kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۳۹۹۷
تاریخ انتشار : ۲۹ آبان ۱۴۰۱ - ۱۹:۰۹
یادبود شهید عیسی کفاش

جوان سیستانی که در کردستان به شـهادت رسید

 
 
 
 
جوانی فعال و پویا و به معنای واقعی آتش به اختیار بود. همه هم و غمش این بود که جوانان و نوجوانان را جایی گرد آورد و آنها را به مطالعه و ورزش تشویق کند، تا مبادا گروه‌های انحرافی آنان را به سمت خود بکشانند. او به معنای واقعی، عضو فعال بسیج بود و شاید از اولین جوانانی محسوب می‌شد که بسیج را در استان تشکیل دادند. او مرد واقعی میدان‌های سخت بود، و به محض اینکه متوجه دشمن متجاوز شد، راهی جبهه‌ها شد و از قضا به یاران شهید چمران در مبارزه با کومله‌ پیوست و پس از چندین ماه رشادت، به شهادت رسید. شهید عیسی کفاش و خواهر و برادرانش همواره در سنگر انقلاب فعال بوده و هستند. و غلامعلی کفاش، برادر کوچک‌تر او که در دوران نوجوانی تجربه حضور در عملیات کربلای 5 را داشته، امروز میهمان صفحه فرهنگ مقاومت است تا برایمان از آن روزها و برادر شهیدش روایت کند...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
 
لطفا خودتان را معرفی کنید.
بنده غلامعلی کفاش هستم. ما شش برادر و یک خواهر هستیم. برادرم عیسی کفاش فرزند چهارم خانواده و متولد سال 42 بود و بنده متولد ۴۷ هستم. برادرم در تاریخ 15 مرداد سال 1360 به شهادت رسید. 
یک برادرم با درجه سرهنگ تمام از سپاه بازنشسته شد، او بعد از شهادت عیسی، وارد سپاه شد. دو تا از برادرهایم معلم هستند. برادر دیگرم هم طلبه است و تدریس می‌کند. 
خواهرم بعد از اینکه درسش را در مقطع دیپلم تمام کرد، وارد سپاه شد. من هم در مقطع اول دبیرستان بودم که وارد جبهه شدم. وقتی برگشتم و درسم را تمام کردم، با وجود اینکه زمینه ورودم به سپاه فراهم بود، تصمیم گرفتم در جهاد سازندگی خدمت کنم، در حال حاضر هم کارمند جهاد کشاورزی هستم. در کل همه خواهر و برادرهایم در نهادهای انقلابی خدمت می‌کنند.
چطور شد که برادرتان به جبهه رفت؟
از اعضای بسیج دانش‌آموزی بود و در اوایل جنگ به شهادت رسید، شاید اولین شهید بسیجی استان باشد. برادرم اول دبیرستان بود که به جبهه رفت. او عضو گروهی بود که اساس‌نامه‌ بسیج مستضعفین را در استان تنظیم کردند‌ که برخی از آنها به شهادت رسیدند.
 از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید.
برادرم خیلی با استعداد بود. به یاد دارم با ابزار ابتدایی مانند رادیوهای موجی کوچک، بی‌سیم درست می‌کرد. خیلی خون‌گرم و مهربان بود. به همه چیز با دید مثبت نگاه می‌کرد. از طریق بسیج مستضعفین، به مردم کمک می‌کرد. برای این‌که به نیروهای بسیجی و انقلابی روحیه بدهد، آنها را در کوه‌های اطراف زاهدان به اردو می‌برد.به ورزش علاقه داشت. به همراه همین گروهی که اساس‌نامه بسیج را تشکیل داده بودند، به کمک مردم حاشیه شهر زاهدان می‌رفت. پارکی در محله ما بود که کوهی در وسط آن قرار داشت و عشایری که به سمت زاهدان می‌آمدند، در آنجا استقرار پیدا می‌کردند و بعدها رفت و آمدشان کمتر شد. او بعدها با همت همین بچه‌ها، آن زمین را به زمین ورزش تبدیل و زمین فوتبال و والیبال درست کرد. شرایط سیستان و بلوچستان طوری بود که ممکن بود بچه‌ها به سمت گروه‌های انحرافی یا مواد مخدر بروند، برای همین هم او بچه‌ها را دور خودش جمع کرده و به اشکال مختلف سرگرمشان می‌کرد. در خانه‌مان کتابخانه‌ای با قفسه‌های خیلی ساده داشتیم، او از جاهای مختلف کتاب‌هایی را در آن جمع کرده بود. چند میز صندلی هم کنار دری که به در‌حیاط نزدیک بود چیده بود. بچه‌ها را به کتابخانه می‌آورد و با مطالعه آشنا می‌کرد. بیشتر کتاب‌های شهید مطهری را جمع‌آوری می‌کرد. بچه‌ها هم استقبال خوبی از این کتابخانه داشتند. در کل علاقه داشت افراد را به سمت مطالعه و بسیج هدایت کند.
ما هم، در تمرینات ورزشی و مسابقات، او را همراهی می‌کردیم. در کارهای فرهنگی و امور مربوط به کتابخانه‌ کوچکمان با برادرم همکاری می‌کردیم.
شهید فعالیت انقلابی هم داشت؟
ابتدای سال ۵۷، در سیستان و بلوچستان درگیری‌های فرقه‌ای بسیار زیاد بود و مردم عکس امام را خانه به خانه پخش می‌کردند. برادرم به همراه دوستانش شب‌ها نگهبانی می‌دادند تا خانواده‌ها مورد آزار و اذیت قرار نگیرند.
به یاد دارم درگیری در مرکز شهر صورت گرفته و به مسجد جامع زاهدان هم رسیده بود. نوع درگیری‌ها با سنگ بود. عیسی در درگیری‌های انقلاب نقش بسزایی داشت. 
در شهر ساختمانی بود از تشکیلات قبل از انقلاب که دولت آن را مصادره کرده بود، ابتدا دادگستری آن را مورد تملک قرار داده بود و سپس تبدیل به بسیج مستضعفین شد، عیسی و دوستانش از آن‌جا به جبهه اعزام شدند.
تربیت پدر و مادر چگونه بود که فرزندان به راه انقلاب کشیده شدند؟
پدرم تحصیلات چندانی نداشت و کارگر بود. آنها قبل از انقلاب سختی‌های زیادی را متحمل شده بودند. آن زمان در سیستان و بلوچستان از سال 40، به مدت حدود ۱۰ سال خشکسالی عجیبی آنها را گرفتار می‌کند. برای همین هم خیلی از مردم منطقه به سمت شمال کشور مهاجرت می‌کردند. پدر هم به شمال رفت، اما به دلیل این‌که نتوانست در آن‌جا کاری پیدا کند، به زاهدان مهاجرت کرد و به کارگری مشغول شد. او خیلی زحمت می‌کشید و همین زحمات و نان حلال باعث شد ما در این راه قدم بگذاریم. 
آیا از نحوه شهادت برادرتان اطلاع دارید؟
تقریبا ۱۶ یا ۱۷ ساله بود. اولین گروه‌های بسیجی بودند که از زاهدان به جبهه رفتند و تعدادشان هم زیاد نبود. گویا بچه‌های زاهدان در جبهه تقسیم می‌شوند و برادرم به کردستان می‌رود. آنها بعدها وارد گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران می‌شوند و در منطقه مهاباد کردستان با گروه‌های تروریستی درگیر می‌شوند و بعد از هفت یا هشت ماه مبارزه، به شهادت می‌رسد.
آیا شما هم در جبهه حضور داشتید؟
برادرم موسی حدود یک‌سال پس از شهادت برادرمان وارد سپاه شد. او هم هشت ماه بعد به جبهه رفت. زمانی که او از جبهه آمد، من پانزده سال داشتم و تازه سیکل گرفته بودم. پنهانی به مسجد صاحب‌الزمان زاهدان که در خیابان پهلوانی بود رفتم و برای جبهه ثبت‌نام کردم؛ البته از قبل هم عضو بسیج بودم. قبل از اعزام، یک دوره آموزش نظامی در آموزشگاه قدس گذراندیم. شهید محب‌علی فارسی در آنجا مربی ما بود. او فرمانده سپاه زابل بود و بیشتر آنجا فعالیت می‌کرد.
تشکیلات سپاه تازه پادگان قدس را راه‌انداخته بود، این پادگان در 30 کیلومتری مسیر بم به زاهدان قرار دارد که در سال ۶۵، من برای اولین بار برای آموزش نظامی به آن‌جا رفتم. یک شب به عنوان رزم شبانه، پیاده از سمت پادگان به زاهدان آمدیم. یکی دو روزی هم در بسیج مقاومت که در چهارراه چه‌کنم قرار دارد، مستقر بودیم. این چهارراه هنوز هم با همان شکل و شمایل وجود دارد. همه بچه‌های بسیجی شب را در آنجا استراحت کردند و هرکس که در نزدیکی آنجا ساکن بود، به منزل رفت.
از خاطرات جبهه و تلخی و شیرینی‌های آن بگویید.
در دو عملیات کربلای ۵ حضور داشتم. شهید فارسی، حاج قاسم سلیمانی و حاج قاسم میرحسینی از فرماندهان ما بودند. من بی‌سیم‌چی بودم. به یاد دارم که یک روز صبح حاج قاسم سلیمانی به گردان ما آمد. ما درحال خوردن صبحانه بودیم. فرماندهان جلسات محرمانه داشتند؛ لذا چادر را برای جلسه‌ محرمانه خالی کردیم. من به یکی از بسیجی‌ها گفتم بیا برایشان چای ببریم. من با دستان خودم چای را به حاج قاسم سلیمانی و دیگر فرماندهان دادم و خیلی خوشحالم که توانستم یک استکان چای به حاج قاسم بدهم.
در جبهه یکی از دوستان به نام کمالی مسئول تسلیحات بود. من او را می‌شناختم و به نوعی آشنا بود. من هم بی‌سیم چی بودم. به او گفتم یک اسلحه سبک به من بده که بتوانم در کنار تجهیزات بی‌سیم، آن را به راحتی حمل کنم. من جثه ضعیفی داشتم و زود خسته می‌شدم. ما سه نفر بودیم که یکی بی‌سیم‌چی اصلی بود و دو نفر هم همراهش بودند که اگر یکی دچار مشکل شد دو نفر دیگر باشند که بی‌سیم را حمل کنند. ما به خط رفتیم و عملیات صورت گرفت و در حال برگشت بودیم. مقداری غنائم جمع شده بود و همه را در جا گذاشته بودند. این غنائم نزدیک به سنگر ما بود. دیدم چه اسلحه‌های خوش‌دستی هستند. حواسم به این نبود که مشخصات اسلحه‌ خودم در دفتر ثبت شده است. اسلحه را گذاشتم، چندین اسلحه جابه‌جا کردم تا یک اسلحه خوش‌دست را برداشتم. زمان تحویل اسلحه‌ها که رسید، من هم اسلحه را تحویل دادم که گفت شماره سریال اسلحه‌ای که بردی با این نمی‌خواند، گفتم مگر یادداشت کرده بودید؟ گفت بله. من هم قضیه را توضیح دادم که چه پیش آمده بود. هر چه می‌گفتم قبول نمی‌کرد. می‌گفت باید برگردی و همان اسلحه را بیاوری. من هم مانده بودم که چه کنم؛ چون فاصله خط تا آنجا خیلی زیاد بود و اصلا مشخص نبود اسلحه‌ها را کجا برده‌اند. 
خاطرات تلخی هم از کربلای 5 دارم که خدمتتان می‌گویم. ما در گردان 409 بودیم و شهدای بارزی در این گردان بودند؛ دو فرزند حاج آقا عبادی امام جمعه زاهدان، شهید برازنده و شهید پارسی در گردان ما بودند و همه در یک محدوده سنی بودیم.
 محور عملیاتی ما در شلمچه و کربلای ۵ معروف به دریاچه‌ ماهی بود. بعثی‌ها آب اروند را در شلمچه رها کرده بودند و منطقه را تا یک متر و نیم آب گرفته بود. بچه‌ها با قایق رفت و آمد می‌کردند. دژی درست کرده بودیم و این طرف دژ بچه‌ها سنگر داشتند. دو شبی که آن‌جا بودیم، صدام پاتک خیلی سنگینی داشت، به حدی که زمین منطقه‌ شلمچه مانند گهواره تکان می‌خورد، گویا مدام زلزله می‌آمد. گلوله‌های خمپاره و کاتیوشا برسر بچه‌ها می‌ریخت و بچه‌ها نمی‌توانستند از سنگر بیرون بیایند؛ اگر بیرون می‌آمدند گلوله خمپاره به آنها می‌خورد، اگر سر بلند می‌کردند گلوله‌ مستقیم عراقی‌ها آنها را به شهادت می‌رساند.
من آنتن بی‌سیم را جمع کرده بودم، یک لحظه که آنتن بالا آمد، به مدت هشت تا 10 دقیقه به شدت محور ما را به گلوله بستند. هلی‌کوپترهای عراقی شب‌ها منورهای خوشه‌ای می‌انداختند که منطقه را روشن می‌کرد. در یکی از همان شب‌ها، دمادم غروب، نزدیک ساعت 7 شب، هوا تقریبا مهتابی بود و عراق هم منور می‌زد، دیدم یک خمپاره مستقیم به سنگر شهید پارسی برخورد کرد. سنگر او تقریبا پنج یا شش سنگر با ما فاصله داشت. در اطراف ما هم خمپاره می‌زدند و همه جا را گرد و خاک گرفته بود. چند دقیقه که گذشت، دیدم یکی از بچه‌های بسیجی چیزی را در یک پارچه جمع می‌کند. به من اشاره کرد که بیا. رفتم دیدم گلوله‌ خمپاره‌ای که به سنگر شهید پارسی خورده، بدن او را متلاشی کرده است. این جریان خیلی دردناک بود و واقعا قلب ما را به درد آورد. وقتی صبح شد و از شدت پاتک دشمن کاسته شد، دیدیم که بسیاری از دوستانمان زخمی و مجروح شده‌اند. 
بعد از عملیات که ما مسیری را به سمت جاده اصلی شلمچه می‌رفتیم، شور و هیجان جنگ و آهنگ‌های آقای آهنگران که پخش می‌شد، حال و هوای عجیبی به فضا بخشیده بود. بچه‌ها کم کم عقب می‌آمدند. یکی از فرزندان آقای عبادی به نام علی، از ناحیه سینه و صورت زخمی شده بود. او جوان برومندی بود و‌اندام درشتی داشت. برادر دیگرش محسن کنار ما بود. خبر زخمی شدن علی هم به گوش ما رسیده بود. از طرفی وسیله‌ای نبود که مجروحان را به عقب ببرد. ما نمی‌خواستیم محسن متوجه شود که برادرش زخمی شده، می‌دانستیم که با آن شرایط فهمیدن این موضوع، او را تا چه حد ناراحت می‌کند؛ لذا بچه‌ها به اشکال مختلف مقابل محسن می‌ایستادند تا وقتی علی را می‌برند، او نبیند. دیگر نمی‌دانم بعد از آن ‌چه اتفاقی افتاد؛ چون ما به پشت خط برگشتیم. 
دو سه هفته بعد از آن عملیات کوچک دیگری در یکی از محورها صورت گرفت و ما در آن حضور داشتیم. اگر اشتباه نکنم نهر جاسم بود و تقریبا یکی دو روزی در ناحیه عملیاتی بودیم. عملیات کربلای ۵ خیلی شهید و جانباز و مفقودالاثر داشت. بعد از عملیات، رزمنده‌های لشکر۴۱ ثارالله را که شامل بچه‌های کرمان، سیستان و بلوچستان و زاهدان بود، به اشکال مختلف مرخص کردند. دیدن صحنه‌های شهادت دوستان، برای رزمنده‌ها واقعا دردناک بود و از نظر روحی تضعیف شده بودند؛ برای همین فرماندهان آنها را به مرخصی فرستادند تا تجدید قوا کنند. 
 بهمن ماه بود که من هم به زاهدان آمدم. می‌خواستم دوباره به جبهه برگردم که خانواده اجازه ندادند. هر چه اصرار کردم فایده نداشت. می‌گفتند یکی از برادرها که شهید شده و دیگری هم در جبهه است، تو هم کم سن و سال هستی، نباید بروی، بمان و درست را بخوان.
چرا نسل شما دم از معنویت جبهه‌ها می‌زنند، مگر آنجا چه خبر بود؟
من فکر می‌کنم بحث تبلیغات خیلی تاثیر دارد. وقتی خداوند به یک نفر صدای خیلی خوبی می‌دهد و فرد با آن صدا حوادث کربلا را مطرح می‌کند، حال و هوا را تغییر می‌دهد. منظورم فردی مانند حاج صادق آهنگران است. از ابتدای خلقت حوادث مختلفی به وجود آمده؛ اما بحث دفاع از آب و خاک و ناموس متفاوت است. در ایران هم ما با عاشورا عجین هستیم. وقتی یک نفر با آن صوت خوش می‌گوید «هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله» بعد معنوی را بالا می‌برد و انسان را به سمت دفاع از دین، کشور و ناموس می‌کشاند. در این میان کسانی که سختی بیشتری در زندگی داشته‌اند، حاضرند همه هستی خود را رها کنند تا دشمن قدم به خاکشان نگذارد. 
اوایل انقلاب بچه‌های این منطقه به سمت پایگاه‌ها و مساجد کشیده شدند. بچه‌هایی که عضو بسیج می‌شوند، شب‌ها گشت می‌زنند، در مساجد حضور دارند و در برنامه‌های مسجد شرکت می‌کنند، می‌تواند خیلی تاثیرگذار باشد. آنها نیازهای مادی و معنوی جبهه را درک می‌کنند و هر جا که لازم باشد ورود می‌کنند. 
 اکثریت بچه‌های جنگ، از مناطق محروم اعزام شدند؛ همان‌ها که تا انقلاب شد، مساجد را احیا کردند. شاید هم بتوان گفت ما هرچه از انقلاب داریم، به برکت جنگ داریم. این جنگ با تمامی جنگ‌هایی که در دنیا رخ داد متفاوت است.
دلتان برای حال و هوای جبهه تنگ شده است؟
بله. خیلی زیاد. 
چیزی هست که از رفتار و منش برادرتان عیسی در وجود شما یا دیگر اعضاء خانواده باشد؟
روحیه و انگیزه‌ مردم داری را حفظ کرده‌ایم و دوست داریم که از مردم دستگیری کنیم. روحیه تعاون در همه خواهر و برادرها وجود دارد. 
زمانی که دیپلم گرفتم شرایط کار در سپاه و نهادهای دیگر مانند استانداری برایم فراهم بود. زمانی که در جبهه بودم نیت کردم که اگر سالم برگردم، درسم را ادامه دهم و وارد جهاد سازندگی شوم؛ چرا که در یک مقطع یک روزه با بچه‌های جهاد سازندگی برخورد داشتم و روحیات تعاون و همکاری را به شدت در وجود آنها حس کردم؛ لذا بدون هیچ شک و تردید وارد این کار شدم.
جانباز هم شدید؟
موج انفجاری من را گرفت. آثار شیمیایی هم برایم عارضه‌هایی داشت. خوشبختانه زمانی که ما در گردان ۴۰۹ بودیم، به چادر امداد نزدیک بودیم و اگر دارویی لازم بود فراهم می‌کردیم. من قضیه‌ جانبازی را پیگیری نکردم، تنها بحث ایثارگری من در حد هفت ماه حضور در جبهه است. تا این‌که امسال بحث ایثارگری مطرح شد، بعد از 35 سال با بچه‌ها صحبت کردم، گفتند شما که در جبهه حضور داشتید و آسیب دیدید، قضیه جانبازی را پیگیری کنید و الان مدتی است که پیگیر این سابقه شده‌ام و هنوز هم مشخص نیست که بتوانم درصد جانبازی را بگیرم یا نه.
و اما حرف پایانی!
در بین بخشی از جامعه کنونی ما ارزش‌های معنوی کمرنگ شده است.‌ای کاش مردم بیشتر به خون شهدا بها می‌دادند. این احساس امنیتی که در حال حاضر داریم، مدیون خون شهداست.‌ای کاش همان نواهای جبهه را در سطح شهر می‌شنیدیم که مردم هم با این فرهنگ بیشتر آشنا شوند. شهدای ما در غربتند و مزار شهدا الان غریب شده، دیدار با خانواده‌های شهدا کمرنگ شده، باید سعی کنیم بیشتر به شهدا و خانواده‌هایشان بها بدهیم. ما در استانی قرار داریم که باید روحیه ایثار و شهادت بیشتر باشد. ما با دو کشور هم مرز هستیم و اخبار به ما می‌رسد. همین الان پشت مرزهای ما گروه‌های تروریستی مانند داعش دندان تیز کرده‌اند تا به خاک میهن تجاوز کنند؛ لذا باید همیشه آماده‌باشیم و با همان روحیه شهادت در مقابل اقدامات آنها بایستیم. اما الان فقط تصاویر شهدا، آن هم خیلی کوچک، در بلوارهای شهر نصب شده است.