گفتوگو با شهید محمدحسین فهمیده
راز فهمیده
بیژن شهرامی
این نخستین مرتبهای نیست که پای بوم نقاشی با شخصیت مطرح در طراحیام حرف ميزنم و پای صحبتش مينشینم، چرا که احساس ميکنم اگر چنین رابطهای برقرار نشود نميتوانم کار دلچسبی را ارائه دهم.
همین عادت به ظاهر ساده باعث ميشود که امروز با یکی از مفاخر بزرگ ملی هم صحبت شوم: شهید محمدحسین فهمیده که اتفاقاً مدرسهمان هم به نام او است:
- شما قمي هستید یا کرجی؟
(با خنده): «قمیجی هستم!»
- قمي چی چی!؟
«قمیجی، راستش در یکی از روستاهای قم به دنیا آمدم و با مهاجرت خانوادهام به قم و سپس کرج در آن دو شهر رشد کردم و درس خواندم.» 1
- کدام روستا؟
«روستایی در پانزده کیلومتری قم به نام «سراجه» 2
- چهطور شد که «محمدحسین» شدید؟
«مادرم ميخواست اسمم را مسعود بگذارد ولی نظر پدرم را که شنید حق را به او داد.» 3
- نظر پدرتان چه بود؟
«این که متولد ماه محرم هستم و اسمم را که «حسین» باشد با خودم آوردهام.» 4
- درستان خوب بود؟
«بد نبود، گاهی که معلم عزیزمان موضوع انشاء ميداد من عوض یکی، دو تا مينوشتم! شاید باور نکنید، آنقدر به مدرسه علاقه داشتم که با پای شکسته هم در خانه نماندم.»
- با پای شکسته!؟
«بله یکبار در زنگ ورزش پایم پیچ خورد و شکست. داوود، داداش بزرگم مرا کول کرد و به خانه برد. فردایش آن قدر بیتابی کردم که مجبور شد دوباره کولم کند و به مدرسه ببرد!» 5
- این همه علاقه به مدرسه را از کجا آوردید؟
«از معلم عزیز کلاس اول تا چهارمم.» 6
- وقایع انقلاب را به یاد دارید؟
«بله، سال 56 و 57 ده، یازدهساله بودم و در راهپیماییها شرکت ميکردم. علاقه زیادی هم به امام خمینی(ره) داشتم.»
- چه جالب، امام خمینی(ره) هم شما را دوست داشت جوری که با شنیدن حماسهای که آفریدید رهبر خطابتان کرد.
(با چشمانی به اشک نشسته) «درود خدا بر امام خمینی(ره) که به نوجوانان و جوانان نشان داد چهطور ميتوانند راه صد ساله را یکشبه طی کنند. من هم مثل بقیه بچههای ایران وقتی شنیدم دشمن به کشورم حمله کرده و رهبرم فرمان جهاد در راه خدا را داده است به جبهه رفتم.»
- با سیزده سال سن!؟
«سن چندان مهم نیست، مگر حضرت قاسمبنالحسن علیهالسلام موقع شهادت کمسن و سال نبود؟»
- بله حق با شماست! البته راضیکردن پدر و مادر و مسئولان نظامي نباید کار سادهای بوده باشد؟
«کار سادهای نبود، یک بار مأموران کمیته مرا از جبهه یکراست به خانه آوردند و تحویل پدر و مادرم دادند!»
- عکسالعمل پدر و مادرت؟
«مادرم برای این که مرا از رفتن به جبهه منصرف کند گفت: همسایهها فکر ميکنند کارهای ناپسندی انجام ميدهی که مأمورها تو را درب خانه ميآورند و تحویل ميدهند!»
- تو چه جواب دادی؟
«ناامید نشدم و در اولین فرصت خودم را به مراکز جذب و اعزام به جبهه رساندم. چرا که خوب ميدانستم مادرم هدف دیگری از گفتن این حرفها دارد.»
- نگران تنهایی آنها نبودی؟
«نه، من خواهر، برادرهای زیادی داشته و دارم.»
- ولی برادرتان داوود هم شهید شد.
«بله، اما او سه سال بعد از من به شهادت رسید.» 8
- در جبهه به «حسین ریزه» معروف بودید؟
(با خنده): «بله، از بدشانسیم دیر قد کشیدم!»
- اما خواهرتان ميگوید قدبلند و هیکلی بودهاید! 9
«بله ولی نه در حدی که سن اندکم را بپوشاند.»
- ماجرای تعهد دادنتان چه بود؟
«مرا که از جبهه برگرداندند در حضور مادرم خواستند از من تعهد بگیرند تا به سن قانونی نرسیدهام به مناطق عملیاتی برنگردم.»
- تعهد هم دادید؟
«بله، البته با این شرط که اگر روزی امام خمینی(ره) برای رفتن به جبهه دستور بدهند به تعهدنامه عمل نکنم!»
- چه مدت در جبهه بودید؟
«سی و هشت روز بیشتر نشد.»
- ماجرای زیرتانک رفتنتان چگونه پیش آمد؟
«هشتم آبان ماه سال 1359 بود و دشمن به سمت خرمشهر ميآمد من هم برای آن که جلوی حرکت تانکها را بگیرم و محاصره جمعی از رزمندگان را بشکنم با تعداد زیادی نارنجک زیر تانکی که جلودار حمله بود پریدم.»
- نترسیدید؟
«ابداً، به قول شاعر:
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست» 10
- من تا به حال فکر ميکردم سیزده آبان شهید شدهاید.
«نه من هشتم آبان ماه به آرزویم رسیدم. شاید مسئولان به خاطر نزدیکی این روز با سیزدهم آبان و مناسبتهای مهمش آن را در سیزدهم آبان مورد توجه قرار ميدهند.»
- سیزده آبان به خاطر شما روز بسیج دانشآموزی نام گرفته است.
«چه خوب»
- عضو بسیج مدرسهتان هستید؟
«بله، با کمال افتخار»
- راستی خبر شهادتتان چگونه به پدر و مادرتان رسید؟
«در خبر تلویزیون اعلام شد و مادرم احتمال داد من باشم.»
- از نوجوانان چه انتظاری دارید؟
«همان که آقا 11 فرمود: تهذیب، تحصیل و ورزش.»
- شنیدهام که دستفروشی هم میکردید.
«بله از مدرسه که ميآمدم دستفروشی ميکردم تا با پولش بتوانم اعلامیههای امام خمینی(ره) را تکثیر و پخش نمایم.»
- پدرتان خبردار نشد؟
«چرا، او دلش ميخواست خودش تمام مخارجم را بدهد اما مگر میوهفروشی چهقدر درآمد داشت؟»
- شنیدهام که به پدر و مادرتان زیاد احترام ميگذاشتید، مخصوصاً به مادرتان، چرا؟
«خوب، وظیفه هر فرزندی است که به والدین احترام بگذارد. پدرم خیلی برایم زحمت کشید، مادرم نیز همچنین. او وقتی منتظر به دنیا آمدنم بود خانه هیچکس نميرفت.»۱۲
- از مادری اینگونه خوشفهم و باایمان فرزندی مثل شما باید به دنیا بیاید، به قول مرحوم قیصر امینپور:
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپرشدن خندیده بودی
مگر راز حیات جاودان را
تو از فهمیدهها فهمیده بودی؟
طراحی تابلوی شهید فهمیده به پایان رسیده است و حالا من به این فکر ميکنم که آن را به موزه شهدای تهران- جایی که وسایل شخصی آن شهید سرافراز در آن نگهداری ميشود- تقدیم کنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1- مصاحبه با پدر و مادر شهید محمدحسین فهمیده 2- همان
3- همان 4- همان 5- همان 6- زندگینامه شهید محمدحسین فهمیده 7- امام خمینی(ره) در پیامی که به مناسبت شهادت محمدحسین فهمیده صادر کردند نوشتند: «رهبر ما آن طفل سیزده سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.» 8- زندگینامه شهید محمدحسین فهمیده 9- مصاحبه با خانم فرشته فهمیده 10- ابوطالب کلیم کاشانی 11- رهبر معظم انقلاب مدظله 12- مادر شهید فهمیده: «زمانی که باردار بودم، غذای هیچکس را نمیخوردم و اگر هوس غذایی داشتم به خانه میرفتم و آن را تهیه میکردم.»