فرزندی از قبیله سادات
شهادت مسیری بیانتها در وادی نور و حرکت به سمت منبع نور و آرامش است. شهدا چون گلهای معطری بودند که جهان را سرخوش از عطر حضورشان کردند. آنان انسانهایی بودند که حصار مادیات را در نوردیدند و روح بلندشان، در قفس تن و دنیا محصور نشد. آنها لالهای آزاد بودند که آزادگی خویش را به بهای اندک نمیفروختند؛ بلکه با شهادت خویش آن را به امضاء در آوردند و در قلب تاریخ به عنوان اسطورههای ایمان، بندگی و آزادگی آن را به اثبات رساندند.
صفحه فرهنگ مقاومت کیهان، در ادامه گفتوگو با خانوادههای شهدا، این بار به سراغ خواهر شهیدی از سلاله سادات رفته است تا از زندگی برادر شهید خود بگوید. در ادامه به خواندن ماحصل این شرح دعوت هستید.
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
سیده فاطمه ربیعی هاشمی، خواهر شهید سید محمود ربیعیهاشمی هستم. برادرم در سال 1346 در سمنان متولد شد. خانواده ما دارای پنج فرزند، که یکی از فرزندان خانواده شهید شده است.
سیدمحمود،بعد از انقلاب بود که دبیرستان درس میخواند اما برای درس خواندن زیاد فرصت نداشت. چون در همان دوره دبیرستان، مدام جبهه میرفت.
دوران کودکی شهید با انقلاب همراه شد. سیزده ساله بود که به جبهه رفت یعنی در جبهه بزرگ شد. دوران نوجوانیاش را در جبهه گذرانده بود. نوزده ساله بود که شهید شد.
نقش والدین در تربیت شهید
هم پدر، هم مادر نسبت به مسائل مذهبی معتقد بودند، یعنی فرض کنید اگر یک روحانی یا یک فردی مثل آقای فلسفی در سمنان میآمد؛ میزبانش پدر بنده بود. مادرم هم همکاری میکرد؛ بچهها هم از اول مذهبی بار آمدند.
نخستین اعزام
برادرم سیزده ساله بود، به جبهه رفت بعد با همان سن کمش، در ارتفاعات غرب کشور فعال بود، با اینکه برف زیادی بود. ما عکسهایشان را هنوز داریم.
یکبار هم در سمنان شایعه شده بود که ایشان شهید شده یا پایش قطع شده است که پدرم همراه همسرم به محل اعزامش رفتند و دیده بودند که مشکلی نیست و شایعه بود. وقتی دیدند این بچهها با سن کم از ارتفاع در برفها بالا میروند و با دستان کوچکشان بانکهای آب را جابهجا میکنند، میگفتند: «این بچههایی که اینقدر با ناز بزرگ شدند، چهجوری در این اینجاها در این ارتفاعات این کارهای سخت را انجام
میدهد؟!»
هر بار میآمد چهل و پنج روز یا کمتر میماند و دوباره میرفت. سیدمحمود آنقدر به جبهه رفت تا اینکه نوزده سالش پر شده بود. یعنی بیست و یکم آذر تولدش بود که یک ماه بعد یعنی بیست و یکم دی شهید شد.
توجه به اصول اعتقادی
شهید به خواندن نماز اول وقت و اصول اعتقادی مثل روزه خیلی توجه داشت. یک زمانی در مسجد محلمان مکبّر بود. وقتی هم شهید شده بود، مادرم میگفت: «من اطمینان دارم که بچه من نماز قضا ندارد چون میدانم بچه من همیشه نمازش را خوانده، همیشه روزههایش را گرفته...»
اعتقاد شهید به ولایت
شهید در مورد اعتقاد به ولایت، در وصیتنامهاش تأکید کرده است؛ دقیقا این جمله را بهکار برده بود که پیرو ولایت فقیه باشید.
وصیتنامهاش واقعاً زیبا بود. در وصیتنامه برادرم اشاره زیاد به مسائل مملکت، به نماز جمعه، به حجاب شده بود. اصلاً برای خود من نوشته بود که: «خواهرم زینب گونه باش.» برای مادر توصیههایی کرده بود.
ماجرای یک رفاقت
پسر خالهمان که پسر عمویمان هم میشد با برادر شهیدم خیلی صمیمی بودند. پسرخاله من خودش همیشه در جبهه بود و وقتی که خبر شهادت محمود را داده بودند، از جبهه یکسره به تشییع آمده بود. اسمش محسن بود، خیلیگریه میکرد؛ من به او گفتم که: «تویی که اینهمه خودت در جبهه بودی، چرا اینقدرگریه میکنی؟!» میگفت: «من خودم شهدا را بغل کردم و در آغوش من خیلیها بودندکه شهید شدند، اما من علاقه عجیب و زیادی به محمود داشتم... اصلاً نمیتوانم باور کنم که او الان اینجا نیست و شهید شهید شده.» پسر خالهمان هم خودش چند ماه بعد شهید شد. این علاقهای که به همدیگر داشتند نمیدانم از چه بود؟ مثلاً خالهام میگفت: «محمود از سمنان که میآید تهران تا به جبهه اعزام شوند شب به خانه ما میآید؛ اینقدر تا صبح اینها شوخی میکنند؛ کُشتی میگیرند و سر و صدا میکنند که من مجبور میشوم به آنها تذکر دهم چه خبرتان است، ما میخواهیم بخوابیم! » خیلی به همدیگر علاقه داشتند و با فاصله زمانی خیلی کم هر دونفرشان شهید شدند.
خوشحالی در آخرین اعزام
عاشق شهادت بود. آخرین بار که رفته بود ما به بدرقهاش نرفتیم، دوستانمان که موقع اعزام او را دیده بودند، میگفتند: «چقدر خوشحال بود! چقدر میخندید! چقدر سرحال بود!» حالا نگو که این داشت میرفت.
نظر والدین به رفتن جبهه
مادر من خودش معتقد بود که بچهها باید به جبهه بروند. پدر من هم خودش داوطلبانه به جبهه میرفت.حتی سید احمد برادر بزرگم هم که ازدواج کرده بود، با خانمش در منطقه جنگی بودند. چون از زمان طاغوت پدر من در مبارزات و مسائل مذهبی بود، اینها به این نوع زندگی اعتقاد داشتند.
وقتی هم که برادرم محمود شهید شد، هرچند در خانه بیتابی میکرد، عکس شهید را بر میداشت وگریه میکرد و از ته دل جیغ میکشید، اما بین مردم چادر سفید سر میکرد با مردم حرف میزد و برای جبهه خیلی تبلیغ میکرد. میگفت: «ما باید به مردم بگوییم؛ لازمه این انقلاب است، لازمه این جنگ است.» الحمدلله خانوادهمان این طوری بودند و پدر و مادر، ما را اینجوری بار آوردند.
خاطره مادربزرگ
مادربزرگمان خاطرهای تعریف میکرد و میگفت: «یکبار سیدمحمود آمده بوده خانهمان، بعد من یک متکا که پر بود دادم تا زیر سرش بگذارد که گفت؛ «مادر جان! نمیتوانم این را بگذارم زیر سرم برایم سخت است، متکایم باید نرمتر باشد.» وقتی که سیدمحمود شهید شده بود عکسهایی از برادرم بود که سرش را روی تپههای خاک گذاشته و خوابیده بود. مادربزرگ میگفت: «تویی که یک متکا را قبول نمیکردی و میگفتی باید متکایم نرمتر باشد، چه جوری در جبهه سرت را گذاشته بودی روی آن خاکها خوابیده بودی؟!»
فعالیت شهید در زمان مرخصی
شهید یک دوست صمیمی بهنام سید جمال احمد پناهی داشت که با هم به جبهه میرفتند و به مرخصی میآمدند. اغلب هم در مرخصی ورزش میکرد. بسکتبال بازی میکردند. یک دوست دیگر به نام سیامک افرادی هم داشت که او هم بعداً شهید شد و در مرخصی با هم به ورزش میرفتند. اتفاقا بعد از شهادتش یک تیم بسکتبال با نام برادر شهیدم (شهید ربیعی) در سمنان تشکیل شد.
بلوز یقه اسکی
قبل از شهادتش چند روزی به مرخصی آمد. شب قبل از اعزامش، مادرم از یکی از خانمها خواسته بود برای برادرم یک بلوز یقه اسکی ببافد تا از سرما در امان بماند. آن خانم هم گفته بود: «برای جبهه و برای رزمنده، چرا که نه؟ من تا صبح بیدار باشم لباس را میبافم.» اتفاقا لباس آماده شد و برادرم پوشید و با همان رفت.
عملیاتی که در آن شهید شد، شب تا صبح اجرا میشد. فرماندهشان گفته بود در مسیری که میروید هر کدام به نام یک امام معصوم هزار تا صلوات بگویید. محمود ما گفته بود: «چون از نسل امام زین العابدین(ع) هستم، به نام این امام هزار صلوات را میگویم.» میروند تا به منطقه جنگی میرسند. موقعی که بلند شده بود تا آرپی جی بزند، از روبهرو تیربار چی درست به قلبش شلیک کرده بود. دقیقاً ساعت هفت صبح به شهادت رسید. به خاطر اینکه وقتی روی زمین میافتد، این دستش که محکم به زمین میخورد، ساعتش از کار میایستد. این ساعت را مادرم همین جوری نگه داشته. یعنی ساعتش خونی بود و هفت صبح را نشان میداد. این را دوستانش هم که آمدند گفتند که همان در جا شهید شده. بعد آنجا گفتند: «درجا شهید شد تیر به قلبش خورده و این دستش که محکم خورده، ساعتش از کار افتاده بود.» با همان لباسی که مادر داده بود برایش بافته بودند (بلوز یقه اسکی) به شهادت رسید و با همان لباس هم دفن شد.
الهام به مادر
شهادت شهید در عملیات کربلای 5 در شلمچه و تاریخش هم ۲۱ دی ۱۳۶۵ بود.
برادرم یکشنبه شهید شده بود و خبر شهادت را جمعه به ما دادند. من در این فاصله هر وقت به خانه مادرم میرفتم میدیدم که دارد قند میشکند؛ دارد برنج پاک میکند؛ دارد کارهای خانه را میکند. میگفتم که: «مادر! چه خبراست؟» میگفت: «بچهها عملیات هستند. (برادر بزرگم هم در عملیات بود.) یک وقتی خبرشان را میآورند؛ خانه، زندگیام آمادهباشد...» آن زمان هم اینجوری نبود که فقط یک میهمانی بدهند، همه دائم به خانه خانواده شهید میآمدند. بعد از شهادت برادرم هفت شبانهروز اقوام به خانهمان میآمدند! ماشاءالله خیلی میآمدند! این بود که از قبل، مادرم خیلی کار میکرد. انگار به او الهام شده بود که برادرم شهید شده و خبر شهادت را بزودی میآورند. روز جمعه که خبر را آوردند من خودم قرار بود شب میهمان داشته باشم. دیدم که شوهرم کلاً یک حالت دیگر شد. خبر دار شده بود، اما نمیگفت. بعد دم در خانهمان آمدند و گفتند: «آن میهمانهایی که قرار بود بیایند، اطلاع دادند که امشب نمیآیند!» در نماز جمعه شنیده بودند که برادر من شهید شده است. اما من از فردی که آمد و گفت که میهمانان نمیآیند هر چه میپرسیدم چرا، فقط جواب میداد: «چه میدانم؛ شاید چون بچهها جبهه هستند.» دوباره زنگ خانهمان خورد. شوهرم رفت بیرون و آمد. وقتی برگشت داخل خانه گفتم: «تو را خدا! کی بود؟ چی میگفت؟» خیلی راحت به من گفت: «محمود شهید شد.»
من هم شروع کردم بهگریه و بیتابی کردن! بعد به من گفت برویم به پدر و مادرت اطلاع بدهیم! من هم گفتم من نمیتوانم به آنان بگویم! خلاصه حاضر شدم و رفتیم خانه پدر و مادرم، دیدم که نه؛ قبل از اینکه ما برویم آنها خبر دار شدهاند. بعد معلوم شد برادرم نزدیک به یک هفته است که شهید شده، ولی ما تازه خبر شده بودیم. برادر بزرگ من به جنوب رفته بود که در عملیات کربلای 5 شرکت کند، دوستشان آقای اسماعیل احمدی مقدم که یک زمانی فرمانده نیروی انتظامی بود، به او گفته بود برادرت شهید شد.
پدر و مادر من بیاندازه صبر کرده بودند، فقط وقتی بالای سر پیکر برادرم رفتیم دیدم پدرم اشکهایش روی صورت برادرم ریخت. بعد هم دیگرگریه نکرد. همین قدر صبر کرد.
سختیهایش را من دیگر چه بگویم؟ برایشان خیلی سخت بود. چون خودم شاهد بودم که چقدر در تنهائی ناراحتی میکردند اما پیش مردم سکوت میکردند خیلی جاها برنامههایی برایشان میگذاشتند؛ دعوتشان میکردند و مصاحبه از آنان میگرفتند و همیشه برای جبهه تبلیغ میکردند.
الان دیگر پدر و مادر من نیستند هر دو رفتند...
خاطرهای از برادر شهیدم دارم؛ تازه در امتحان رانندگی برای گرفتن گواهینامه قبول شده بود، به در خانه آمد و به قدری شاد بود که پرید روی کابینت نشست. با خوشحالی میگفت قبول شدم من دیگر راننده شدم و... چون به رانندگی علاقه داشت. همان شب من و همسرم بیرون رفته بودیم دیدیم برادرم پشت فرمان ماشین پدرم در خیابان دور میزند؛ همینجور ما گفتیم تعقیبش کنیم ببینیم کجا دارد میرود؟ من روز بعدش به او گفتم که ما دیشب دنبالت بودیم و چقدر در خیابان دور میزدی؟!» گفت: «از ذوق رانندگی و از خوشحالی اصلاً نمیخواستم ماشین را بیاورم و بگذارم خانه. دوست داشتم کلاً دور بزنم.» این آخرین بار بود که رانندگی کرد...
میزان پایبندی به آرمانهای انقلاب
خودمان پای آرمانهای انقلاب هستیم. خدا را شکر همیشه میگویم: «الحمدلله.» از اول در همین خط انقلاب بودیم و هستیم و خواهیم بود. الحمدلله در هیچ حزب و گروهی هم نرفتیم، راهمان را کج نکردیم، در خط ولایت بودیم. انشاءالله که بچههایمان را نیز همینجوری بار آوردیم. حالا خدا کند انشاءالله در نبودن ما هم بچههایمان هم همینجوری بمانند.
از اینکه عزیزمان به فیض شهادت رسیده، حتماً راضی هستیم. درست است که دوریاش سخت است، ولی باز هم افتخاری است. همین که اسم خواهر شهید روی من است، حالا نه به خاطر عنوانش، اما شاید یک باقیات صالحاتی برایم باشد.
در حال حاضر که بچههای من بزرگ و جوان هستند دارم فکرش را میکنم؛ من اگر یکی از بچههایم مثلاً بخواهد برود، خیلی برایم سخت است. کلاً فکر میکنم پس چه جوری پدر و مادر من تحمل کردند؟ میگویم پس مادر من ایمانش خیلی زیاد بود که اینقدر راضی بود که بچهها همیشه جبهه باشند. ما هم اگر ضرورت باشد چون اعتقاد داریم مثل پدر و مادرمان عمل میکنیم. الان هم همین پسر دوم به من میگوید: «مادر! اگر لازم باشد برویم غزه، من میروم.» میگویم: «مادرجان! اگر لازم باشد، من هم دیگر در مقابل فرمان الهی هیچی نمیگویم.» حضرت آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) اسوه ما هستند.
حس حضور و برکت شهدا
شهدا حتماً حضور دارند. خیلی جاها من خودم هر وقت هر مشکلی برایم پیش میآید؛ بلند میشوم به مزار شهدا میروم برای شهید درد دل میکنم. یک چیزی هم که هست، من خودم دیر بچهدار شدم، یعنی9 سال کشید تا بچه دار بشوم! یکبار خانمی که خیلی غریبه بود و اصلاً او را نمیشناختیم میگفت که: «در مسجد
آل محمد (همان مسجدی که پدرم آنجا متولی بود و عکس برادر شهیدم هم بر دیوارش هست) مراسمی داشتم، شب همین آقایی که شهید شده و عکسش را در مسجد دیده بودم، به خوابم آمد وگفت؛«به مادرم بگو نگران نباش خواهر من بچهدار میشود! بعداً یک، دو تا لباس بگیر به دو تا بچه فقیر بده، خواهر من حتماً بچه دار میشود.»
این خانم در محله ما رفته بود و با پرس و جو، مادرم را پیدا کرده و توصیه شهید را به او منتقل کرد. بعد هم الحمدلله خدا دو پسر به من داد! یک بار هم خانم برادر من سر مزار شهید رفته بود، آن موقع تازه یکی دو سالی از شهادتش گذشته بود. میگفت: «رفتم آنجا دیدم خانمی سر قبر شهید نشسته بود و خیلیگریه میکرد! بعد من آنجا نشستم و او هم گفته که «شما نسبت دارید با این شهید؟» گفتم که: «من زن برادرش هستم.» بعد گفته که: «این شهید به من حاجت داده، حاجت از او گرفتم آمدم سر قبرش دارم از او تشکر میکنم.» آن وقت زن برادرم میگفت که: «یکدفعه به خودم آمدم و دویدم دنبال این خانم تا پیدایش کردم. گفتم: « باید به من بگویی، چی بود؟» گفت که: « من سر یک دوراهی گیر کرده بودم، بعد در مزار شهدا آمدم اینجا که دیدم دو تا قبر روی هم، که هر دو نفر هم سید هستند. گفتم از همین دو تا سید کمک بگیرم. نشستم اینجاگریه کردم، از آنان کمک خواستم شبش در خواب همین عکسی که اینجا است،-عکس سیدمحمود- با دستش به من نشان داد که من کدام راه را باید بروم.»
مزار شهید در مزار شهدای سمنان است.
راهکار الگوسازی شهدا
با توجه به شرایط فعلی جامعه برای الگو سازی شهدا به عنوان قهرمان والا این قضیه را من خودم هم به شما بگویم که همیشه غصه میخورم و همیشه نگرانم میگویم که خون شهدا پایمال نشود که این همه از بهترین جوانها رفتند و شهید شدند. حالا هم جوانانی شهید میشوند؛ مثل آرمان علیوردی که واقعاً جوانهای پاک و خوبی هستند که رفتند اینجور زیر شکنجه مقاومت کردند و به شهادت رسیدند، خدا کند که خونشان پایمال نشود.
راهکار به جوانان فریب خورده
اگر یکی باشد بنشیند با جوانان صحبت و توجیهشان کند، قطعاً قبول میکنند. من خودم یکی از دوستانمان، پسرش در همان جریان اغتشاشات سال 1401 گمراه شده بود و مادرش میگفت که: «به خدا قسم! پسر من گول خورده اگر بنشینند با او صحبت کنند، این پسر برمیگردد.» همین هم شد؛ آن پسر اصلاً مسجدی و متدیّن شد و حرف رهبری در او اثر گذاشت. این است که واقعاً جوانان نیاز زیادی به تبلیغات دارند اما نیازشان تأمین نمیشود.