یک شهید، یک خاطره
یک خواب و دو شهید
مریم عرفانیان
وقتی حسین برای دومین مرتبه میخواست به منطقه برود، همة خانواده را دعوت کرده بود. از او خواستیم تا کمی از جبهه برایمان تعریف کند. شروع کرد به خاطره گفتن. اول از رشادت رزمندهها تعریف کرد و سپس ادامه داد: «راستی یه خوابی دیدم.»
همه گوش به حرفهایش بودیم که دوباره گفت: «یکی از دوستان رو به نام تهامی(1) توی خواب دیدم. یک دست لباس مرتب به تن داشت و خیلی نورانی بود. دست در گردنشانداختم و پرسیدم: چرا اینجوری شدی؟ گفت: دارم به خدا نزدیک میشم. در همین حین دستی به شونهام خورد که مقدم پاشو... تهامی شهید شد! با تعجب گفتم: الآن داشتم خوابش رو میدیدم، چه خبره...»
رو به برادرم پرسیدم: «حسین! اینکه تو دست در گردن شهید تهامیانداختی، نکنه خودت هم میخوای شهید بشی؟»
در جوابم با تأمل گفت: «یعنی فکر میکنی من
لیاقتش رو دارم؟»
دو روز بعد، از همة فامیل خداحافظی کرد، حتی به روستا رفت تا از اهالی هم خداحافظی کند. آنوقت به جبهه رفت و دیگر برنگشت...
خاطرهای از شهید حسین امینی مقدم
راوی: برادر شهید
____________
1- تهامی هنوز به شهادت نرسیده بود.