پیشبینی پیروزی انقلاب
مرحوم آیتالله محمدی ریشهری
تحفۀ ثامنالحجج
در قطعه فیلمی از آیتالله حقشناس، ایشان در حضور جمعی خطاب به مرحوم میرزا احمد سیبویه میفرماید: «دو سال پیش که خدمت ثامنالحجج مشرّف شده بودم، عرض کردم: «آقا جان! بشارتی به ما ندادید!». تا چشمم [به خواب] رفت، آقا این شعر را خواندند:
رو آر سوی ما که به سوی تو رو کنیم
وز غیر ما به سوی تو روی آورَد بلا
به جان آقای سیبویه، خدا میداند عین همین! و این شعر برای من در تمام عمر، سرمشق شد».1
عنایت حضرت ولیّ عصر
آیتالله حقشناس نقل میکرد: «در اوایل دوران تحصیل، به ناراحتی سینه دچار شده بودم. حتّی گاه از سینهام خون میآمد. سل، مرض خطرناک آن دوران بود و بیماری من، احتمال سل داشت و دکتر و دارو افاقه نمیکرد. یک روز، تمام ذخیرههای خود را که از کار برایم باقی مانده بود (حقوق روزی یک ریال میشد. نیمی از آن را خرج و نیم دیگر را ذخیره میکردم) صدقه دادم. شبهنگام در عالم رؤیا حضرت ولیّعصر(عجلاللهتعالی فرجه الشریف) را زیارت کردم و به ایشان التجا بردم. دست مبارک را بر سینهام کشیدند و فرمودند: «این مریضی چیزی نیست. مهم، مرضهای اخلاقی آدم است» و اشاره به قلب من فرمودند. «سینهام بهبود یافت. بعد که به خدمت آیتالله میر سیّدعلی حائری (مفسّر) رسیدم و جریان را بازگو کردم، خیلی تشویق فرمود و اضافه کرد: امّا مواظب باش که ناپرهیزی نکنی».2
احساس حضور
مرحوم آیتالله حقشناس میفرمود: «چهل روز، بعد از نماز صبح، دعای عهد خواندم تا بتوانم توفیق شرفیابی به محضر امام زمان را کسب کنم. روز چهلم در حرم حضرت عبدالعظیم بعد از نماز صبح، دعای عهد را که خواندم، خدا شاهد است که یک لحظه احساس کردم خورشیدی کنار من طلوع کرد. حسّی به من دست داد که نتوانستم سرم را بالا بگیرم. ندایی آمد که «با ادب بنشین و مؤدّب باش که در محضر امام زمانت نشستهای!».3
۳. پیشبینیها
پیروزی انقلاب
سال ۱۳۵۵، اوج دوران جوانیام و البتّه همزمان با پیوند خوردنم با جریان فکری دکتر شریعتی بود. یکی دو بار منزل ما مورد تفتیش مأموران رژیم شاه شد و تعدادی از کتابهایم را بردند. پدرم از این ماجرا نگران و ناراحت بود. به همین جهت اصرار داشت که به سربازی بروم. در مقابل اصرار پدر، پیشنهاد کردم خدمت حاجآقای حقشناس برویم و استخارهای بگیریم. پدرم پذیرفت و ۱۲ اسفند ۵۵ خدمت ایشان رسیدیم و استخاره خواستیم. گفتند: «فردا جواب استخاره را میدهم». فردا که خدمتشان رسیدم، بدون مقدّمه به من فرمود: «داداش جون! اینها حکومتشان به دو سال نمیکشد تا سربازی تو تمام شود. لازم نیست سربازی بروی».4
خطرهای پیشرو
سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۳ مأمور خرید سپاه بودم. با توجّه به ارتباطی که با آیتالله حقشناس داشتم، دوستان به بنده اعتماد داشتند و کارهای ویژهای به من میسپردند، از جمله این که مأمور شدم به آلمان بروم و اقلامی را برای سپاه بخرم. من رفتم و پس از دو سال که مشغول آن کار بودم، به من پیشنهاد دادند که با شراکت شخصی دیگر، در هامبورگ دفتر خصوصی بزنیم. در اینباره از حاجآقا استخاره خواستم. موقع سحر، جواب داد: «استخاره کردم، بسیار خوب آمد. روزیِ زیادی هم در آن هست. انجامش بده!». سپس برخلاف معمول پرسید: «این چه کاری است که میخواهی انجام بدهی و روزیاش زیاد است؟». وقتی جریان را توضیح دادم، پرسید: «رفت و آمدتان چند سال طول میکشد؟». گفتم: نمیدانم؛ تا هر وقتی که کار باشد، باید آنجا بمانیم. مکثی کرد و فرمود: «نرو! هرچند اتّفاقی برای خودت و خانمت نمیافتد ولی زینب را میخواهی چه کنی؟». آن زمان دخترم زینب، پانزده ماهه بود. پرسیدم: مگر مشکلی برای زینب پیش میآید؟ فرمود: «خب، این بچّه آنجا زبان باز میکند و با فرهنگ آنجا بزرگ میشود و تو نمیتوانی جمعش کنی!». صحبت که به اینجا رسید، گفتم چشم! و نرفتم.
گذشت تا سال ۱۳۶۳ که تسویه حساب کردم و از سپاه بیرون آمدم. پس از آن، به خاطر شغلی که در بازار داشتم، هرازگاه به سفرهای خارج از کشور از جمله آلمان هم میرفتم. در سفری به هامبورگ، سراغ همان آقایی رفتم که قرار بود با مشارکت او در آنجا دفتری بزنیم. او را در دفترش ملاقاتش کردم. میگفت: در این دو سال، حدود ده میلیون مارک سود کردم! طرح این کار را تو دادی؛ ولی سودش را من بردم! وقتی این حرف را شنیدم، در دلم طوفانی به پا شد! با خودم گفتم: خدایا! چرا من این موقعیّت را از دست دادم؟! بعد خواستم بروم هتل؛ ولی به اصرار او، قرار شد به منزل ایشان برویم. او در دوسلدروف5 خانهای به ارزش هشتصد هزار مارک خریده بود. پول زیادی به دست آورده بود و نمیدانست چگونه خرجش کند! وقتی به سر کوچهشان رسیدیم، از دور دیدم جوانی گیسبلند میآید، در حالی که هدفونی بر گوش دارد و حرکات ناموزون انجام میدهد؛ چیزی که در اروپای آن روز رایج بود. نزدیک او که شدیم، میزبانم با صدایی که از خجالت میلرزید، صدایش زد: پسرم! زود بیا، مهمان داریم. معلوم شد که آن جوان، پسرش است. پرسیدم: فلانی! این پسر تو بود!؟ گفت: آره، خودشه! من از چند سال قبل، او را میشناختم. وی را با خودم به مسجد برده بودم تا در پایگاه بسیج ثبتنامش کنم و حتّی قرار بود به جبهه هم برود؛ امّا پدرش برای اینکه او به جبهه نرود، او را با خودش به آلمان برد تا در آنجا درس بخواند. وقتی او را با این وضع دیدم، یاد حرف حاجآقا افتادم که دغدغۀ دخترم زینب را داشت و به خاطر آیندۀ او مرا از رفتن به آلمان نهی کرد. آن شب با آن پسر، چند ساعت دربارۀ خدا و دینداری بحث کردیم؛ امّا قانع نشد. او از نظر مذهبی و فرهنگی، بیقید و بند شده بود.6
معافیت از سربازی
پیش از انقلاب، زمانی که آقای کریم نراقی و سیّدعلی رجایی میخواستند سربازی بروند، از آیتالله حقشناس خواستند که برایشان دعا کند که از سربازی معاف شوند. حاجآقا به آقای نراقی فرمود: «شما برو! إنشاءالله معاف میشوی و برمیگردی»؛ امّا به آقا سیّدعلی فرمود: «شما باید بروی و سربازهای آنجا را راهنمایی کنی». جالب، اینکه هر دو با هم رفتند؛ ولی کریم نراقی برگشت و گفت: من معاف شدم. گفتم: شما که با هم رفتید، چی شد که تو معاف شدی و او ماند؟ گفت: آنجا وقتی گفتند همه به صف شوید، اوّلش من و سیّد علی در یک صف ایستادیم. بعد من احساس کردم اگر صف کناری بایستم، بهتر است و رفتم. وقتی که همۀ صفها منظّم شد، چند صف را به قید قرعه معاف اعلام کردند، از جمله صفی که من بودم. به این ترتیب، دقیقاً چیزی که حاجآقا پیشبینی کرده بود، اتّفاق افتاد.7
۴. گوناگون
عنایت امام رضا
آیتالله حقشناس به دلیل مناعت طبع خاصّی که داشت،8 هنگام نیاز، به کسی رو نمیزد و همیشه میفرمود: «احوال من برای امام زمان(ع) آشکار است [و خودش بهتر مصلحت مرا میداند]». یادم هست که تعریف میکرد: «در گذشته، آن زمان که معمولاً زائران امام رضا(ع) حدود یک ماه در مشهد ساکن میشدند، من با خانمم رفتیم مشهد. ایشان آنجا گرفتار بیماری حصبه شد. برای همین، مجبور شدیم یک ماه دیگر آنجا بمانیم و در این مدّت، هر چه پول داشتیم، خرج دوا و دکتر شد و این اواخر چیزی باقی نماند. آخرینباری که خانمم را پیش دکتر بردم، گفتند: باید فلان دارو را تهیّه کنی، در حالی که من دیگر هیچ پولی نداشتم. آمدیم حرم تا نماز مغرب و عشا را بخوانیم. موقع ورود به صحن گوهرشاد، رو به ضریح ایستادم و عرض کردم: «یابن رسولالله! ما آن مقدار پولی که برای سفرمان لازم بود، با خودمان آورده بودیم؛ امّا کسالت خانمم باعث شد که یک ماه بیشتر بمانیم و الان پولمان تمام شده، در حالی که دکتر گفته باید پنج شش روز دیگر هم بمانیم. آقا جان! این مبلغ، خرج مسافرخانه شده، این مبلغ، خرج دوا و دکتر خانمم شده، این مبلغ هم خرج خورد و خوراک و غیره شده و الان این مبلغ کم داریم». پس از این عرض حاجت، آمدم در صف جماعت ایستادم و مشغول نماز شدم. به محض این که نماز تمام شد، دیدم آقایی آمد و پاکتی را زیر جانمازم گذاشت و رفت. من توجّهی نکردم و نافلۀ عشا و دیگر تعقیبات را هم به جا آوردم. بعد که پاکت را باز کردم، دیدم دقیقاً همان مبلغی است که من از حضرت خواسته بودم». بعد با حالت خنده میفرمود: «همانجا تبسّمی کردم و گفتم: یابن رسولالله! قربانت شوم، من گفتم این مقدار میخواهم و شما هم دقیقاً همان مبلغ را دادید! حالا نمیشد بیشتر میدادید!؟».9
نماز برای خرید خانه
به دلیل ناراحتیای که در ناحیۀ ریۀ آیتالله حقشناس ایجاد شده بود، لازم شد که ایشان از منطقۀ میدان قیام، به جای دیگری از تهران نقل مکان کند. به دلیل علاقهای که به ایشان داشتم، خانۀ خودم در میدان هروی را پیشنهاد دادم و بدون اطّلاع ایشان آنجا را خالی کردم و خودمان مستأجر شدیم. ایشان پیش از خرید خانۀ بنده، شرط کرد که اوّل باید در آنجا نماز بخواند تا از بیشبهه بودن آن اطمینان حاصل کند. میفرمود: «در خانۀ شبههناک، نمازم بالا نمیرود». گفتم: پس اگر احیاناً اشکالی در خانه احساس کردید، فقط به خودم بگویید! حاجآقا خندید و مشغول نماز شد. بعد از نماز فرمود: «مانعی نیست». بخشی از پول خانه از سهمالإرث همسر ایشان پرداخت شد و مقداری باقی ماند. چون بقیّۀ پول آماده نبود، حدود دو سال طول کشید تا حاجآقا به آنجا نقل مکان کند. میفرمود: «شاید محمّد (بنده) راضی نباشد!». در طول این دو سال، هرچه اعلام رضایت و اصرار کردم، فایده نداشت. بعد هم که مبلغ، تسویه شد، فرمود: «در این مدّت، ارزش خانه بیشتر شده است. این را چگونه حل کنیم؟!». گفتم: حاجآقا! ما یک بار قولنامه نوشتیم و تمام شد و من هیچ حسابی با شما ندارم. خلاصه تا از رضایت کامل من اطمینان حاصل نکرده بود، جابهجا نشد.10
چند سال بعد، قرار شد طبقۀ دومی به این منزل اضافه کنیم تا ضمن سکونت در طبقۀ نوساز، امکان مراقبت بیشتر از ایشان نیز فراهم شود و طبقۀ پایین نیز در اختیار خانوادۀ ایشان قرار گیرد. وقتی کار ساخت طبقۀ دوم تمام شد، یکی از دوستان موجّه بازار، برای این طبقه موکتی را اهدا کرد. بعد از پهن کردن موکت، باز هم حاجآقا قبل از هر کاری، در آنجا دو رکعت نماز خواند؛ ولی اینبار فرمود: «نماز بالا نمیرود! من دیگر اینجا نماز نمیخوانم». خیلی تعجّب کردیم؛ زیرا وقتی صاحبِ خانه یکی است و مالی که از آن خرج شده نیز یک مال است، پس چرا از یک طبقه نماز بالا میرود و از طبقۀ دیگر، نه!؟ بعد از کمی تأمّل، به ذهن رفقا رسید که شاید این موکت مشکلی دارد. برای همین، موکت را جمع کردیم و ایشان بار دیگر روی فرش کوچکی که از اموال خود ایشان بود، به نماز ایستاد. بعد از اتمام نماز فرمود: «حالا درست شد!». بعد از تحقیق، معلوم شد کسی که موکت را هدیه کرده بود، با اینکه خمس مالش را خدمت حاجآقا حساب میکرد، ولی به اشتباه بخشی از بدهی واقعیاش را ادا نکرده بود.
حاجآقا همان زمان، خاطرهای مشابه این جریان برایمان تعریف کرد. فرمود: «ما در خدمت آقا سیّد احمد خوانساری به منزل یکی از بزرگان بازار که سالگرد وفات بود، رفتیم. وقت ظهر که شد، حاضران، چون همه از بزرگان بازار بودند، به آقا سیّد احمد گفتند: آقا! همینجا نماز بخوانید و نروید مسجد عزیزالله. آقا هم که دیدند تقریباً همه هستند، پذیرفتند و همانجا نماز خواندند. همین که آقا اللهاکبر را گفت، دیدم نمازم بالا نمیرود. دلواپس شدم. به هر صورت، آقا سلام نماز را که داد، رو کرد به طرف من و فرمود: «میرزا! برویم نماز عصرمان را در مسجد بخوانیم!». دل به دل راه داشت. معلوم شد که نماز آقا هم بالا نرفته است. چند لحظه بعد، ایشان، پسر بزرگ آن مرحوم را خواست. او هم از معتبرین بازار بود. به او فرمود: «گویا خانۀ شما اشکالی دارد!». گفت: من همۀ اموال پدر را طبق وصیّتی که در دست شما هم بوده و براساس نظر شما تقسیم کردم! فرمود: «بیشتر بررسی کنید؛ یک مشکلی در این خانه هست». بعداً معلوم شد که آن خانه را به احترام مادر تقسیم نکرده بودند و یکی از ورّاث که مشکل مالی هم داشته، در ذهنش این مسئله بوده که اگر سهم من از خانه را میدادند، مشکل من برطرف میشد».11
_________________
1. آیتالله حقشناس، این مطلب را در یکی از سخنرانیهای خود چنین آورده است: «چند ماه قبل، وقتی که مشهد مقدّس مشرّف شده بودم، همین طور که میخواستم استراحت کنم، عرض کردم: پروردگارا! این مرتبه یک چیز تازهای من از ثامنالحجج تحفه بگیرم! خیلی دلم میخواهد این قضیّه مقدّر شود. همین که چشمم گرم شد، این بیت را برایم خواندند:
رو آر سوی ما که به سوی تو رو کنیم
وز غـیر ما به سـوی تو رو آورَد بـلا
یعنی تمام گرفتاریهای ما از این است که رو از خدا برمیگردانیم. من یا رو به قبلۀ حقیقت هستم یا پشت به قبله. رو آر سوی ما که به سوی تو رو کنیم. آن وقت، تمام معضلاتت حل میشود» (مواعظ: ج۲ ص۲۱۴).
2. به نقل از حجّتالإسلام محمّدعلی جاودان.
3. به نقل از حجّتالإسلام غلامحسن بخشی.
4. به نقل از آقای محمّد مصلح حیدرزاده.
5. از شهرهای مهمّ آلمان.
6. به نقل از آقای محمّد مصلح حیدرزاده.
7. به نقل از آقای علی قرهگوزلو.
8. دربارۀ مناعت طبع ایشان، حجّتالإسلام عبدالرضا پورذهبی میگوید: آیتالله حقشناس دربارۀ یکی از اساتید خود که نفهمیدم مقصودش دقیقاً چه کسی است، میفرمود: «هر بار که مرا میدید، میپرسید: پول داری؟ من هم میگفتم: بله، هرچند که بسیار اندک بود! یکبار پرسید: چه مقدار پول داری؟ با اکراه گفتم: فلان مقدار. بعد ایشان مبلغی به من داد».
9. به نقل از آقای مرتضی اخوان.
10. ر. ک: ص۹۰ (دقّت در رعایت حقّالناس).
11. به نقل از آقای محمّد مصلح حیدرزاده.