صــدای بـــاران
آن شب، باران آرامی بر ویرانههای شهر بارید. صدای قطرهها روی سقف آهنی نیمهخراب زیرزمین مثل موسیقی دلنشینی بود. برای لحظهای، صدای انفجارها جایشان را به ریتم آرام باران داده بودند.
مریم شیشه شکسته کوچک را پاک کرد و دستش را جلو برد تا قطرهای روی انگشتش بنشیند. لبخندی زد:
- «ببین یوسف... حتی آسمون هم داره گریه میکنه، اما گریه آسمون فرق داره؛ امید میآره.»
یوسف خیره شد به بیرون. خیابان پر از گل و لای بود و بوی باران، گرد و غبار جنگ را شسته بود.
- «مریم... کاش میشد بیرون بازی کنیم. مثل قبل، بدون ترس.»
مادر که مشغول خشککردن لباسهای خیس بود، آهی کشید و گفت:
- «یک روز دوباره میتونید. هیچ جنگی همیشه نمیمونه.»
ساعتی بعد، در حالی که سه نفر دور چراغقوه کوچک نشسته بودند، مریم دوباره دفترچهاش را باز کرد. این بار روی کاغذش قطرههای باران پخش شد و لکههایی ساخت. او شروع کرد به نوشتن:
«امشب، باران برای ما قصه گفت. گفت که زمین هنوز زندهست، و حتی اگر ساختمانها خراب شوند، ریشه زندگی خشک نمیشود.»
یوسف به آرامی به خواهرش تکیه داد. صدایش نرم و کودکانه بود:
- «مریم... فکر میکنی بابا هم الان صدای بارون رو میشنوه؟»
مریم سکوت کرد. بعد سرش را تکان داد:
- «آره، مطمئنم. بارون برای همهست، حتی برای کسایی که از هم دورن. حتماً بابا هم داره همین صدا رو میشنوه.»
مادر آرام دست بر سر بچهها کشید.
- «شاید باران امروز، پیام خدا باشه... که به ما بگه هنوز باید صبر کنیم.»
بیرون، قطرههای باران آرام آرام شدت گرفتند. صدایشان زیرزمین تاریک را پر کرد. مریم مدادش را برداشت و زیر کلمات قبلی نوشت:
«اگر باران میبارد، یعنی هنوز امیدی برای رویش هست. ما هم مثل دانههایی هستیم که روزی دوباره از دل خاک سر بلند میکنیم.»
یوسف چشمانش را بست و برای نخستین بار بعد از مدتها، بدون کابوس، به خواب رفت. مریم هم کنار دفترچهاش خوابید. و مادر، در سکوت، رو به آسمان دعا کرد:
- «خدایا، بگذار این باران، مقدمه صبحی بیجنگ باشد.»
ساحل قره حسنلو