کتابی برای نامیرایی حتی با دست های بسته
مرضیه احمدی
1) سراغ سبد خرید نمایشگاه میروم و نامیرا را ورق میزنم؛ همان کتابی که توسط رهبری عزیز برای شناخت فتنه توصیه شد. چند صفحهای که خواندم. گرم شدم؛ گرم روزهای فتنه و تردید، گرم خبرهای مضطرب آن روزها و نوری که میدانی از افق کربلا بر آسمان تاریخ میتابد.
2) «نامیرا» فقط عنوانی هنری برای جذب مخاطب نیست که ناشر و نویسنده خواسته باشند بر تعلیق و ابهام آن بیفزایند. «نامیرا» سرنوشت «عبدالله به عمیر» قهرمان اصلی قصه است، سرداری که با وجود سابقه بسیار در جنگ با کفار، در برابر قیام و حرکت امام حسین علیه السلام دچار تردید شد و جریان پر فراز و نشیب نائل شدن عبدالله به مقام یاری ابا عبدالله الحسین در ظهر عاشورا. این رمان پر تعلیق به رغم مشخص بودن انتهای داستان با قلم توانای صادق کرمیار داستانی شخصیتمحور و پر کشش است با خردهروایتهایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدمها. روایتی مثل قصه دگرگونی عمرو بنحجاج -از سردمداران دعوت امام به کوفه- که سعی میکرد سپاهی برای امام تهیه کند، ولی با یک جلسه نشست و برخاست با والی خناس کوفه یک شبه از دوست به دشمن تبدیل شد و سعی و همتش را بر این گذاشت تا مقابل یاران امام حتی اگر دختر و دامادش باشند، بایستد.
«در «نامیرا» است که میفهمی بخشی از انبوه مردمی که به امام نامه نوشتند حضور امام را برای منافع شخصی خود میخواستند. امضاها به خاطر درد دین نبود بلکه برای طایفهای سؤال این بود که چرا معاویه شام را برتر از کوفه دانسته است. وقتی که ابنزیاد سر کیسه را شل کرد و از بیتالمال کیسههای طلا بخشید، دیگر آمدن امام فایدهای برای این قوم نداشت.»
نامیرا در حقیقت یک دوره فتنه شناسی در قالب رمان و با ادبیاتی جذاب است. نویسنده در این خصوص چنین میگوید:
«یکی از منابعی که برای تألیف این کتاب استفاده کردم، سخنرانی آقا بود درباره عوام و خواص... به نظر من بحث ما در همین رمان و اساساً در واقعه عاشورا بحث خواص است. جامعه کوفه با خواص به اینجا کشیده شد. حالا اگر آقا فرمودند که اگر فتنه اخیر را میخواهید بشناسید، این کتاب را بخوانید. این کتاب را که من سال ۱۳۸۸ یا سال ۱۳۸۹ ننوشتم، سال ۱۳۸۰ نوشتم. این نشان میدهد که واقعه کوفه و واقعه کربلا در طول تاریخ استمرار دارد.»
3) هوای نامیرا پر از غبار است. مثل فضای غبارآلود این روزهای ما. میزان دید پایین آمده. مسیر راست و چپ مشخص نیست. در این فضای غبار آلود ربیع و سلیمه دست در دست یکدیگر از این سو به آن سو میروند. زوج جوان جویای حقیقتی که در آغوش خانوادههایی بزرگ پرورش یافتند و دلداده هم شدند. ربیع با وجود یتیمی دل به دختر عمر بن حجاج، سردار اسلام بست تا با حمایت او به خونخواخی پدر برخیزد.
به دنبال شخصیتهای کتاب کوچه پس کوچههای کوفه و قبیلههای بنی کلب و مذحج را گز میکنم. هوای نامیرا مه آلود است. از تردیدهای عبدالله تا تشویشهای عمر سردار بزرگ دیگر. از ترفندهای شریح قاضی بزرگ شهر تا وقتی که زر و زور عبیدالله به میان میآید و نگاهها به «مسلم» رنگ میبازد.
تا وقتی که با خوراکیهای دارالحکومه شکم کوفیان سیر نشده بود، همه قبیله مذحج و کوفیان به حمایت «هانی» آمدند، اما مکر عبیدالله که به میان آمد عیار حمایتها عیان شد. در این میان ربیع وسلیمه به جای رفتن به ماه عسل زندگیشان، هراسان و مضطرب به دنبال رد پایی از نورند، به دنبال فرار از غبار، فضا که غبارآلود باشد همه را غبار فرا میگیرد خواه پدر یا رفیق یا همسر. با غبار رسیدن به روشنایی ممکن نیست.
4) کل یوم عاشورا کل ارض کربلا ... خاک، آب، گودال قتلگاه... همه این واژگان برای مردم عاشورایی ایران منظومهای از معانی است آن هم وقتی با سرنوشت 175 غواص گره میخورد. عروج سرخشان اگرچه در گودال، اگرچه با دستان بسته، با افق کربلا پیوند میخورد...
حالا بعد 30 سال چگونه در این فضای پر غبار از پارههای تنمان پذیرایی کنیم؟! این شاهدان قدسی پیام آور کدام نورند؟! غبار تحریم زدگی نفس هایمان را آلوده کرده. پیام آوران روشنایی و مقاومت خوش آمدید. چقدر خانه بیحضورتان غبارآلود سازش و تسلیم بود.
5) عبدالله نامیرا چارهای جز رفتن از فضای کوفه ندید. غافل از آنکه منشأ غبار در درون اوست. تردیدی که در بزنگاه، گلوی خواص را میفشارد و مهر بیبصیرتی را بر پیشانیشان میزند. عبدالله با این همه شمشیر زدن علیه مشرکان چیزی نداشت تا با تیزی آن تردیدهایش را به زیر کشد، جز وصل شدن در دریای ولایت حسین(ع). خواص 88 اما با وجود اتمام حجت رهبرمان در خطبه تاریخی 29 خرداد، دست به سینه به تماشا نشستند، جای آنکه در وسط معرکه میدان داری کنند و حق خویش را ادا نمایند... گویی قصه خواص قصه پر غصه همیشه تاریخ است.
کتاب رو به آخر است و هنوز حرفی از نامیرا به میان نیامده. همه در غبار کوفه گم شدهاند. بوی خون مسلم و هانی در فضای کوفه میپیچد بیآنکه خونخواهی شمشیر برکشد. برخی از قسمتهای نامیرا را همراه مختار، جمعه شبها دیدهایم و برخی را از بالای منبرها شنیده اما نامیرا کجای قصه است؟
صدای «نامیرا» اما از افق کربلای چهار به گوش میرسد و ما به لطف دستان سحرانگیز صادق کرمیار به وادی هفت و فصل آخر رسیدهایم؛ فصل انتخاب. وادی اتصال به نور. وادی نامیرایی!
6) وقتی عبدالله سخن فرستاده امام را شنید. دیگر درنگ و تردید را جایز ندانست. «آنها که برای حج در مکه گرد آمدهاند، هدایتشان را در پیروی از یزید میدانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همانطور که برادرش را کشتند و اگر ما را در خلوت میکشتند، چه کسی میفهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟»
«اگر معاویه با گفت وگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت میشود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر میرفت، سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهلبیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.»
مرد خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین(ع) میپرسم. و من حسین(ع) را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من... حسین(ع) را برای دنیای خویش نمیخواهم، که دنیای خویش را برای حسین (ع) میخواهم.»
7) عبدالله به دریای نامیرا وصل شد به افق نامیرایی. نامیرا دستمان را میگیرد و از غبارها به سوی نور رهنمون میشود،غبارهایی که همیشه هستند چه در کوفه و چه در تهران. مثل 29 خرداد 88، وقتی رهبر و مقتدایمان از نامیرا طلب یاری کرد، برای ملت، برای خواص و برای خودش؛
«یک خطاب آخری هم عرض کنم به مولایمان و صاحبمان، حضرت بقیهاللَّه (ارواحنا فداه):ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدهیم؛ آنچه باید گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ اینها هم نثار شما باشد. سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما؛ صاحب ما تویی؛ صاحب این کشور تویی؛ صاحب این انقلاب تویی؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعای خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانی بفرما.»
جمعیت مردم تهران کم سابقه است. ماشینهای شهدا نمیتوانند به راحتی حرکت کنند. پیر و جوان آمدهاند؛ از همه طیف و سلیقهای، هوا بهشتی شده، شهدا با همین دستهای بسته هوا را بهشتی کرده و غبارها را کنار زدهاند. در مشایعت شهدا اما بیشتر مردم دیده میشوند تا خواص. 175 شهیدی که فرزندان همین مردماند و پیام آور مقاومت و ایستادگی.
اما ما همدل و همزبان حتی با دستهای بسته و در شرایط تحریم و تهدید میایستیم و اجازه نمیدهیم تا با فتنهای دیگر به اسم مذاکره و تعامل، غبار سازش و تسلیم بر هوای سرزمینمان حاکم شود. ما به یمن خون شهدایمان با «نامیرا» پیمان میبندیم که تا پای جان نامیرایی بمانیم.
1) سراغ سبد خرید نمایشگاه میروم و نامیرا را ورق میزنم؛ همان کتابی که توسط رهبری عزیز برای شناخت فتنه توصیه شد. چند صفحهای که خواندم. گرم شدم؛ گرم روزهای فتنه و تردید، گرم خبرهای مضطرب آن روزها و نوری که میدانی از افق کربلا بر آسمان تاریخ میتابد.
2) «نامیرا» فقط عنوانی هنری برای جذب مخاطب نیست که ناشر و نویسنده خواسته باشند بر تعلیق و ابهام آن بیفزایند. «نامیرا» سرنوشت «عبدالله به عمیر» قهرمان اصلی قصه است، سرداری که با وجود سابقه بسیار در جنگ با کفار، در برابر قیام و حرکت امام حسین علیه السلام دچار تردید شد و جریان پر فراز و نشیب نائل شدن عبدالله به مقام یاری ابا عبدالله الحسین در ظهر عاشورا. این رمان پر تعلیق به رغم مشخص بودن انتهای داستان با قلم توانای صادق کرمیار داستانی شخصیتمحور و پر کشش است با خردهروایتهایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدمها. روایتی مثل قصه دگرگونی عمرو بنحجاج -از سردمداران دعوت امام به کوفه- که سعی میکرد سپاهی برای امام تهیه کند، ولی با یک جلسه نشست و برخاست با والی خناس کوفه یک شبه از دوست به دشمن تبدیل شد و سعی و همتش را بر این گذاشت تا مقابل یاران امام حتی اگر دختر و دامادش باشند، بایستد.
«در «نامیرا» است که میفهمی بخشی از انبوه مردمی که به امام نامه نوشتند حضور امام را برای منافع شخصی خود میخواستند. امضاها به خاطر درد دین نبود بلکه برای طایفهای سؤال این بود که چرا معاویه شام را برتر از کوفه دانسته است. وقتی که ابنزیاد سر کیسه را شل کرد و از بیتالمال کیسههای طلا بخشید، دیگر آمدن امام فایدهای برای این قوم نداشت.»
نامیرا در حقیقت یک دوره فتنه شناسی در قالب رمان و با ادبیاتی جذاب است. نویسنده در این خصوص چنین میگوید:
«یکی از منابعی که برای تألیف این کتاب استفاده کردم، سخنرانی آقا بود درباره عوام و خواص... به نظر من بحث ما در همین رمان و اساساً در واقعه عاشورا بحث خواص است. جامعه کوفه با خواص به اینجا کشیده شد. حالا اگر آقا فرمودند که اگر فتنه اخیر را میخواهید بشناسید، این کتاب را بخوانید. این کتاب را که من سال ۱۳۸۸ یا سال ۱۳۸۹ ننوشتم، سال ۱۳۸۰ نوشتم. این نشان میدهد که واقعه کوفه و واقعه کربلا در طول تاریخ استمرار دارد.»
3) هوای نامیرا پر از غبار است. مثل فضای غبارآلود این روزهای ما. میزان دید پایین آمده. مسیر راست و چپ مشخص نیست. در این فضای غبار آلود ربیع و سلیمه دست در دست یکدیگر از این سو به آن سو میروند. زوج جوان جویای حقیقتی که در آغوش خانوادههایی بزرگ پرورش یافتند و دلداده هم شدند. ربیع با وجود یتیمی دل به دختر عمر بن حجاج، سردار اسلام بست تا با حمایت او به خونخواخی پدر برخیزد.
به دنبال شخصیتهای کتاب کوچه پس کوچههای کوفه و قبیلههای بنی کلب و مذحج را گز میکنم. هوای نامیرا مه آلود است. از تردیدهای عبدالله تا تشویشهای عمر سردار بزرگ دیگر. از ترفندهای شریح قاضی بزرگ شهر تا وقتی که زر و زور عبیدالله به میان میآید و نگاهها به «مسلم» رنگ میبازد.
تا وقتی که با خوراکیهای دارالحکومه شکم کوفیان سیر نشده بود، همه قبیله مذحج و کوفیان به حمایت «هانی» آمدند، اما مکر عبیدالله که به میان آمد عیار حمایتها عیان شد. در این میان ربیع وسلیمه به جای رفتن به ماه عسل زندگیشان، هراسان و مضطرب به دنبال رد پایی از نورند، به دنبال فرار از غبار، فضا که غبارآلود باشد همه را غبار فرا میگیرد خواه پدر یا رفیق یا همسر. با غبار رسیدن به روشنایی ممکن نیست.
4) کل یوم عاشورا کل ارض کربلا ... خاک، آب، گودال قتلگاه... همه این واژگان برای مردم عاشورایی ایران منظومهای از معانی است آن هم وقتی با سرنوشت 175 غواص گره میخورد. عروج سرخشان اگرچه در گودال، اگرچه با دستان بسته، با افق کربلا پیوند میخورد...
حالا بعد 30 سال چگونه در این فضای پر غبار از پارههای تنمان پذیرایی کنیم؟! این شاهدان قدسی پیام آور کدام نورند؟! غبار تحریم زدگی نفس هایمان را آلوده کرده. پیام آوران روشنایی و مقاومت خوش آمدید. چقدر خانه بیحضورتان غبارآلود سازش و تسلیم بود.
5) عبدالله نامیرا چارهای جز رفتن از فضای کوفه ندید. غافل از آنکه منشأ غبار در درون اوست. تردیدی که در بزنگاه، گلوی خواص را میفشارد و مهر بیبصیرتی را بر پیشانیشان میزند. عبدالله با این همه شمشیر زدن علیه مشرکان چیزی نداشت تا با تیزی آن تردیدهایش را به زیر کشد، جز وصل شدن در دریای ولایت حسین(ع). خواص 88 اما با وجود اتمام حجت رهبرمان در خطبه تاریخی 29 خرداد، دست به سینه به تماشا نشستند، جای آنکه در وسط معرکه میدان داری کنند و حق خویش را ادا نمایند... گویی قصه خواص قصه پر غصه همیشه تاریخ است.
کتاب رو به آخر است و هنوز حرفی از نامیرا به میان نیامده. همه در غبار کوفه گم شدهاند. بوی خون مسلم و هانی در فضای کوفه میپیچد بیآنکه خونخواهی شمشیر برکشد. برخی از قسمتهای نامیرا را همراه مختار، جمعه شبها دیدهایم و برخی را از بالای منبرها شنیده اما نامیرا کجای قصه است؟
صدای «نامیرا» اما از افق کربلای چهار به گوش میرسد و ما به لطف دستان سحرانگیز صادق کرمیار به وادی هفت و فصل آخر رسیدهایم؛ فصل انتخاب. وادی اتصال به نور. وادی نامیرایی!
6) وقتی عبدالله سخن فرستاده امام را شنید. دیگر درنگ و تردید را جایز ندانست. «آنها که برای حج در مکه گرد آمدهاند، هدایتشان را در پیروی از یزید میدانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همانطور که برادرش را کشتند و اگر ما را در خلوت میکشتند، چه کسی میفهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟»
«اگر معاویه با گفت وگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت میشود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر میرفت، سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهلبیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.»
مرد خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین(ع) میپرسم. و من حسین(ع) را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من... حسین(ع) را برای دنیای خویش نمیخواهم، که دنیای خویش را برای حسین (ع) میخواهم.»
7) عبدالله به دریای نامیرا وصل شد به افق نامیرایی. نامیرا دستمان را میگیرد و از غبارها به سوی نور رهنمون میشود،غبارهایی که همیشه هستند چه در کوفه و چه در تهران. مثل 29 خرداد 88، وقتی رهبر و مقتدایمان از نامیرا طلب یاری کرد، برای ملت، برای خواص و برای خودش؛
«یک خطاب آخری هم عرض کنم به مولایمان و صاحبمان، حضرت بقیهاللَّه (ارواحنا فداه):ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدهیم؛ آنچه باید گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ اینها هم نثار شما باشد. سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما؛ صاحب ما تویی؛ صاحب این کشور تویی؛ صاحب این انقلاب تویی؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعای خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانی بفرما.»
جمعیت مردم تهران کم سابقه است. ماشینهای شهدا نمیتوانند به راحتی حرکت کنند. پیر و جوان آمدهاند؛ از همه طیف و سلیقهای، هوا بهشتی شده، شهدا با همین دستهای بسته هوا را بهشتی کرده و غبارها را کنار زدهاند. در مشایعت شهدا اما بیشتر مردم دیده میشوند تا خواص. 175 شهیدی که فرزندان همین مردماند و پیام آور مقاومت و ایستادگی.
اما ما همدل و همزبان حتی با دستهای بسته و در شرایط تحریم و تهدید میایستیم و اجازه نمیدهیم تا با فتنهای دیگر به اسم مذاکره و تعامل، غبار سازش و تسلیم بر هوای سرزمینمان حاکم شود. ما به یمن خون شهدایمان با «نامیرا» پیمان میبندیم که تا پای جان نامیرایی بمانیم.