یادبود بسیجی شهید کمال محمدی
شـهادت غریــبانه در وطــن
دلیر و شجاع است، مومن و متدین، مقید به دین و حلال و حرام. آنقدر مسائل اعتقادی برایش مهم است که حتی روی شهریه حوزه علمیه هم حساس است و خود را نسبت به آن متعهد میداند. همین است وقتی احساس میکند حضورش در جبهههای حق علیه باطل نیاز است، خانواده را رها میکند و پا در میدان مبارزه مینهد. آنقدر در این راه از خود شجاعت و ایثار نشان میدهد تا اینکه شهادت آغوشش را برای او باز میکند.و حال خواهرش از او برایمان میگوید. برادری که سالها از او دور بوده؛ اما هیچگاه از یاد و خاطرشان نرفته و نخواهد رفت...
سید محمد مشکوة الممالک
***
لطفا خودتان را معرفی کنید.
مومن محمدی هستم، همسر مدافع حرم و خواهر شهید کمال محمدی. برادرم متولد ۲۲ آذر سال 1360 در سوزمه قلعه افغانستان است که در سال 1393 در افغانستان شهید شد. او دو فرزند داشت. پسر بزرگش احمدآقا متولد ۸۹ و پسر کوچکش محمد متولد ۹۰ است. آنها در افغانستان زندگی میکنند.
چه سالی به ایران آمدید؟
سال 1364. در آن زمان من شش ساله و برادرم چهارساله بود. او در ایران تا کلاس پنجم درس خواند. بعد از آن وارد حوزه علمیه شد. درسها برایش سنگین بود و از طرفی هم روحیه شجاع و نظامی داشت. میگفت: پولی که حوزه میدهد، برای امام زمان است و اگر درسهایم را به درستی نخوانم، این پول بر من حرام است. به این ترتیب حوزه را رها کرد و در سال ۷۸ وارد سپاه محمدرسولالله مشهد شد. سه سال درآنجا دوره دید و سپس برای خدمت و مبارزه به افغانستان رفت.
به کدام منطقه رفت و محل شهادتش کدام شهر بود؟
مناطق زیادی رفت؛ چند سال درکجران خدمت کرد، همانجا ازدواج کرد و بچهدار شد و همانجا هم شهید شد.در کجران پلیس جنایی بود. با هم تماس تلفنی داشتیم، وقتی میگفتیم بیا دلتنگیم. میگفت: شرایط سخت است، اگر خدا بخواهد میآیم.
چگونه به شهادت رسید؟
در عملیاتهای زیادی شرکت کرد. فرمانده بود و دشمن همیشه در کمینش بود. چندبار هم سعی کردند ترورش کنند که به نتیجه نرسیدند.یکبار منطقه کجران را محاصره کرده و نیروها فرار کرده بودند. برادرم هم سوار ماشینی که در آنجا بوده میشود و از صحنه میگریزد. چند روز کسی از او خبر نداشت، همه فکر میکردند شهید شده، تا اینکه آمد و ماجرا را تعریف کرد.برادرم ۱۳ سال از ما دور بود و ما خبرها را از اطرافیان میشنیدیم.
روز شهادتش با بیسیم اطلاع داده بودند که آماده شوید، میرویم عملیات. شش نفر بودند که سوار ماشین میشوند. دشمن مسیر را مینگذاری کرده بود، همه میترسیدند که جلو بروند، برادرم که همیشه پیش قدم میشد، جلو میرود و مینها را خنثی میکند؛ او خیلی شجاع بود. در مسیر چاله آبی بود که دشمن داخل آن را مین گذاشته بود، ماشین اینها روی مین میرود و چهار نفر شهید و دو نفر هم مجروح میشوند.
خصوصیات اخلاقی شهید چگونه بود؟
خیلی خوشاخلاق و شوخطبع بود. همیشه حواسش بود حالمان خوب باشد. همیشه به سالمندان و بزرگترها کمک میکرد. روحیه فداکاری و ازخودگذشتگی داشت.
شهید چگونه با سپاه آشنا شد؟
ابتدا پدرم به سپاه رفت، برادرم هم به سپاه علاقهمند شد و موضوع را با پدرم درمیان گذاشت. پدر گفت: از نظر من مشکلی ندارد. او و ابراهیم محمدی پسرعمه و برادر همسرم همیشه در سپاه باهم بودند.
هدف شهید از رفتن به سپاه چه بود؟
با هدف کمک به مردم رفت؛ اینکه بتواند گره از کاری باز کند.
خانواده با رفتن به افغانستان و خدمت ایشان مخالفت نمیکردند؟
پدرم مشکلی نداشت؛ ولی مادرم اوایل میگفت: پسرم نرو، پدرت آنجا است کفایت میکند. میگفت: من باید بروم و خدمت کنم. تا اینکه مادرم راضی شد. سه برادرم مدافع حرم هستند. پدرم میگفت: الان زمان خدمت است، پسرهایم بروید برای خدمت.
چند خواهر و برادر هستید؟
چهاربرادر و دو خواهر هستیم که به جز شهید، همگی در ایران ساکن هستیم.
شهید چه سالی به افغانستان رفت؟
در ۱۸ سالگی وارد سپاه شد، سال ۸۱ به افغانستان رفت و در طول ۱۳ سال، فقط یکبار برای مرخصی به ایران آمد.
درباره شهادت صحبت میکرد؟
بله. البته هیچوقت درباره عملیات و کارهایش حرفی نمیزد، فقط به مادرم میگفت: امروز کارم سنگین است، برایم دعاکن و صدقه بده. درباره مشکلاتی که آنجا پیش میآمد صحبتی نمیکرد.
از خاطراتتان با شهید بگویید.
روابط اجتماعی خیلی بالایی داشت. همیشه جویای احوال اقوام بود. شهید عباسعلی حمیدی پسرعمهام است و سه ماه قبل از برادرم به شهادت رسید. زمانی که کمال تماس میگرفت، حال عباسعلی را میپرسید؛ اما نمیتوانستم بگویم او شهید شده، فقط به عکسش نگاه میکردم وگریه میکردم. من هرگز خبر شهادت عباسعلی را به کمال ندادم.
کمال اواسط هفته با خانواده به ملاقات دوستانش رفته بود که پیرمردی به نام حاجی بابا اصرار میکند کنار ما بمانید. کمال گفته بود قول میدهم آخر هفته بیایم؛ اما او آخر هفته شهید میشود. گفته بود بعد از شهادت من را کنار دوستانم به خاک بسپارید؛ حاجی بابا میگفت: کمال قول داده بود که آخر هفته بیاید و آمد.
آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟
روزی که برادرم میخواست برود، به منزل ما آمد و با فرزندانم عکس یادگاری گرفت. جزئیات آن روز را به خاطر ندارم. فقط گفت: برای خدمت میروم. ما انتظار نداشتیم اینهمه سال برود و برنگردد. چند ماه بعد از رفتنش، مدت کوتاهی مرخصی آمد؛ ولی دیگر به ایران نیامد.
با شهید ابراهیم محمدی چه نسبتی دارید؟
برادر همسرم است؛ آنها چهار برادر بودند به نامهای غلامحسین، علی همسرم، ابراهیم و اکبر. سال ۹۲ همسرم به سوریه رفت. او باید یک نفر را به عنوان وکیل جای خودش میگذاشت که اگر کاری بود انجام دهد. ابراهیم وکیل همسرم شد. او خیلی ناراحت بود که چرا همسرم میرود و خودش اینجا میماند. همسرم گفت: اجازه بده من بروم و ببینم آنجا چه خبر است، بعد تو بیا. دوبار همسرم رفت و آمد، بعد به برادرش گفت: حالا میتوانی بروی.
یکبار که همسرم در سوریه بود، ابراهیم با او تماس گرفته و احوال پرسی کرده بود. گفته بود: داداش شما رفتی و من نرفتم.
وقتی با من تماس گرفت گفتم: برادرت رفته، هم جای خودش خدمت میکند و هم جای شما. گفت: یعنی چه؟! هرکسی باید جای خودش خدمت کند؛ به همسرت بگو بیاید و من بروم. همسرم گفت: چشم، من میآیم، تو برو. همسرم آمد و آقا ابراهیم رفت.
ابراهیم پسری به نام محمدرضا دارد که سه روز با پسر من اختلاف دارد. او ۱۷ اردیبهشت به دنیا آمده و محمد طه پسر من ۲۰ اردیبهشت به دنیا آمد. آنها باهم همبازی بودند. ابراهیم به من میگفت: محمدرضا و محمدطه دوقلو هستند. شما بزرگش کنید. من به شوخی میگفتم: اگر شما و همسرت امضا کنید که سراغش نیایید من قبول میکنم. میخندید و میگفت: نه من اگر نیایم مادرش را چه کنیم؟!
خیلی شوخ و خوشاخلاق بود. بچههای برادرم از من دور هستند؛ ولی بچههای ابراهیم خیلی برایم عزیز هستند و دوستشان دارم.
اغلب در تماسهایش درباره چه مسئلهای صحبت میکرد؟
غالبا درباره دلتنگی بود و میگفت: دلم برای شما و حرم امام رضا تنگ شده و اگر خدا بخواهد میآیم.در سال ۸۴ نامهای فرستاده بود و از دلتنگی صحبت کرده بود، سفارش کرده بود مواظب پدر و مادرمان باشید.
آخرین تماسش چهارشنبه صبح، یعنی ۹ شوال سال 1393 بود. با هم صحبت کردیم، حال مادرم را پرسید که گفتم: مادر به همراه برادرم به قم رفتهاند. او با همه خانواده تماس گرفته بود. برادرکوچکم حسن که از مدافعان حرم است، در شرف ازدواج بود. با او صحبت کرده و گفته بود: حواست به زندگیات باشد، هوای پدر و مادر را داشته باش و.... صبح پنجشنبه برادرم در عملیات شهید میشود و ما شب خبردار میشویم.
از همسر و فرزندانش خبر دارید؟
تلفنی در تماس هستیم ولی الان شرایط در افغانستان سخت است و کمتر در تماس هستیم، تصمیم دارند به ایران بیایند.ای کاش اینجا بودند و میتوانستیم برایشان کاری انجام دهیم.
زمانی که در ایران بود کارهای مذهبی انجام میداد؟
خیلی هیئت میرفت، دعای ندبه و کمیل میخواند. در حوزه علمیه حضرت قائم مشهد بود و در تمام مراسمها شرکت میکرد.
کاری انجام دادهاید که شهید را از حالت گمنام بودن خارج کنید و به مردم معرفی کنید؟
به تازگی شروع کردهام و هرکجا که میروم عکس شهدا را همراه میبرم. چندروز پیش به قم رفته بودیم و عکس کمال و ابراهیم محمدی را با خود برده بودم.
پیش آمده از شما بپرسند که برای چه برادرتان به جنگ رفته بود؟
خیلیها میپرسند و من میگویم بحث اسلام است، برادرم برای دفاع از اسلام رفته بود. بالاخره یک نفر باید لبیک بگوید. ما باید در روز قیامت به امام زمان و حضرت زینب جواب بدهیم. برادرم به اختیار خودش رفت. او لیاقت داشت و شهید شد.
احساس غرور دارید یا احساس دلتنگی دارید؟
احساس دلتنگی عجیبی داشتم تا اینکه هفته گذشته به زیارت حضرت زینب رفتم و کمی از دلتنگیام کاسته شد.
چه خصلتی از شهید به ارث بردید؟
شجاعت و نترس بودن را به ارث بردیم. پدرم هم بسیار شجاع هستند و ما فرزندان هم، این خصلت را از پدر به ارث بردهایم.
فرزندان شهید چه خصلتی از پدر به ارث بردهاند؟
من تا بهحال آنها را ندیدهام؛ تنها شنیدهام که پسر بزرگش خیلی از نظر چهره شبیه پدر است.
آیا از شهید یاد میکنید؟
بله. من برادرم را در خواب میبینم. زمانی که میخواستیم به قم برویم، شب خواب دیدم که به مسافرت رفتهام و در تلویزیون فیلمهای برادرم را نشان میدهد، با خود میگفتم کاش کمال را هم آورده بودم. در خواب خیلیگریه کردم. وقتی بیدار شدم دخترم پیکسلهای شهدا را که سفارش داده بودم آورده بود. با توجه به خوابی که دیده بودم به این نتیجه رسیدم که باید هرجا میروم عکس کمال و ابراهیم را با خودم ببرم.
برادرم از ما دور بود؛ ولی ابراهیم به ما نزدیک بود و جای برادرم را برایمان پر میکرد؛ لذا خاطرات زیادی با او داریم.ابراهیم اخلاق عجیبی داشت. او هر بار که از منطقه میآمد، از ما میپرسید چیزی کم و کاست ندارید؟! مدیون هستید که پول لازم داشته باشید و نگویید.
من خجالت میکشیدم که بگویم پول نداریم، همیشه میگفتم: پول هست. ولی ابراهیم میرفت و از بچههایم میپرسید و آنها هم میگفتند حقیقت ندارد و پول نداریم.
همیشه حواسش به ما بود. از آنجایی که برادرم در منطقه بود، نگران وضعیت ما بود و خیلی به ما سرمیزد.
آیا پیش آمده که به مشکلی برخورده باشید و به شهید متوسل شوید؟
بله؛ ما معتقد هستیم که شهید ما حاجت دیگران را میدهد و شهدای دیگران حاجت ما را میدهند. من اغلب به شهید محمود کاوه متوسل میشوم و حاجت میگیرم.خیلی مشکلات خانوادگی هم پیش آمده که گفتم کمال خودت حواست باشد؛ پس از آن، گره باز شده است.
شهید را در خواب دیدهاید؟
بله. پدر و مادرم خیلی غصه میخوردند، برادرم به خوابمان آمد و میگفت: حواستان به پدر و مادر باشد. اطرافیان که خواب کمال را دیدهاند میگویند او در خواب به ما گفت: من در کنار شما هستم و حواسم به شما است.
از شهید چه درسی گرفتید؟
درس شجاعت و مردانگی. برای برادرم غریبه و آشنا فرقی نداشت و همیشه هرکسی کمکی نیاز داشت، برادرم آنجا حضور داشت و کمک میکرد.در کارگاه خیاطی با همسرم و ابراهیم و عباسعلی کار میکرد و هرکدام به کمکی نیاز داشتند دریغ نمیکرد، حتی اگر در توانش بود، کمک مالی میکرد.
فکر میکنید چه شاخصهای در شهید بود که باعث شد به شهادت برسد؟
مردانگی و غیرت و حس از خودگذشتگی و احساس مسئولیت داشت.
چگونه خبر شهادتش را به شما دادند؟
چهارشنبه با هم صحبت کرده بودیم و اکثر فامیل با خبر بودند. شب جمعه ساعت ۱۱ بود که برادرم حسین با حالتی عجیب به منزل ما آمد. من احساس کردم که با کسی دعوا کرده. ما طبقه بالا بودیم و مادرشوهرم طبقه پایین زندگی میکرد. حسین گفت: آبجی بچهها را بفرست پایین کارت دارم. گفتم: پایین همه خواب هستند. بچهها را به اتاق فرستادم و گفتم: چه شده؟ گفت: کمال شهید شده است. باور نکردم. گفتم: من دیروز با کمال صحبت کردم. گفت: امروز شهید شده. تماس گرفتم. برادرهمسرش جواب داد و گفت: چیزی نیست حالش خوب است. دوباره تماس گرفتم. خواهر همسرش جواب داد و گفت: خوب است، نگران نباشید. برادرم گفت: واقعیت را بگویید. گفت: کمال شهید شده.
چه حسی داشتید؟
حالم خیلی بد بود، باور نمیکردم. آن شب برایم خیلی سخت گذشت. به نظرم شب خیلی طولانی میآمد. به منزل برادرم رضا رفتم و دیدم حال آنها هم خراب است. به منزل پدرم رفتم. حال عجیبی داشتیم. اقوام باخبر شدند و آمدند. مادرم به همراه برادرم و دختربزرگم، به قم رفته بودند و از شهادت کمال خبر نداشتند. شوهرخالهام به برادرم اطلاع داده بود و گفته بود کمال شهید شده، به مشهد بروید. وقتی برادرم خواب بود؛ دختر 15 سالهام گوشی داییاش را میبیند که پیام آمده کمال شهید شده؛ حالش بد میشود و به برادرم میگوید: دایی چه شده؟! برادرم میگوید: دایی کمال شهید شده. او در راه میگوید هرطور شده باید به مادر اطلاع دهیم. در ترمینال دخترم به مادرم میگوید دایی کمال شهید شده. مادرمگریه میکند. مادرم خیلی باخدا بود و از حضرت زینب صبر خواست. خداوند هم به مادرم صبر و آرامش عجیبی داد.من هم با توسل به امام حسین و حضرت زینب، خیلی آرامش پیدا میکنم.
شکل و شمایل شهادت برادرتان شما را یاد چه میاندازد؟
تا به حال به این موضوع فکر نکردهام؛ فقط میدانم وقتی ماشین آنها منفجر میشود پهلوی برادرم آسیب میبیند....
مزار برادرتان در کدام شهر است؟
با پدرم تماس گرفتند و گفتند اگر شما بخواهید پیکرش را به ایران میآوریم. پدرم گفته بود: ببینید خودش چه وصیتی کرده، بر طبق همان عمل کنید. پرسوجو میکنند و متوجه میشوند گفته من را در کنار دوستانم به خاک بسپارید. او را در حسین آباد افغانستان و در کنار دوستش شهید احمد به خاک سپردند.
اگر برادرتان را ببینید چه میگویید؟
محکم او را در آغوش میگیرم و میگویم خوش به سعادتت که در راه امام حسین علیهالسلام و یارانش شهید شدی. من به تو افتخار میکنم.
دوست دارید با چه فردی دیدار کنید؟
مقام معظم رهبری.
اگر با مقاممعظم رهبری دیدار داشته باشید چه میگویید؟
یکبار در خواب دیدم که آقا به منزل ما آمده. گفتم: آقا میشود چفیه شما را بردارم؟ آقا بدون اینکه حرفی بزند، لبخند زد و من چفیه را برداشتم. بزرگترین آرزویم این است که آقا را ببینم.
آیا شهید وصیتنامه دارد؟
خبر ندارم، اگر هم داشته باشد به دست ما نرسیده است.
به نظر شما چگونه میتوان راه شهید را ادامه داد؟
با حفظ حجاب. باید پشت رهبری و ولایت فقیه ایستاد و از نفوذ دشمن به کشور جلوگیری کرد.
شما از ما در قبال شهدا چه انتظاری دارید؟
زنده نگهداشتن یاد شهدا.زمانی که میخواستیم برای زیارت حضرت زینب (س) به سوریه برویم، با ما تماس گرفتند و خواستند که عکسهایمان را بفرستیم. نام دخترم در فهرست ما بود. ما لیست را فرستادیم. دخترم بچه کوچک دارد و گفته بودند که بچه را هم با خودش بیاورد؛ اما قبول نکردند که دختر بزرگش را هم بیاورد. شب قبل از رفتن، دخترم خواب عمویش ابراهیم را میبیند که به او میگوید بیا برویم کربلا. دخترم میگوید من نمیتوانم بیایم و بچهها را تنها بگذارم. چندبار عمویش از او میخواهد و دخترم قبول نمیکند. من که تماس گرفتم به من گفت: تعبیر خوابم این است که جور نمیشود به سوریه بروم و همین طور هم شد.
روزی که برادرم شهید شد حالم خیلی بد بود و دستم درد میکرد. وقتی ابراهیم پرسید چه شده؟ بچهها گفتند از ناراحتی دستش درد میکند. ابراهیم گفت: ناراحت نباش، ما هم فردا میرویم و شهید میشویم؛ بالاتر از شهادت چیزی نیست.