kayhan.ir

کد خبر: ۶۴۶۶۷
تاریخ انتشار : ۱۳ دی ۱۳۹۴ - ۱۷:۵۷
پرواز 655

اشرف، اداره‌کننده بزرگ‌ترین شبکه قاچاق موادمخدر در ایران(پاورقی)


Research@kayhan.ir
فضاي دانشگاه كه از بحث‌هاي سياسي داغ‌تر مي‌شود، ما هم ناخودآگاه حرف‌هايمان بوي سياست مي‌گيرد، چيزي كه من خوش ندارم اما در هر حال گريزناپذير است‌.
افكارش را درك مي‌كنم اما سعي دارم او را متقاعد كنم كه بهتر است از سياست دست بردارد. گاهي بحثمان بالا مي‌گيرد، هر كسي افكار خودش را دارد.
- هميشه خيال مي‌كنم كه تو هنوز همان دختر بچه‌اي هستي كه در كودكي‌هايم مي‌شناختم‌.
عميق كه نگاهم مي‌كند، احساس سرما مي‌كنم‌.
- اي كاش بچه مي‌مانديم اما چه مي‌شود كرد؟
روزهاي بعد اتفاقات بيشتري مي‌افتد و ما هم بيشتر از سياست حرف مي‌زنيم‌. خيلي وقت‌ها حرف‌ها تكه تكه مي‌شود و مي‌ماند، بيشتر دلم مي‌خواهد از خودمان بگوييم اما شيرين‌، اين روزها كمتر نشاني احساسي از آن شيرين كودكي‌ها دارد.
- مثلاً تو دانشجوي اين مملكتي‌! سرنوشت هيچكس برايت مهم نيست‌؟
دلم مي‌خواهد بگويم كه سرنوشت تو بيشتر از هر كسي مهم است‌، دلم مي‌خواهد بگويم اين روزها امنيت نيست‌، اگر بلايي سرت بيايد، من چه كاري مي‌توانم بكنم‌؟ با اين كه مرا بارها با رضا ديده است‌، نمي‌خواهم بداند كه سهمي در نوشتن اعلاميه‌ها دارم‌، به قول رضا «هرچه كم‌تر بداند، امن‌تر است‌.»
- محمود! ما بزرگ شديم‌، ما ديگر، بچه نيستم‌! حالا بايد درباره مسايل مهم‌تر از خاطرات بچگي‌ها حرف بزنيم و فكر كنيم‌.
سعي مي‌كنم مسير حرف را عوض كنم اما او تازه به ياد مطلبي درباره اشرف‌، خواهر شاه در يك نشريه فرانسوي مي‌افتد. مردم كمابيش مي‌دانستند كه اشرف و اطرافيانش بزرگترين شبكه قاچاق مواد مخدر را در كشور اداره مي‌كنند. بعيد بود كه با چاپ خبرهاي مربوط به او در دربار آب از آب تكان بخورد اما بالأخره براي خودش خبري بود. شيرين خيلي چيزهاي ديگر هم گفت‌، مثل اين كه پول نفت صرف خريد اسلحه مي‌شود تا رفاه مردم‌، چيزهايي كه كمابيش قبلاً شنيده بودم‌.
آهسته گفتم‌:
ـ نمي‌ترسي حرف‌هايت به گوش ساواك برسد؟
شانه بالا انداخت‌:
ـ چه مي‌دانم‌؟ اگر بگويم نه‌! دروغ گفته‌ام اما آخرش چه‌؟ اين ترس بالأخره يك روز بايد بريزد. ببين كي به تو مي‌گويم‌! اين ترس بالأخره يك روز تمام مي‌شود و مردم اين ساواكي‌ها را از طناب آويزان مي‌كنند. اين ما نيستيم كه بايد منتظر مرگ باشيم‌. همه كشور دچار گرفتگي شريان‌ها شده و همين روزهاست كه اتفاقي برايش بيفتد.
ـ خب به قول خودت همين روزها اين اتفاق مي‌افتد. چه ما باشيم و چه نباشيم‌!
لحظه‌اي مردد نگاهم مي‌كند.
ـ عجيب است‌! محمودي كه من مي‌شناختم هيچ‌وقت اين قدر محافظه‌كار نبود. تو چقدر عوض شده‌اي‌! انگار نمي‌فهمي كه‌...  
دنبال بهانه مي‌گردم تا براي هميشه اين موضوع را تمام كنم و همين يك جمله كافي است‌.
- بله شيرين خانم‌! من نفهم هستم‌. شما كه مي‌فهمي بگو چه چيز را بايد بفهمم‌؟ بگو من هم بفهمم‌.
براي چند لحظه‌ كوتاه ديگر نگاهم مي‌كند.
- اين همه اتفاق را نمي‌بيني‌؟ مثلاً تو، دانشجوي اين مملكتي‌!
شانه‌هايم را بالا مي‌اندازم‌.
- دانشجو هستم كه هستم‌! بابا من از هر كوفت و زهرماري كه بوي سياست بدهد، بيزارم‌.
به آرامي نگاهم مي‌كند، بند كيفش را روي شانه جابه‌جا و سرش را تكان مي‌دهد و مي‌گويد: «اما اين زندگي و سرنوشت مردم است‌.»
جدا كه شديم‌، هنوز خيابان پر از آدم و مقابل سينما شلوغ بود، روي سر در سينما پوستر يك فيلم حادثه‌اي ديده مي‌شد، آن‌هايي كه از سينما بيرون آمده بودند، هنوز هيجان داشتند. به طرف محله به راه افتادم‌. از ميان صف پسرها گذشتم‌، كنار پياده‌رو دو نفري كه مي‌شناختم‌، برايم سر و دست تكان دادند، ايستادم تا جواب بدهم‌. دخترهاي جوانی با موهاي باز درحالي‌كه بازو در بازوي هم انداخته بودند از سمتي ديگر مي‌آمدند، پسرها بي‌درنگ رديف شدند تا صف آن‌ها را بشكنند، چند متلك در هوا پراكنده شد، يكي دو نفري روبرگرداندند و خنديدند. از آن‌ها دور شدم‌، چراغ مغازه‌ها روشن شده بود و ناگهان چراغ خيابان هم روشن شد. حسي خسته و كلافه از پياده‌روي خيس و چرب به سراغم آمد و روي اولين لبخندي كه ديدم افتاد.  
ـ امروز نه حبيب‌! حوصله‌ سينما ندارم‌، سرم درد مي‌كند. فكر مي‌كنم بروم خانه و استراحت كنم‌، بهتر است‌.
 ***
روز دوشنبه‌اي در ميانه سال 1356 به ظاهر همه چيز مثل قبل بود. پاسبان‌ها سر پست‌هايشان بودند، از تنور نانوايي‌ها نان داغ بيرون مي‌آمد، بوي كله‌پاچه از طباخي‌ها بلند مي‌شد و پرده سينماها با فيلم‌هاي تازه بالا مي‌رفت‌. تاكسي‌ها پر و خالي و چراغ‌هاي نئون در سطح شهر مدام روشن و خاموش مي‌شدند. بچه‌ها با اونيفورم مدرسه و دانشجوها با جزوه‌هايشان در سطح شهر در رفت و آمد بودند. از ميوه فروشي‌ها صداي خش‌خش پاكت‌هايي كه پر مي‌شد و مشتري‌هايي كه خوش‌وبش مي‌كردند و چانه مي‌زدند و دست آخر خريد مي‌كردند، شنيده مي‌شد. اما در واقع هيچ چيز عادي در پس اين آرامش ظاهري وجود نداشت‌، مردم درباره حوادث مختلف مانند مرگ مشكوك دكتر علي شريعتي و آيت‌الله مصطفي خميني‌، بسته شدن حسينيه ارشاد و مسايلي از اين دست گفت‌وگو مي‌كردند. انگار كه ترسشان درحال فروريختن بود.
به شكل غيرمنتظره‌اي در صحبت‌هاي رضا از وجود شيرين در يكي از جلسه‌هاي تيم عملياتي كه قرار است اعلاميه‌ها را شب‌ها داخل خانه‌ها بيندازند، خبردار مي‌شوم اما به هيچ‌وجه اين مسئله موجب خوشحالي‌ام نمي‌شود، هر وقت شيرين را مي‌بينم بي‌اختيار شروع به بحث و استدلال‌هاي درست و غلط مي‌كنم‌.
در يكي از روزها، بعد از كلاس با يكي از دانشجوهاي ترم سومي روي نيمكتي نشسته بود، بي‌مقدمه سراغش رفتم‌، دوستش زهره عذرخواهي كرد و ما را تنها گذاشت‌. بي‌توجه به حضورم سخت مشغول خواندن چيزي بود، حدس زدم يكي از همان اطلاعيه‌هاي دست اولي است كه شب بايد رونويسي و تا صبح در سطح شهر پخش مي‌شد.
سنگيني نگاهم را حس كرد، سر برداشت‌. نگاه‌ها دقيقه‌اي به‌هم گره خورد و لحظه‌اي بعد فرو افتاد، در دلم گفتم‌: «چطور مي‌توانم او را از اين خطرها دور كنم‌؟»
از دو روز قبل در اين‌باره فكر كرده بودم كه چطور ناراحتي‌ام را از اين جهت ابراز كنم‌. با لحن خشكي كه براي خودم هم جاي تعجب داشت‌، گفتم‌:
- من تصور نمي‌كنم حضورت در اين جمع‌ها خوب باشد. اگر اتفاقي براي تو بيفتد، ريحانه خانوم از غصه دق مي‌كند.
منظورم را فهميده بود، با اين حال با بهت‌زدگي گفت‌:
- تو چرا اين حرف را مي‌زني‌؟ مادر من با اتفاق و رنج غريبه نيست‌.
گفتم‌: «حتي در اين صورت هم بهتر است تو خودت را كنار بكشي‌، خانواده‌ تو سهم خودش را از اين مبارزه پرداخته است‌!»  
بلند شد و با لحني مردد قدمي به سوي سالن تئاتر برداشت‌، بعد ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت‌.
- به نظرم دير كرده‌.
ـ كي دير كرده‌؟
ـ آقا رضا را مي‌گويم‌.  
در لحن  صدايش احترام عجيبي را نسبت به رضا حس مي‌كنم براي اولين بار نسبت به رضا احساس ناخوشايندي دارم‌.