kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۴۵۱۰
تاریخ انتشار : ۰۶ آذر ۱۴۰۱ - ۱۸:۳۵
پدر شهید حمزه بهمنش در گفت و گو با کیهان:

اجازه نمی‌دهیم خون شهدا هدر برود

 
 
 
 سمیه همت‌پور
شهید حمزه بهمنش در سن ۱۸ سالگی در عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی جزیره سهیل خلعت زیبای شهادت را به تن کرد و در شمار شهدای جاویدالاثر قرار گرفت و پیکر پاک و مطهر او پس از ۳۶ سال توسط نیروهای کمیته جست‌وجوی مفقودین در منطقه عملیاتی شلمچه تفحص شد و به آغوش میهن بازگشت و در یوم الله سیزدهم آبان با حضور چشمگیر مردم شهیدپرور اهواز تشییع و به آغوش خاک سپرده شد.
با پدر شهید بهمنش هم کلام شدیم تا برایمان از این شهید والامقام و روزهایی که با فراق او سپری کرده؛ سخن بگوید. حاج ایرج بهمنش دلش بلور باران بود و شبنم اشک بر مُژه اش همدمی شده بود برای دلِ هجران کشیده و داغدارش... اگر چه تشعشع سوزان فراقِ فرزند، جانش را به ستوه آورده بود اما هنوز سینه اش مملو از هوای اطاعت الهی بود و در برابر آنچه خداوند برایش مُقدر نموده بود سر تعظیم فرو می‌آورد.
حاج ایرج بهمنش که خود از رزمندگان دفاع مقدس بوده و سال‌های سال شغل انبیا الهی را دنبال می‌کرد اینک در جبهه دیگری مشغول رزم است؛ جبهه‌ای که به جای توپ و‌تانک نیازمند سلاحِ روشنگری و بصیرت است و پدرشهید هم مُسلحانه ایستاده تا نگذارد خونِ شهیدان انقلاب اسلامی هدر برود.
حاج ایرج بهمنش سخاوتمندانه دعوت ما را برای حضور در دفتر کیهـان اجابت کرد و ما را از چشمه زلال مهربانی‌اش جام‌های لطف نوشاند. آنچه در پی می‌آید ماحصل گفت‌و‌گو با این مردِ بزرگ است:
 
صدای حقیقت قرآن را می‌شنید
حمزه اولین فرزندِ من بود. در تیرماه 1347 به دنیا آمد. لاغراندام بود و با انواع اقسام شیر کمکی سر پا نگهش داشتیم تا به دوران مدرسه رسید. استعداد و هوشش فوق‌العاده بود. خودم با قرآن آشنا بودم و یکی از کارهایی که در خانه برای بچه‌ها انجام دادم آموزش قرآن بود. حمزه هم وقتی مدرسه می‌رفت قرآن را مسلط و بدونِ ایراد می‌خواند. از همان کودکی اُنس و اُلفت شگفت‌آوری به کلام الله داشت. قرآن را نمی‌خواند بلکه زندگی می‌کرد. هرچه بزرگ‌تر می‌شد این ارتباط تنگ‌تر و نزدیک‌تر می‌شد تا جایی که انگار صدای حقیقت قرآن را با گوشِ جانش می‌شنید.
سال دوم دبیرستان بود که جنگ شروع شد. آن اوایل باهم به پشت‌بام می‌رفتیم و هواپیماهای عراقی را نگاه می‌کردیم و نمی‌دانستیم جنگ شروع شده است! بعد دیدیم جدی جدی بعثی‌های عراق به ما حمله کرده‌اند و ناخواسته وارد یک جنگ نابرابر شده ایم؛ جنگی که بیش از ۸۰ کشور دنیا با حمایت رژیم بعث عراق و در راس آن صدام با هدف از بین بردن انقلاب اسلامی در ایران آغاز شد و برای ما تجلی «یدالله فوق ایدیهم» بود.
دلم طاقت نیاورد دست رد به سینه اش بزنم
دوتا از دایی‌های حمزه در سپاه خدمت می‌کردند. کار حمزه این شده بود که هر روز به بهانه‌ای سراغ شان برود و دست به دامان آنها شود تا راهی برای حضور در جبهه پیدا کند. آنها هم با لبخندی پذیرایش می‌شدند و از سرِ دلسوزی می‌گفتند: «پسرجان! تو هنوز سن و سالی نداری؛ بگذار بزرگ‌تر که شدی خودمان تو را به جبهه می‌بریم. هنوز برای تو زود است.» حمزه اما سرسخت‌تر از این حرف‌ها بود و قبول نمی‌کرد. می‌گفت: « عشق دیر و زود ندارد.» وقتی دید از آن طرف راه به جایی نمی‌برد سراغ من آمد درست حالاتِ آن روزش را به خاطر دارم. چشم‌هایش تب‌آلود و غمگین بود؛ انگار غمِ بزرگی را بر دوش داشت. نگاهم کرد و با لحنی مُلتمسانه گفت: «بابا! این‌ها که به حرف من گوش نمی‌دهند؛ خودت یک کاری کن که من به جبهه بروم.» دلم طاقت نیاورد که دست رد به سینه‌اش بزنم؛ قبول کردم! کوله‌پشتی‌اش را بستیم و آماده شد تا سوار ماشین شود. باورتان می‌شود؟ حمزه این قدر ریز جثه و ظریف بود که وقتی می‌خواست سوار شود او را بغل کردم و در مینی بوس گذاشتم. در مرحله اول او را به قرارگاه کربلا که آن زمان به آن گُلف می‌گفتند بردند تا یک سری مسائل نظامی را آموزش ببیند. وقتی به خانه برگشت از شوق در پوست خودش نمی‌گنجید و می‌گفت: «بابا! باورت می‌شود؟ من کار با ضدهوایی را یاد گرفتم!» این قدر خوشحال بود که من و مادرش زبان در کام فروبستیم و دلهره‌ای که در دل‌مان بود را پنهان کردیم. همزمان هم آموزش نظامی می‌دید و هم درسش را می‌خواند.
در مسیر تخلق به اخلاق الهی 
گام برمی داشت
 شاگرد زرنگ کلاس بود و بهترین معدل را داشت. در ریاضی و فیزیک و شیمی حرف اول را می‌زد! مدیر مدرسه‌شان به من می‌گفت: «آقای بهمنش! پسرت همه فن حریف است. نه تنها در ریاضیات و هندسه بلکه در ادبیات و شعر نیز رقیب ندارد». دلسوز و غمخوار همه بود. همّ خود را مصروف کارهای خیر می‌کرد. علاوه‌بر این که در درس نخبه بود گاهی هم در کلاس‌های حوزه علمیه شرکت می‌کرد. در مساجد مختلف حضور پیدا می‌کرد و در فعالیت‌های فرهنگی نیز مشارکت داشت. از آنجا که درسش خیلی خوب بود گاهی هم‌شاگردی‌های ضعیفش را به خانه دعوت می‌کرد و به آنها ریاضی و فیزیک آموزش می‌داد.
حمزه به معنی واقعی کلمه مؤمن بود و در مسیر تخلق به اخلاق الهی گام برمی‌داشت. روی انجام عبادات و تکالیف دینی‌اش بسیار مُصر و جدی بود. ریشه‌های ایمان در خاکِ وجودش چنان محکم بود که هیچ طوفان حادثه‌ای شاخه‌هایش را از جا تکان نمی‌داد. با روضه اباعبدالله الحسین علیه‌السلام چنان اشک می‌ریخت که من گاهی متحیر و مبهوت این اخلاص می‌شدم.
می‌گویند شرط شهید شدن، شهید بودن است و من واقعا این را در وجود حمزه می‌دیدم. علاقه عجیبی به شهدا داشت و در همه حال پیرو راهی بود که آنها طی کردند. به شدت به انقلاب اسلامی پایبند بود و حُب ولی فقیه را در دل می‌پروراند.
لحظه‌های ناب پدر و پسری
وقتی آموزش‌های نظامی به اتمام رسید وارد عملیات‌ها شد و در عملیات خیبر هم دچار مجروحیت شد. زمانی که زخمی شده بود او را به بیمارستان منتقل کرده بودند ولی اجازه نداده بود کسی با ما تماس بگیرد تا مطلع شویم. یک روز دوستش زنگ خانه را زد و وقتی من را دید گفت: «آقای بهمنش! پسرتان مجروح شده و در فلان بیمارستان است ولی راضی نشده که شما خبردار شوید.» سراسیمه خود را به بیمارستان رساندم و دیدم روی تخت دراز کشیده؛ با دیدن من با دست به پیشانی‌اش کوبید و گفت: «بابا! این جا چه کار می‌کنی؟ قربان‌تان شوم کی به شما گفت من این جا هستم؟» محکم بغلش کردم و نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم؛ با دیدن حال و روزش دلم شکست اما همین که زنده بود و مثل همیشه با چشم­های مهربان و معصومش نگاهم می‌کرد؛ خدا را شکر کردم و آرام شدم. بعد از آن چند وقتی پیش ما بود تا سلامتی اش را کامل به دست آورد. در این مدت رابطه بسیار خوب و صمیمی باهم داشتیم. چه شب‌ها و روزهایی که باهم پدر و پسری حرف می‌زدیم و چای می‌خوردیم و صدای خنده مان صدای اهالی خانه را در می‌آورد! باهم سوار ماشین می‌شدیم و من به او رانندگی یاد می‌دادم؛ حتی چند بار پیش آمد که دو نفری به مسافرت رفتیم و چه خاطرات خوشی از آن روزها برای من باقی مانده است. چند وقتی از مجروحیتش گذشته بود ولی اوضاع جسمانی اش هنوز مساعد نبود. یک روز همین طور که با هم خلوت کرده بودیم و دستم را گرفته بود؛ با چشم‌های معصومش در چشم‌هایم نگاه کرد و سریع سرش را پایین‌ انداخت؛ یک مرتبه خم شد تا دستم را ببوسد؛ با دو دستم سرش را گرفتم و بر گونه خیسش دست نوازش کشیدم. گفتم: «چیزی شده بابا؟ از چیزی ناراحتی؟» گفت: «من خیلی دوستت دارم بابا ولی نمی‌تونم این‌جا بمونم. باید برگردم.» گفتم: «حمزه! تو که هنوز خوب نشدی کجا میخوای بری بچه؟ بشین درس ات رو بخون. وقت برای جبهه رفتن هست هنوز.» ساکت بود و چیزی نمی‌گفت، قلبم آتش گرفته بود. از یک طرف به او حق می‌دادم و از سوی دیگر حس پدرانه مانع ام می‌شد تا به او اجازه بازگشت دهم. با اخمی آمیخته با عصبانیت گفتم: «اصلا من به تو اجازه نمی‌دهم برگردی جبهه!» دستم را گرفت و گفت: «بابا من خاک پای شما هستم و حرفتون تاج سرمنه ولی الان امر، امر امام خمینیه. الان تکلیفه که ما در جبهه باشیم.»
روز وداع
اول زمستان بود و سوزِ سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. برادرم از مسجدسلیمان آمده بود و در منزل ما مهمان بود. مشغول گپ و گفت بودیم که دیدم حمزه آماده شده تا عازم عملیات شود. بلند شدم و به سمتش رفتم. نگاهش کردم و گفتم: «بابا! راستی راستی مردِ جنگ شده ای‌ها!» از بی‌کرانِ نگاهش، حرف‌های سرخ می‌بارید اما سرش را پایین‌انداخت و هیج نگفت. آن قدر خودش را در مقابل عظمت کبریایی خداوند کوچک و حقیر می‌شمرد که جز خضوع و فروتنی چیز دیگری را شایسته خود نمی‌دانست. وقتی از آغوشم جدا شد دستم را بوسید؛ خداحافظی کرد و رفت؛ دلِ من را هم با خودش برد؛ دلی که بعد از رفتنش در خون شناور شد.
می‌دانستم حمزه دیگر طاقت ماندن در تنگنای دنیا را ندارد. می‌دانستم که از همه چیز دلش را بُریده و فقط به دیدار با پروردگارش می‌اندیشد. خدا را شکر که بالاخره به آرزویش رسید و در عملیات کربلای 4 وجودش را از پنجه‌های دنیا جدا کرد و با رمز «محمد رسول‌الله» در آغوش معبودش غنود.
36 سال بی‌خبری...
هر روز با خودم افسوس می‌خورم که چرا آن طور که شأن او بود من قَدرش را نمی‌دانستم. شاید خداوند که او را خلق کرده بود و می‌دانست که چه روح بلند و آسمانی دارد این گوهر ثمین را برای خودش برداشت تا به خوبی از او نگهداری کند. جواهری که من لیاقت نگهداری از او را نداشتم برای خودش برداشت...‌ای داد بیداد... لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
یکی از عکس‌های قشنگش را میخ کردم روی دیوار اتاق خوابم. شب‌ها موقعی که همه خوابند، آرام چشم‌هایم را باز می‌کنم و می‌نشینم روبه روی حمزه؛ مثل همان روزها باهم حرف‌های پدر پسری می‌زنیم... من می‌گویم و او می‌شنود؛ او با چشم‌هایش سخن می‌گوید و من سراپا گوش می‌شوم. می‌دانید؟ فراقِ فرزند خیلی سخت است آن قدر سخت که اگر هزارسال هم بگذرد این داغ ذره‌ای کمتر نمی‌شود. من سی و شش سال در فراق حمزه‌گریه و بکاء کردم و این اشک‌ها را به مصایب سیدالشهدا علیه‌السلام پیوند زدم؛ خودِ امام سجاد علیه‌السلام هم جز بکّائین عالم بودند. در روایت است افرادی که فوق‌العاده‌گریه کردند پنج نفر بودند: آدم، یعقوب، یوسف، فاطمه، دختر حضرت محمد صلی الله علیه و آله و علی بن الحسین علیه‌السلام. حضرت آدم از فراق بهشت به قدری‌گریه کرد که اثر اشک در دو گونه مبارکش نظیر جوی باقی ماند. حضرت یعقوب به قدری از فراق یوسف‌گریه نمود که چشمان خود را از دست داد. حضرت یوسف به قدری برای پدرش یعقوب‌گریست که اهل زندان ناراحت شدند حضرت فاطمه در فراق پیغمبر به قدری‌گریه کرد که اهل مدینه خسته و ناراحت شده به او گفتند: تو به واسطه کثرت‌گریه‏ ات ما را اذیت می‌‏کنی لذا حضرت زهرا از مدینه خارج و به سوی قبر شهدا می‏ رفت، وقتی ناراحتی‌های قلبی خود را با‌ گریستن خالی می‏ کرد به سوی مدینه بازمی‏ گشت. حضرت علی بن الحسین علیه‌السلام هم مدت بیست یا چهل سال بر حضرت سیدالشهدا‌گریست. هیچ غذایی در مقابل آن حضرت نمی‌‏گذاشتند مگر این که‌گریان می‏ شد. پیامبر عزیزمان که درود خدا بر او و خاندانش می‌فرمود: «اولادنا اکبادنا» اولاد انسان پاره‌های جگر هستند. شما ببینید! در روز عاشورا هر کدام از یاران اباعبدالله الحسین که به شهادت می‌رسید؛ حضرت بر بالین‌شان حاضر می‌شد و آنها را در آغوش می‌گرفت اما زمانی که حضرت علی اکبر علیه‌السلام را از دست داد ناله‌ای از سویدای دل سر داد و گفت: جوانان بنی‌هاشم بیایید... علی را بر در خیمه رسانید... عجب داغِ جانکاه و عظیمی است داغِ فرزند... داغی که امام حسین علیه‌السلام را هم این چنین سرگشته و حیران می‌کند. وقتی یاد حمزه می‌افتم و اشک می‌ریزم برای خودم روضه حضرت علی اکبر علیه‌السلام را می‌خوانم... اما باز دلم می‌گیرد می‌گویم خوش به حال امام حسین علیه‌السلام که موقع شهادت فرزندش او را در آغوش گرفت و آرام شد من چه بگویم که وقتی جوانِ هجده ساله‌ام به شهادت رسید بالای سرش نبودم و در تمام این 36 سال حتی از جنازه‌اش هم بی‌خبر بودم. من کجا بودم وقتی او شهادتین را می‌خواند و جان می‌داد... من کجا بودم تا پیشانی‌اش را ببوسم و...
خدا می‌داند که من از بچه‌هایی که دارم راضی هستم؛ اما خودشان هم می‌دانند هیچ کدام‌شان برای من حمزه نمی‌شود. حمزه تافته جدا بافته بود. با همه ما فرق می‌کرد؛ یعنی من که پدرش بودم خجالت می‌کشیدم که پدر چنین آدمی هستم که این قدر باتقواست.
اجازه نمی‌دهیم خون شهدا هدر برود
بچه که بودیم پدرم ما را در شوشتر به روضه اباعبداله الحسین علیه‌السلام می‌برد. وقتی روضه خوان مقتل می‌خواند و می‌گفت حضرت علی اکبر علیه‌السلام را چه طور ارباً اربا کردند؛ من باورم نمی‌شد. با خودم می‌گفتم مگر ممکن است چنین انسان‌های قسی القلبی وجود داشته باشند که تا این حد شقاوت، خباثت و رذالت را به اوج رسانده باشند. از آن ایام سال‌ها سپری شد و اگر چه این پرسش برای من کم رنگ شده بود اما هنوز آن را گوشه­ ذهنم نگه داشته بودم تا این که گروه منحوس داعش صحنه‌های بی‌رحمانه‌ای از کشتار دست جمعی مردم بی‌گناه و سرهای بریده شده را به نمایش گذاشت؛ آن موقع بود که دیگر من جواب پرسش قدیمی ام را گرفتم! بعد از آن هم دیدیم که داعشی‌های وطن در جریان اغتشاشاتِ اخیر با آن طلبه عزیز و مظلوم یا آن بسیجیِ بی‌گناه چه رفتار وحشیانه‌ای کردند و آنها را زیر ضرب و شتم و شکنجه‌های شدید و دردناک به شهادت رساندند. الله اکبر... الله اکبر... آدم از این رفتارها متحیر می‌شود. این‌ها از حیوان هم پست‌تر هستند. این که خداوند در قرآن می‌فرماید: «أُولئکَ کَالانعامِ بَل هُم أَضَل» واقعاً مصداق این وحوش است. این انسان نماها شأنی مانند چهارپایان دارند و حتا از آنها گمراه‌تر و وحشی ترند « بَل هُم أَضَل» و همه این‌ها به خاطر آن است که از خداوند و از هدف خلقت و از قیامت و... غافلند «اولئک هم الغافلون».
آن‌ها نمی‌دانند که درخت تنومند انقلاب اسلامی با خون شهدای ما آبیاری شده است و اقدامات کوردلانه دشمنان نظام شکوهمند انقلاب اسلامی برای خاموشی نور الهی راه به جایی نخواهد برد. قطعاً ما اجازه نمی‌دهیم خون شهدا هدر برود. مطمئن باشید که نسل غیور جوانان و نوجوانان ایران هر روز قوی‌تر و سرافرازتر از گذشته پای این انقلاب ایستاده‌اند و نمی‌گذارند این اقدامات کور و کثیفِ دشمن به انقلاب اسلامی خدشه‌ای وارد کند.