پرواز 655
قیام ملت برای عقیده ، استقلال و آزادی(پاورقی)
Research@kayhan.ir
حوالي ساعت 11 صبح به چهارراه پهلوي رسيدهام، خيابان شلوغ و درهم است. كارگرها ديوارها را دوباره سفيد ميكردند، كار اين چند روزشان همين شده است. به نظرم ميآيد كه اين تكرار، يكي از طاقتفرساترين كارهاست. شب دوباره سروكله شعارنويسها پيدا ميشد.
بعضي از آدمها در نقطهاي از دنيا قرار دارند كه زندگيشان مثل كفش آدمهاي بيبضاعت كه در گل و لاي فرو ميرود و به سختي بيرون ميآيد، سخت است، با اين حال آنها در خاموشي به سختيها عادت ميكنند و اكثرشان بيآن كه از سختي رهايي پيدا كنند، ميميرند. اينجا اما، زندگي در پايتخت آنقدر سخت نيست اما با اين حال مردم به اعتراض و فرياد افتادهاند. اعتراضها بيشتر از اينكه براي گريز از فقر باشد، براي عقيده و استقلال و آزادي كشور است. براي همين هرچه ديوارها را سفيد ميكنند، روز بعد از شعار سياهتر ميشود. اسارت مثل فقر نيست كه بشود به آن عادت كرد.
چهارراه پهلوي شلوغ است، دانشجوها به خيابان ريختهاند و شعار ميدهند، گارديها چند بار به جمعيت حمله ميكنند، آنها هم با سنگ جوابشان را ميدهند. خبر ميدهند كه كسبه تبريز هم بازار را بستهاند، چند نفر را هم دستگير كرده و تعدادي هم در جريان پرتاب گاز اشكآور و تيراندازي كشته و زخمي شدهاند.
كمي دورتر از چهارراه پهلوي صداي تيراندازي ميآيد، به آسمان نگاه ميكنم. هوا رو به سردي ميرود يك لحظه ابري و بعد آفتاب بيرمق ميتابد.
***
ماشين رضا را ميگيرم، براي خريد دارو لازمش دارم، داروها را به زحمت از چند چهارراه پايينتر تهيه ميكنم.
ساعتي از غروب گذشته كه وارد خيابان گرگان ميشوم، بسته داروها را از روي صندلي عقب بر ميدارم و ماشين را گوشهاي پارك ميكنم. شهر كمكم از مردم خلوت شده و به زودي، شب فرا ميرسد. زنگ زير انگشتانم صداي جيغ ناهنجاري ميدهد. به صداي زنگ شبيه نيست اما براي خبر كردن صاحبخانه همان يك زنگ كافي است. لحظاتي اين پا و آن پا ميكنم اما خبري از شيرين نيست. دوباره انگشتانم از روي ديوار سيماني سر ميخورد و دكمه زنگ را فشار ميدهم، يك بار ديگر سكوت ميشود. دوباره زنگ ميزنم، دلم شور ميافتد. شايد براي مادرش اتفاقي افتاده، هيچكس از كوچه نميگذرد. بيگمان همه آنها كه روز در تب و تاب سياست بودند، درون خانهها و در سكوت شب به نتيجه كارشان فكر ميكردند. براي چندمين بار وقتي سكوت برقرار ميشود، بيهيچ ترديدي با صداي بلند داد ميزنم: «خانوم يوسفي! خانوم يوسفي!» در ناگهان باز ميشود و شيرين از بين دو لنگه در با چشماني سرخ و چهرهاي مضطرب ميگويد: «خدا را شكر كه تويي محمود!»
كيسه داروها را به طرفش دراز ميكنم و دلخور ميگويم:
- سلام. ديگر داشتم ميرفتم.
سرش را پايين مياندازد و با لكنت ميگويد: «بيا تو!» و بعد از مكث كوتاهي ادامه ميدهد:
- محمود! مادرم را با خودت ببر! خواهش ميكنم!
صدايش ميلرزد و بعد بغضش ميتركد. آرام وارد خانه ميشوم و در را پشت سرم ميبندم.
به نظرم او مثل دختربچهها ترسيده، دختر بچهاي كه از ترس چيزي خودش را در تاريكي راهرو پنهان كرده است.
بياختيار گفتم:
- اتفاقي افتاده؟
شيرين يك قدم ديگر در تاريكي عقب نشست، چهرهاش خاكستري و نزار بود.
- چي شده؟ شيرين جان چرا گريه ميكني؟ اتفاقي افتاده؟