سفری برای یافتن راهی تازه!
پرندهها به خرماهاي سالم نوك ميزنند، ميثم غر ميزند: «بد مصبها سراغ خرماهاي گنديده نميروند!»
زمين مادربزرگ هر چقدر هم كه بار بدهد، به اندازه خود زمين ميدهد، پدر انتظار معجزه ندارد اما مادر مدام آن را در سفرههاي نذريطلب ميكند، دو تا سهشنبه قبل از ماه رمضان سفره بيبي سهشنبه را پهن كرد و به انتظار نشست و صبح قبل از اينكه كسي بيدار شود، به دنبال جاي پنجهاي بر سفره آرد، گشت! اما خبري از معجزه نبود.
عباس همان سال ترك تحصیل كرد، پدر گفت: «اگر درس نخواني بايد كار كني» اما او كاري پيدا نكرد. گرفتگي چهرهاش اين را هر روز ميگفت. او هر روز تمام خيابانها را زير پا ميگذاشت و آنقدر از اين و آن سؤال ميكرد كه صدايش دورگه ميشد، گاهي باري حمل و گاهي كارگري ميكرد و در پايان روز پول ناچيزي عايدش ميشد. با اين حال ميدانستم كه اميدش را از دست نخواهد داد، اميد مثل يك خواب شيرين در پايان هر روز وقتي از خستگي روي بام ميخزيد و از زير پشهبند آسمان را نگاه ميكرد، به سراغش ميآمد و يك شب عاقبت گفت: «ميروم تهران! آنجا كار پيدا ميكنم.»
گفتم:
- كجا پسر؟ ما كه آنجا هيچكس را نداريم!
- خدا را كه داريم، اگر تا حالا فراموشمان نكرده باشد!
مادر گفت: «بله پسرم، خدا خيلي صبور است، او هيچوقت فراموشمان نميكند»
عباس گفت: «اما انگار يادش رفته كه ما نميتوانيم به اندازه او صبور باشيم.»
با تكرار جمله عباس سعي ميكنم صبر خودمان را اندازه بگيرم، پدر كارش را از دست داده، عليرضا ما را ترك كرده، تنها دختري كه عباس به او دلبسته ازدواج كرده است و او كاري پيدا نميكند. پسرخالهها مرتب برايمان پيغام تهديد ميفرستند...
عباس غمگين رويش را برميگرداند و به ميثم نگاه ميكند، شايد دلش ميخواهد موقع ناراحتي ميتوانست مثل او گريه كند، زار و پريشان سر تكان بدهد، با خدا دعوا و ساعتها در خودش كز كند اما نميتوانست؛ چون ميثم خوشبخت بود، او بهخاطر مهتاب پشت ميلهها نيفتاده بود و مهتاب براي او قسم خورده بود كه تا ابد كنارش ميماند.
پدر از درد كمر ميناليد، مادر مستأصل برايش ضماد درست ميكرد، ضماد را روي پوستش ميگذاشت تا در استخوانش نفوذ كند اما درد پدر جايي در درونش بود.
***
عباس براي رفتن به تهران جدي بود اما صبر كرد تا عمو كه براي كاري به بوشهر آمده بود، از كارش فارغ شود. شب دوباره بحث رفتن جدي شد.
پدر گفت:
- غرور جانوري است كه اگر با جواني در آميزد هيچ چيز نميفهمد. تو آنجا كسي را نميشناسي. زندگي در غربت به آدم سخت ميگذرد.
عباس كه تصور ميكرد ذهن جوانها بيشتر ميفهمد، رو به پدر گفت:
- شايد شما پير شدهايد بابا! اين يك تغيير است، به نظرم براي شما سخت است كه تغيير را با همه وجودش بپذيريد اما من براي همه چيز آمادهام.
عمو با لحن محتاطي كه نشان ميداد رعايت حال و روز پريشان عباس را ميكند، به جاي پدر گفت:
- تغيير خوب است اما به شرطي كه انسان در اين تغيير ماهيت خودش را گم نكند اما اگر گم كرد، بد است.
پدر گفت: «تغيير خيلي خوب است به شرطي كه راهي را كه انتخاب ميكنيم، درست باشد! تو همين جا ميتواني زندگيات را بسازي.»
عباس زوركي لبخند زد و درحاليكه انگشتانش را لابهلاي موهاي مجعد و سياهش ميكرد، گفت: «چطور راهي را كه نرفتهام بدانم خوب است يا بد؟» بعد رو به عمو كرد:
- ميدانيد عموجان اكثر آدمها از تغيير ميترسند، چون نميدانند در هر راه تازه چه چيزي در انتظار آنهاست، بنابراين تصميم ميگيرند فقط از همان راهي كه ميشناسند بروند و بيايند. حتي برخي به خود اين فرصت را نميدهند كه راههاي تازه را امتحان كنند، شايد كه مسير كوتاهتر باشد، بيشتر ما اينگونهايم. تا زماني كه خطري در ميان نباشد، از يك راه ميرويم و تنها وقتي خطري ما را تهديد كرد در فكر جستجوي راهي تازه بر ميآييم. براي همين است كه به روزمرگي ميافتيم. بايد اعتراف كنم كه خطر و رنج انسان را نجات ميدهد. من به اين سفر احتياج دارم. به رفتن و شناختن راههاي تازه، بله! راههاي تازه، اين درست نقطه تفاوت يك جوان با فردي ميانسال مثل شماست.
بعد لحظهاي مكث كرد و انگشتش را بالا گرفت و گفت: «و اما پيران آنها كمتر به تغيير فكر ميكنند، چون گمان ميكنند ديگر براي ديدن و پذيرفتن آن فرصتي ندارند. كمتر پيري را مييابي كه در صدسالگي هستهاي در زمين بكارد، چون آنها در پايان راه قرار دارند و با زندگي آنطور كه صدسال ديگر باقي خواهند ماند، رفتار نميكنند.»
پدر محتاطانه گفت:
ـ خود تو چطور پسر؟ تو تصور ميكني كه آنها فقط تغيير را به اين علت نميپذيرند؟ نه! من به تو ميگويم كه اين تنها دليلش نيست؛ چون در دنيايي كه مرگ تا اين حد به انسان نزديك است، هيچكس نميتواند مطمئن باشد آنقدر عمر ميكند كه ثمرهي دانهاي را كه كاشته بنشيند و تماشا كند.»
عباس با ترديد سرتكان داد: «خب اين دليل نميشود كه چيزي نكاريم.»
عمو گفت: «آفرين پسر! بكار! اما دستكم از پيرها ميتواني ياد بگيري آنچه را كه ميكاري دانه يك علف هرز است يا يك دانه سيب!»
عباس سرش را زير انداخت؛ مثل اينكه داشت به آن چه عمو گفته بود، فكر ميكرد.
***
در يكي از روزهاي آبان ماه وقتي 14 سالم بود، تلگرافي غير منتظره از تهران به دستمان رسيد.
مهندس از پدر كه به كلي تغيير كرده و كج خلق و بيحوصله شده بود، خواسته بود تا بهعنوان باغبان و سرايدار به تهران برويم. خبر خوبي بود، دستكم براي بهبود حال پدر اين بهترين حالت بود. او داشت در سراشيبي زندگي ميغلتيد، شبها بد ميخوابيد و روزها تندخو و عصباني بود. خودش را بيمصرف ميديد، مادر از زماني ميترسيد كه ديگر در ظاهرش از آن برازندگي و وقاري كه به آن شهره بود، خبري نباشد. به علاوه از طعنهها رها ميشديم. پدر به فروش خانه راضي نبود، ميثم ميتوانست اگر دلش ميخواست -كه همينطور هم بود- با همسرش همانجا بماند، كار زمينهاي ماهمنير هم بود كه بعد از رفتن ما زمين نميماند. هر چند ما هم كه نبوديم، ماهمنير گليم خودش را از آب ميكشيد.
با خودم فكر كردم كه زندگي در تهران شگفتيهاي خودش را دارد، عليرضا همان سال به كمك مهندس در دانشگاه قبول شده بود و اين دو خبر، شادماني را دوباره به ميانمان آورد، مادر براي اينكه نذرهايش برآورده شده بود، خدا را بارها شكر كرد.
در آهني بزرگ كه باز شد، مهندس، همسرش، شيرين و پيرمردي لاغر و بيمار كه بعد دانستيم پدر مهندس است و با آنها زندگي ميكند و عليرضا روي پلهها ايستاده بودند. ميدانستيم كه سهراب براي تحصيل به خارج از كشور رفته است. شيرين را در همان نگاه اول شناختم، چشمان سياه و درخشانش كنجكاوتر از قبل به نظر ميرسيد. هنوز كودكي خوشبخت بود.
حرفهاي ماهمنير راست است. اينكه آدمها وقتي بچهاند، نيازي ندارند تا دنبال خوشبختي بگردند، خوشبختي خودش پيدايشان ميكند اما بزرگترها آنقدر براي خوشبختي تلاش ميكنند كه اغلب يادشان ميرود كه مانند كودكان با هر بهانه كوچكي احساس خوشبختي و شادماني كنند.
از ماشين كه پياده ميشديم، او را ديدم كه پيشانياش گره خورده و لبانش جمع شده بود. لرزش غريبي زير پلكهايش جريان داشت:
- آمدند! آمدند!
بعد پلهها را يكي دو تا كرد، سكندري خورد اما قبل از اينكه زمين بخورد، در آغوش مادر جاي گرفت.
اشك در چشمان مادر نشسته بود.
- فرشته كوچكم، چقدر بزرگ شدي، دختر عزيزم...
مادر چند نوبت پيشاني شيرين را بوسيد و بعد نوبت به ريحانه خانم رسيد.
- ريحانه خانم قربانتان بروم. نميدانيد چقدر دلمان برايتان تنگ شده بود.
ريحانه خانم همچنان چهره آرام و مهرباني داشت. لباس آراستهاي پوشيده بود، روسري سفيد به سر داشت و دستكشهايش به رنگ سفيد بود. وقتي با مادر دست ميداد، دستكشها را در آورد و مادر دستانش را با همه صميميتي كه در او سراغ داشتم، فشرد. آنچه مهندس در حق خانوادهاش انجام ميداد، به نظر مادر لطف بزرگي به حساب ميآمد كه جبرانش فقط برگردن او بود و براي همين در دلش آنقدر نسبت به ريحانه خانم محبت حس ميكرد كه عاقبت به گريه افتاد. ريحانه خانم هم كه انگار مادر را گراميترين دوستش ميديد، آغوشش را براي او گشود و دو زن براي لحظاتي همديگر را در آغوش گرفتند.
مادر گريه كرد. استقبال صميمانه مهندس از خانواده سادهاش قلبش را مالامال از درماندگي در برابر اين لطف كرده بود.
بعد مادر، عليرضا را در آغوش گرفت، قهر عليرضا چيزي از محبت مادرانهاش كم نكرده بود. روزهاي اول آن قدر از او آزرده بود كه تصور ميكردم، ديگر او را نخواهد بخشيد اما با گذشت زمان آزردگي جايش را به دلتنگي داد. اين هم از ويژگيهاي مادري بود كه ميتوانست همه چيز را ببخشد و فراموش كند.