ناگفتههایی از زندگی خصوصی یک شهید مدافع حرم
همسر شهید خیر الله احمدیفرد درباره این شهید میگوید:
از تمام روزنامهها، روزنامه کیهان را میخواند و میگفت که حقایق را بدون تحریف مینویسد. علاقه زیادی هم به زندهیاد قیصر امینپور داشت چون شعرهایش انقلابی بود و خودش هم در خط ولایت بود.
زمانی که مین خنثی کرد و به اجساد شهدایی برخورد کرده بود بسیار منقلب و ناراحت بود و با خاک قصر شیرین هم درددل میکرد.
شهید احمدی فرد برنده مدال طلای وزن بالای ۷۱ کیلو کاراته، نجات غریق، غواص، چترباز، تخریبچی و یک تکاور به تمام معنا بود. اینقدر تجربیاتش بالا بود که حسن ساری که وزیر قبلی دولت عراق بود، از تجربیات نظامی شهید احمدی فرد کمک میگرفت و پیام میداد که بیاید اینجا که ما به شما نیاز داریم و همین شد که رفت.
علاقه بسیار شدیدی به حضرت آقا داشت و خودش را سرباز محض ولایت میدانست و در سن نوجوانی که رفت سپاه، ابتدا به خاطر سن پایین پذیرفته نمیشد؛ به زور خودش به جبهه رفت و میگفت که امام را نباید تنها بگذاریم، امام گفته است که هر کس میتواند اسلحه از زمین بردارد، باید برود جبهه، خاک و ناموسمان در خطر است. بعد از امام هم حضرت آیتالله خامنهای. منزل ما زیاد جای قاب عکس ندارد، ایشان در تهران داده بود یک قاب عکس یک متر در یک متر و نیم از حضرت آقا چاپ کنند و زده بود روی دیوار منزل و ما میگفتیم که این عکسی که شما چاپ کردهاید به درد مسجد جامع میخورد که بزرگ باشد نه برای خانه به این کوچکی، میگفت نه! عشق ایشان رهبر بود. چشم که باز میکرد آقا را میدید و سلام میداد.
وقتی که زینب به دنیا آمد، ماموریت بود، قرار بود که برگردد. من هم مدام تماس میگرفتم و پیدایش نمیکردم. زینب به دنیا آمد و همان روز که ما رفته بودیم بیمارستان -روز ۲۰ اسفند تولد شهید است- قرار بود که برگردد و من هم رفته بودم بازار یک کیک تولد خریده بودم که غافلگیرش کنم و بعد زینب به دنیا آمد. یعنی روز تولد زینب و پدرش در یک روز است ۲۰ اسفند و ایشان آمده بود منزل و دیده بود که ما منزل نیستیم و رفتیم، آمد بیمارستان، یک دسته گل بزرگ برای من آورده بود و تمام بخش را شیرینی و آبمیوه داد. ۵روز مانده بود که محرم شروع شود صدای آهنگ استقبال از محرم در بیمارستان میآمد و ایشان دخترم را در بغل گرفت و گفت زینب بابا، دختر بابا، گفتم ما زینب داریم. گفت صدای عزاداری امام حسین میآید چی بگذاریم؟ شما بگو من چه اسمی بگذارم؟ 5 روز مانده به محرم و من همیشه روی حرفش حرف نمیزدم و میدانستم حرفش از دل میآمد و بوی صداقت میداد و گفت واقعا ما چه اسمی بگذاریم؟ گفتم باشه؛ زینب