گفتوگوی کوتاه با شاعر ولایی و پیرغلام اهلبیت، حاج غلامرضا سازگار
شعر عاشورایی باید پیام عاشورا را مطرح کند
محمد حسین زاده
عشق به سرور و سالار شهیدان در اشعار او موج میزند. با فرارسیدن ماه عزای سرور و سالار شهیدان بر آن شدیم تا گفتوگویی کوتاه با حاجغلامرضا سازگار داشته باشیم.
شعر عاشورایی را چگونه میتوان تعبیر کرد؟
امروز هر شعری که خوب باشد جامعه از آن استقبال میکند، فرهنگ جامعه از لحاظ ادبی بسیار بالا رفته است و مردم امروز بیشتر به شعرهایی علاقه دارند که نکات ادبی در آن رعایت شده و روایات اهل بیت نیز در آن استفاده شده باشد.
اگر بخواهیم شعر عاشورایی را تعریف کنیم و دامنه آن را بشناسیم، باید اینگونه گفت؛ به شعری شعر عاشورایی اطلاق میشود که با عاشورا مطابقت داشته باشد؛ یعنی آن شعر باید پیام عاشورا یا عاطفه و احساس عاشورایی یا سوز عاشورا و یا یکی از ابعاد عاشورا را مطرح کرده باشد و شعری که تنها به معاشقه میپردازد و هیچ پیامی در آن نیست را نمیتوان شعر عاشورایی گفت.
آیا شعر میتواند مجالس عزاداری را مدیریت کند؟
شعر خوب عاشورایی میتواند به مراسمات عزاداری و مداحیهای ما جهت بدهد و جلسات را مدیریت کند. البته این در صورتی است که مداح شعر را به خوبی برای مستمع ارائه کند. اشعاری میتواند مجالس عزاداری را مدیریت کند که فریاد ظلمستیزی، مدح و یا مظلومیت اهل بیت علیهمالسلام را به مستمع انتقال دهد و مداحی که شعر خوب و مناسب ندارد؛ هیچ چیز ندارد چرا که در زمان مصیبت باید از اشعار جانسوز و در زمان مدح باید از اشعار حماسی استفاده کند.
توصیه شما به شاعران آیینی جوان چیست؟
توصیه من به شاعران جوان که سخن اهلبیت را در شعرهایشان میآورند این است که سعی کنند از تجربه پیشکسوتان و کسانی که سالها در این مسیر حرکت کردهاند استفاده کنند و با بهرهگیری از خلاقیت خود معارف ائمه اطهار را به گوش جامعه برسانند و در شعرهایشان از مضمونهایی استفاده کنند که با کلام و روش اهل بیت علیهمالسلام مطابقت داشته باشد. شاعرانی که اشعار آیینی نمیگویند در مضمون یابی آزادند و در چارچوب و قانونی نیستند ولی شاعران آیینی و ولایی در محدوده قانونی هستند که نباید از اخلاق، گفتار و سیره اهلبیتعلیهمالسلام خارج شوند و همین امر کار را برای شعرای آیینی سخت میکند.
بحر طویل شهر شام از حاج غلامرضا سازگار؛ متخلص به میثم:
شهر شام و ملاء عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لب بام و به رخ ننگ و به کف سنگ و به تن جامۀ گلرنگ گرفتند، ره آلعلی تنگ، تو گویی همه دارند سرجنگ، همآواز و همآهنگ، شده دشمن دادار، پر از کینۀ پیغمبر مختار و علی- حیدرکرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عید گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سیّد ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی که ببینند سرنیزه سر پاک امام شهدا را.
درِ دروازۀ ساعات خبر بود، خبر بود، که بر نیزه یکی مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روی همه از ضربت سنگ و دم شمشیر اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشک بصر بود، سر یوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنیهاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همی ذکر خدا را.
در اطراف، سر خون خدا، خیل رسل یکسره در ولوله بودند زن و مرد، همه گرم کف و هلهله بودند نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آینۀ حسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهرۀ او مشعل انوار جلی بود، علی ابن حسین ابن علی بود به گردن عوض شاخۀ گل حلقۀ غل داشت بپا داشت یکی چکمۀ گلگون نه، مگو چکمۀ گلگون و بگو پردهای از خون، ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که میدید در آن سر، گل رخسار رسول دو سرا را.
در آن هجمۀ جمعیّت و آن مرحله، گردید روان سهل، به سویش به ادب داد سلامش که در آن سلسله میدید بلندای مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمودای گهرِ دُرج ولایت، مه افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمرۀ انصار رسولم، که پر از دوستی عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان، فاطمه، را شاد کنم بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، کهای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافر غدّار، که بر نیزۀ او هست سر یوسف زهرا شود از دور و بر دخت علی دور، که این قوم ستمکار، تماشا نکنند عمۀ ما را.
کوچهها بود پر از هجمۀ جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامۀ نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانۀ پیغمبر اسلام رسیدند، به یک کوچه که این کوچه همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر آل علی و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادی که آیا قوم یهود! آمده هنگامۀ شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگ ستم دست شما، هر چه توانید، بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرق سر زینب، همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه داد خود از حیدر و فرمان ز یزید آمده مأمور به آزار بنی فاطمه کرده است شما را.
یهودان ستمپیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خویش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثیه» خواندند خدا را بگذارید، بگویم، که یهودیهای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد که لبهاش به هم میخورَد و ذکر خدا گوید و بگْرفت یکی سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را.
چه بگویم چه شده اینهمه من سنگدل و نوکر بیشرم و حیایم چه کنم؟ شعلۀ جان است به نایم عجبا آه که انگار همان پشت در قصر یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یکسلسله بستند و همه حرمتشان را بشکستند و بوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر، گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجاد، همه چشم گشودند، مگر کودکی از پای بیفتد به سرش از ره بیداد، بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز ره مهر بلندش.... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را.
عشق به سرور و سالار شهیدان در اشعار او موج میزند. با فرارسیدن ماه عزای سرور و سالار شهیدان بر آن شدیم تا گفتوگویی کوتاه با حاجغلامرضا سازگار داشته باشیم.
شعر عاشورایی را چگونه میتوان تعبیر کرد؟
امروز هر شعری که خوب باشد جامعه از آن استقبال میکند، فرهنگ جامعه از لحاظ ادبی بسیار بالا رفته است و مردم امروز بیشتر به شعرهایی علاقه دارند که نکات ادبی در آن رعایت شده و روایات اهل بیت نیز در آن استفاده شده باشد.
اگر بخواهیم شعر عاشورایی را تعریف کنیم و دامنه آن را بشناسیم، باید اینگونه گفت؛ به شعری شعر عاشورایی اطلاق میشود که با عاشورا مطابقت داشته باشد؛ یعنی آن شعر باید پیام عاشورا یا عاطفه و احساس عاشورایی یا سوز عاشورا و یا یکی از ابعاد عاشورا را مطرح کرده باشد و شعری که تنها به معاشقه میپردازد و هیچ پیامی در آن نیست را نمیتوان شعر عاشورایی گفت.
آیا شعر میتواند مجالس عزاداری را مدیریت کند؟
شعر خوب عاشورایی میتواند به مراسمات عزاداری و مداحیهای ما جهت بدهد و جلسات را مدیریت کند. البته این در صورتی است که مداح شعر را به خوبی برای مستمع ارائه کند. اشعاری میتواند مجالس عزاداری را مدیریت کند که فریاد ظلمستیزی، مدح و یا مظلومیت اهل بیت علیهمالسلام را به مستمع انتقال دهد و مداحی که شعر خوب و مناسب ندارد؛ هیچ چیز ندارد چرا که در زمان مصیبت باید از اشعار جانسوز و در زمان مدح باید از اشعار حماسی استفاده کند.
توصیه شما به شاعران آیینی جوان چیست؟
توصیه من به شاعران جوان که سخن اهلبیت را در شعرهایشان میآورند این است که سعی کنند از تجربه پیشکسوتان و کسانی که سالها در این مسیر حرکت کردهاند استفاده کنند و با بهرهگیری از خلاقیت خود معارف ائمه اطهار را به گوش جامعه برسانند و در شعرهایشان از مضمونهایی استفاده کنند که با کلام و روش اهل بیت علیهمالسلام مطابقت داشته باشد. شاعرانی که اشعار آیینی نمیگویند در مضمون یابی آزادند و در چارچوب و قانونی نیستند ولی شاعران آیینی و ولایی در محدوده قانونی هستند که نباید از اخلاق، گفتار و سیره اهلبیتعلیهمالسلام خارج شوند و همین امر کار را برای شعرای آیینی سخت میکند.
بحر طویل شهر شام از حاج غلامرضا سازگار؛ متخلص به میثم:
شهر شام و ملاء عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لب بام و به رخ ننگ و به کف سنگ و به تن جامۀ گلرنگ گرفتند، ره آلعلی تنگ، تو گویی همه دارند سرجنگ، همآواز و همآهنگ، شده دشمن دادار، پر از کینۀ پیغمبر مختار و علی- حیدرکرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عید گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سیّد ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی که ببینند سرنیزه سر پاک امام شهدا را.
درِ دروازۀ ساعات خبر بود، خبر بود، که بر نیزه یکی مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روی همه از ضربت سنگ و دم شمشیر اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشک بصر بود، سر یوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنیهاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همی ذکر خدا را.
در اطراف، سر خون خدا، خیل رسل یکسره در ولوله بودند زن و مرد، همه گرم کف و هلهله بودند نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آینۀ حسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهرۀ او مشعل انوار جلی بود، علی ابن حسین ابن علی بود به گردن عوض شاخۀ گل حلقۀ غل داشت بپا داشت یکی چکمۀ گلگون نه، مگو چکمۀ گلگون و بگو پردهای از خون، ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که میدید در آن سر، گل رخسار رسول دو سرا را.
در آن هجمۀ جمعیّت و آن مرحله، گردید روان سهل، به سویش به ادب داد سلامش که در آن سلسله میدید بلندای مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمودای گهرِ دُرج ولایت، مه افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمرۀ انصار رسولم، که پر از دوستی عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان، فاطمه، را شاد کنم بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، کهای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافر غدّار، که بر نیزۀ او هست سر یوسف زهرا شود از دور و بر دخت علی دور، که این قوم ستمکار، تماشا نکنند عمۀ ما را.
کوچهها بود پر از هجمۀ جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامۀ نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانۀ پیغمبر اسلام رسیدند، به یک کوچه که این کوچه همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر آل علی و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادی که آیا قوم یهود! آمده هنگامۀ شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگ ستم دست شما، هر چه توانید، بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرق سر زینب، همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه داد خود از حیدر و فرمان ز یزید آمده مأمور به آزار بنی فاطمه کرده است شما را.
یهودان ستمپیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خویش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثیه» خواندند خدا را بگذارید، بگویم، که یهودیهای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد که لبهاش به هم میخورَد و ذکر خدا گوید و بگْرفت یکی سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را.
چه بگویم چه شده اینهمه من سنگدل و نوکر بیشرم و حیایم چه کنم؟ شعلۀ جان است به نایم عجبا آه که انگار همان پشت در قصر یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یکسلسله بستند و همه حرمتشان را بشکستند و بوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر، گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجاد، همه چشم گشودند، مگر کودکی از پای بیفتد به سرش از ره بیداد، بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز ره مهر بلندش.... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم» افتاده ز پا را.