بعد از هفتاد، هشتاد سال میرسند. با من تماس گرفت. اهواز بودم. گفت «بیا.» من رفتم. گفت «اکبر موساییپور و حسین صادقی رفتهاند؛ برنگشتهاند.» من خیلی ناراحت شدم. با عصبانیت گفتم «ما شروع نکردهایم، دشمن از ما اسیر گرفت. این عملیات لو رفت.» چون جبهههای متعدد بود، برگشتم. دو روز بعد، دوباره با من تماس گرفت، گفت «بیا.» من رفتم. گفت «فردا، اکبر موساییپور برمیگردد.» اسمش حسین بود. گفتم «حسین، چه میگویی؟» خنده خیلی ظریفی، گوشه لبش را باز میکرد. گفت «حسین، پسرِ غلامحسین، این را میگه.» اسم پدرش، غلامحسین بود؛ دبیر خیلی ارزشمندی بود. هم مادرش، هم پدرش دبیر بودند؛ معلمزاده بود. خودش هم واقعاً در سن نوجوانی معلم بود. گفت «موساییپور، فردا برمیگردد و بعدش صادقی برمیگردد.» گفتم «از کجا میگویی؟» گفت «حالا شما بمانید اینجا.» من ماندم. بچههای اطلاعات، دوربین خرگوشی روی دژ گذاشته بودند. با دوربین داشتند نگاه میکردند. نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود. گفتند «یک سیاهی روی آب است.» رفتم بالا؛ دیدم درست است؛ یک سیاهی روی آب خوابیده. بچهها رفتند داخل آب. دیدند اکبر موساییپور است! روز بعدش، حسین صادقی آمد! عجیب این بود که این آب، با همه تلاطمی که داشت، آنها را از همان نقطه عزیمت به همان نقطه عزیمت برگردانده بود. به حسین گفتم «حسین، از کجا این را فهمیدی؟» گفت «من اکبر موساییپور را در خواب دیدم. به من گفت حسین، ما اسیر نشدهایم؛ ما شهید شدهایم. من فردا این ساعت برمیگردم و صادقی، روز بعدش برمیگردد.» بعد به من گفت «میدانی چرا اکبر موساییپور با من حرف زد[بچه سیرجان بود] و صادقی نگفت؟» گفتم «نه.» گفت «اکبر، دو فضیلت داشت: یک، ازدواج کرده بود؛ دو: در آب، نماز شبش قطع نشد. این فضیلت بود که او آمد مرا مطلع کرد.»
2. محمدحسین یوسفاللهی، 27 بهمن 1364، به علت مصدومیت شیمیایی، در بیستوچهارسالگی شهید شد.