kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۱۰۰۹
تاریخ انتشار : ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۱:۵۴
روایت صدثانیه‌ای

دختر یا پسر؟

 

ابوالقاسم محمدزاده
بعد از چند ماه انتظار اومد خونه. خواستم بهش خبر بدم بابا شده. اما فرصت حرف زدن نداد و رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیرو. شب هم خسته‌تر از صبح اومد خونه. ولی خیلی تو فکر بود. گفتم:
-چیه محمودجان تو فکری؟ به چی فکر می‌کنی؟ گفت:
- تو فکر بچه‌هام .خوشحال شدم . تو فکر بچه‌ها‌! کدوم بچه‌ها‌؟ هنوز که بچه‌ای تو کار نیست. گفت:
- تو فکر بچه‌های لشکرم.
انگار آب سردی روی بدنم ریخت. با ناراحتی رفتم خوابیدم. داشتم آروم آروم گریه می‌کردم که به آرومی گفت‌:
- فاطمه جان خوابیدی؟ گفتم؛ نه، دارم می‌خوابم‌. گفت‌؛
- چرا امشب ساکتی‌؟ گفتم‌؛ چی بگم‌. گفت‌:
- بگو ببینم‌! دختر دوست داری یا پسر‌؟
خودمو جمع و جور کردم‌. جوابشو دادم‌. اون شب خیلی با هم حرف زدیم تا خیالش ازم راحت نشده بود نخوابید. اصلا فکر نمی‌کردم کاوه‌! ‌لابه‌لای کارایی که برای جبهه می‌کند، با اون همه فکر و خیالی که داره به من و بچه هم فکر کرده باشه. اون شب راحت‌تر از همیشه خوابیدم‌.