کاش لحظهای بازگردیم
سعید نیاکوثری
... پائیز که از راه میرسد و آتش خزان بر شاخهها شعله میکشد، یاد و خاطره پرستوهایی که عاشقانه کوچ کردند، بر بلندای قلههای غرور وطن ترسیم میشود... خاطره قلبهایی که با شهادت قراری داشتند... دلهایی که آکنده از شور مهدوی بودند و مشحون جذبههای معنوی... جهان با همه شکوهش پیش چشمهایی که جز خدا نمیدید چه بیمقدار مینمود... شب بود و خلوت همرزمان... بهشت در یک قدمی سنگرها خیمه زده بود... شوق پرواز دلها را بیقرار میکرد... باران شهادت که میبارید، عطر سرخ معراج، افسون رهیدن در دل خاکریزها میتراوید... غروبها که سکوت نیزارها بر خلوت اروند سایه میافکند، فضا پر از هیاهوی آوای مرغان عاشق میشد... باد میوزید و کاغذهای کوچک وصیتنامهها را به دست فردائیان میسپرد... یاد روزهای جنگ... فصلهای پر از بهار امید... لالههایی که یادگار مردانی آسمانی بودند... سروهای قامت به خون آراسته... و هامون دفتر ستبر خاطرات همسنگران شهید... چه زود گذشت روزهایی که توحید مشتهایمان را گره کرد، قدمهایمان را محکم و گامهایمان را استوار ساخت... فریادهایمان را تکبیر و تکبیرهایمان را بر بام بلند آزادی نشاند... آن روزها چقدر با خدا بودیم و خدا همه جا با ما بود... آن قدر که در قلب، عمل و زبانمان جاری میشد... به خاطر هم ایثار میکردیم... و پای دفاع از وطن چه آسان جان میباختیم... یاد شبهای عملیات... زمزمههای دعای کمیل... چشمهایی که بیتاب دیدار مهدی(ع) بود... پشت خاکریزها پیشانی بندهایمان را با عشق میبستیم... شهادت تنها آرزویمان بود... کفشهایمان خاکی بود اما اندیشههایمان پاک و روشن چون زلال اروندرود... دستهایمان خالی اما لبریز مهر و محبت... قلمهایمان وصیتنامه مینوشت و اگر افتخار شهادت نداشتیم خاطره همرزمان شهید را مینگاشتیم... محاکم صالحه وجدانمان بود و قرآن فصلالخطاب همه ما... خداترس بودیم و دشمن نترس... در مکتبی بزرگ شده بودیم که اول استادش پیامبر(ص) بود و مکتبدارش علی(ع) مظهر تمام و کمال عدل... و بزرگ آموزگارش، سردار آزادگی... جوهر ناب شهادت، مایسطرون هزاران قلم را چکامههایی میکرد تا بغض در گلو مانده مادران داغ جوان دیده را قصیده کند... و اشک لرزان نوعروسان بخت پژمرده را مثنوی... دانشگاهمان جبهه بود و کلاس درسمان سنگر... جام وجودمان لبریز شراب قربت حق بود و سبوی اندیشهمان پر از صفای صهبای معرفت... بزرگتر از آن بودیم که جغرافیای زادگاهمان ما را به حصار خویش کشد و قاموس تاریخ تولدمان به دام ماندن... آن روزها همه برادرها واقعاً برادر بودند... وحدت کلمهای که داشتیم مشت محکمی بود بر دهان دشمن... صفای وجودمان بیشتر از آن بود که زنجیرهای تعلق را به پای خویش بندیم... و شجاعتمان بیش از آن که تسلیم تحریمها شویم و مقهور تحدیدها... با خدای خویش قراری داشتیم و بر سر پیمان الست هر عهدی را کز آن میشکستیم... صخرههای معراج صعبالعبور بود. آنان که نظر به وجهالله داشتند و مشکات دل به نور ایمان روشن، پر کشیدند و ما که مرغ جانمان در عاریت دون خاک گرفتار مبهوت آن همه پرواز... شبهای عملیات پر از ولولههای عاشقی بود... میدانستیم سپیدی فردا پر از جای خالی عقابهایی است که تا بیکران دوست پرواز کردهاند و از آن همه شکوه پروازشان چند خط وصیت ناتمام که میبایست دست دشمن را از آن کوتاه میکردیم و در قاب تاریخ برای فرداها ماندگار... دو مضراب سنتور چوبی کم بها و یک جعبه ذوزنقهای با 72 سیم کافی بود.
تا خنیاگری عشق را نغمه سر کنیم... قطعهای به یاد عقاب تیزپرواز و فرمانده اسکادران هوایی ایران بسازیم تا ترنم آن جای خالی عباس دوران و دیگر همپروازان تیزپرواز را تا ابدیت تاریخ زنده نگاه دارد... جنگ که تمام شد، غبارها که فرو نشست... شوق بازگشت وجودمان را تسخیر کرد... برخی آن قدر شتابان بازگشتند که گویی پشت خاکریزها همه چیز را باقی گذاشتند و آمدند... چکمههای خاکی جبهه را از پا درآوردند و سربندها را به دیوار آویختند و پلاکها را به میخ... از جبهه چند عکس یادگاری آورده بودیم تا یادمان بماند چه قراری با شهیدان بستهایم... قرار بود با جنگ وداع کنیم و به سازندگی بیندیشیم اما امید است که یکباره با همه چیز وداع نکنیم حتی با آرمانهایمان... امید است که آن قدر با عجله نیامده باشیم که فراموش کرده باشیم خودخواهیها، خودسریها را هم در آنجا دفن کنیم، یادمان نرفته باشد غرور و نخوتهایمان را زیر چکمههایمان له کنیم. همه رزمندگان شانههایشان سنگین است اما امید که فقط درد آرپیچیهایی باشد که به دوش کشیدهاند و هرگز سنگینی شیطانی که برخی بر دوش گرفتهاند را به پاس سنگینی آرپیچیها نطلبند... تاج خودشیفتگی بر سر نگذاریم... امید که از شعور به شعار خلاصه نشویم... شیران زخمی و کبوتران شکسته بال جبهه را در بیمارستانها رها نکنیم و سرگرم روزمرگیها نشویم... تا بدانجا که روزمرگیها به روزمردگی تبدیل شود... ای کاش لختی بازگردیم... کولهبارمان را بگشاییم... دفترهایمان را ورق زنیم... تا دوباره به خاطر آوریم تکلیفهای نانوشته... درسهای فراموش شده... صفای در جبهه جا مانده... پیمانهای از خاطر رفته... پرچمهایی که بر زمین جا گذاشتیم و قلههای غروری که باید با همبستگی فتح کنیم... سرزمینی که باید با عشق آباد کنیم... و دینی که باید با جان پاسش بداریم...