داستـان راضیـــه
در دل شب وقتی که مه غلیظ چون پردهای بر سر شهر سایه افکند. سکوتی وهمانگیز همهجا را پوشاند. سکوتی که مثل آتش زیرخاکستر آبستن حوادثی بود که شاید هیچکس گمانش را هم نداشت.
گلبانگ اذان راضیه را از خواب شیرین بیدار کرد. شاکر مثل شبهای قبل باز هم خوابش نبرده بود.
- راضیه، میگُمت بلند شو، نمیبینی هی دارن میگن برید از ای شهر، جونتون درخطره.
- خو بگن، موکه نمیتونُم خونه و زندگیمه ول کُنُم. به امیدی اومدم خونهات، مگه چن سالُم بود؟ فقط چهارده سال.
- الان مگه حرف سن تو بود؟! میگُم نمیشنوی هی از بلندگوها اعلام میکنن شهر تو خطره؟
- مگه عراقیها تا اینجا اومدن؟ مگه خودت نمیگی از اینجا تا مرز خیلی فاصلهان.
- نِشنیدی پالایشگاه آبادانو زدن یک هفته داشته میسوخته اینا هرجا رو گرفتن بعد حسابی غارت کردن و بعدم خرابش کردن میخوای بیان بالاسرمون؟
خب مو با ای وضع کجا بیام؟ همی روزان طفلُم به دنیا بیاد. تازم ایجا خونمه خودت نمیگفتی تا جون دارُم از خونه و زندگیمون دفاع میکنُم.
- گُفتُم، بازم میگُم اما میبینی که دِستُم خالیه. نیروهای ارتش عقبنشینی کردن. نیروهای عراقی یه پل شناور زدن از منطقه مارد و سلیمانیه از کارون گذشتن و آبادانو محاصره کردن، اومدن سمت خرمشهر میگن دوازده تا لشکر سمت خرمشهر فرستادن. به خیالت ما با دست خالی کاری ازمو برمیاد؟ میگومت بلند شو پدر و مادر و برادرامم راه افتادن باید بریم.
راضیه با تمام غمی که در دلش لانه کرده ضیاء پسر یکسال ونیمهاش را بغل میکند. چادر عربیاش را سرش انداخته، راهی میشود. باروبنه و توشه راهی ندارند. تنها قصد در بردن جان است.
کنار جاده خرمشهر به طرف ماهشهر به راه افتادند. سنگینی او مانع از تند راه رفتنش شده به خانةشان در خیابان اردیبهشت فکر میکند، خانهای که وسعتش به اندازه یک اتاق است. اتاقی در کنار خانواده شوهرش دو برادر و همسر و فرزندانشان و پدر و مادرشوهرش. هر خانواده یک اتاق؛ با هم درست میکنند و میخورند و خوش هستند. شاکر، شاگرد ماهیفروشی است. وقتی نوبت راضیه است، قلیهماهی درست میکند. با وجود سن کمش آشپز ماهری شده. چقدر دلش قلیهماهی خواست. دردی در وجودش میگوید او تنها نیست که گرسنهاش شده اما باید صبر کند. نگاهش را به سمت خانه برمیگرداند. قدم به قدم دارد از آن خانه و خاطرات شیرینش دور و دورتر میشود.
- رِضیه مادر چت شده؟ رنگ به رو نِداری.
با صدای مادرشوهرش چشم ازخانه برمیدارد. «هیچیم نی نِنِه، خوبُم فقط یکم گرسنمه»
برادر شوهرش میگوید: «بیا زن داداش اول میریم مسجد جامع یکم آذوقه میگیریم فعلا بیا یکم نون آوردُم بخور ضعف نکنی»
از صبح زود که راه افتادند تا الان که ساعت ده شده انگار قدم به قدم دارند به کوره نزدیک میشوند. خورشید خرمشهر انگار هنوز به خیالش تابستان است. از هر محله و خیابانی که رد میشوند یک عده به آنها اضافه میشوند. مردم مثل موروملخ بیرون ریختند و همه انگار دل کندند از خانه و زندگیشان.
کنار جاده نه آب است و نه آبادانی. به اطراف که نگاه کنی فقط خاک میبینی و خاک، گاهی تپهای و دیگر هیچ.
پاهای خسته و تاولزده،گریه بچههای خسته و گرسنه، بیرمقی پاهای سالخوردگان، دردهای راضیه را بیشتر میکند.
- شاکر دیگه نمیتونُم.
- بلندشو راضیه، بلندشو عزیزُم، باید به فکر یه سرپناه باشیم. پاشو.
- نمیتونُم درد دارُم.
صدایی در آسمان میپیچد صدایی مثل غرش رعدوبرق اما نه، ادامهدار است. صدا هر لحظه دارد بیشتر میشود. جیغ و داد و فریاد مردم بلند شده؛ جنگندههای عراقی هستند.
سرعت پروازش آنقدر بالاست که تمام آن جاده در کسری از ثانیه رد میکند. رفت، اما نه؛ دارد برمیگردد مثل اینکه تازه مردم را دیده، اینبار از ارتفاعش کم کرده.
شاکر دست راضیه را میگیرد و سریع از جا بلندش میکند. باید فرار کنند اما به کجا؟
- بیا بیا راضیه باید فِرار کنیم. بِدو راضیه بِدو.
دویدن راضیه در ماه نهم بارداری برابر شده با زمین خوردنهای مکرر. هربار درد تمام وجودش را پر میکند از یاد مرگ. سرش را برمیگرداند به سمت خرمشهر به طرف خیابان اردیبهشت که حالا با این جنگ تبدیل به جهنم شده، جنگنده عراقی دارد برمیگردد. از صدای رگبار گلوله و برخواستن خاک و آتش که با صدای جیغ و داد مخلوط شده. معلوم است دارد با تیربار مردم را درو میکند.
- آخ سوختُم شاکر سوختُم.
- راضیه راضیه چت شد؟ دردت بجونم راضیه.
پای راضیه از ناحیه زانو مورد اصابت قرار گرفت. خون تمام جاده را پرکرده. صدای داد و بیداد و به سر زنان مادرانی که فرزندانشان پیش چشمشان پرپر شدند. صدای بچههایی که شاهد پاره شدن جگر پدر و مادرند.
راضیه لحظهای به هوش میآید، دوباره با دیدن جسد تکهتکه شده همراهانش از هوش میرود.
کنار جاده کسی نمیداند چقدر طول کشید تا ماشینهای ارتشی آمدند و مجروحان را بردند.
- مو زن پا به ماهُمهِ تنها نمیزارُم مُنَم باهاش میام.
شاکر در طول راه تا بیمارستان لقمانالدوله ماهشهر دست راضیه را در دست گرفت. راضیه هفده ساله، نزدیک زایمانش بود که ترکش به پایش اصابت کرد. از شدت درد و خونریزی با مرگ دست و پنجه نرم میکند و شاکر هر لحظه، از بیهوش شدنهای راضیه، برابر با مرگ خودش بود. انگار او بود که میمرد و زنده میشد.
- برانکارد، برانکارد بیارید، مجروح داریم.
- برانکاردمون کجا بوده بغلش کنین بیارین نمیبینین وضعیت رو.
داخل راهروها و اتاقها پر بود از مجروح و زخمی، دست قطع شده، پا قطع شده تا افرادی که متلاشی شده بودند و روانه سردخانهشان میکردند. هیچ کجا جای خالی نبود. مثل اینکه باید منتظر بمانی تا یکی شهید شود تا جای خالی پیدا کنی. جوانی که ترکش به شکمش خورده و رودههایش را همراه خاک و خون دوباره در حفره شکمش جا دادند نالهای میکند و آب میخواهد. اما تا خواستند آب به او بدهند لبخندی زد وآرام چشمانش را بست. انگار خستهتر از آن بود که منتظر آب بماند. جای خالی او به راضیه رسید.
- رِضیه، راضیه عزیزُم چشماتو باز کن، دل شاکر ترکید. راضیه آوردُمت بیمارستان الان بچهمون منتظره تا بیاد. باید زود خوب بشی از بچهاتپرستاری کنی، رِضیّه.
راضیه لحظهای چشم باز میکند، درد تمام وجودش را گرفته همراه درد زایمان، درد جراحت پا که ترکش از زانو رفته و از پشت پا درآمده و خونریزی که قطع نمیشود، توانی برای حرف زدن برایش نگذاشته. او را که به اتاق عمل میبرند شاکر پشت در مینشیند. خستگی حالا گریبانش را گرفته. ضیاء را به دست مادرش سپرده پس از جانب او خیالش راحت است. ولی اقوامی که همراهشان بودند آنهائی که شهید شدند، برادرها و زن و فرزندشان؛ از جا بلند شد. رفت تا آنها را پیدا کند. حالا خیالش از جانب راضیه راحت است.
راضیه به هوش میآید. درد هنوز هم امانش نمیدهد. جای نوزاد در وجودش خالی است. کمبودش را حس میکند. پرستار که میبیند راضیه بیدار شده کنار تختش میایستد.
- خوبی عزیزم؟ راضیه سرش را به نشانه منفی تکان میدهد. اما حرف پرستار انگار ادامه دارد.
- اما بچهات خوب نیست میخوای ببینیش؟ و بدون اینکه منتظر جواب راضیه باشد از اتاق خارج میشود. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که پرستار نوزاد به دست وارد اتاق شد.
- بیا بچهات رو ببین، مرده به دنیا اومد.
شیری که در وجود راضیه برای نوزادش آماده شده بود با دردی که در سینهاش پیچید، تیری کشید و اشکی از گوشه چشم راضیه روی گونههایش چکید.
با رفتن شاکر که چندروز طول کشید، بیمارستان باید خلوت شود تا جا برای دیگر مجروحان که تعدادشان کم هم نیست، باشد.
با بیمارستانهای دیگر هماهنگ میکنند. هر بیمارستانی؛ در شهرهای دیگر حتی، اگر جا داشت مجروحان را منتقل کردند. راضیه به بیمارستانی در تهران منتقل میشود.
انگار درد برای راضیه تمامی ندارد. حالا که بیمارستان دیگری منتقل شده که زبانش را هم نمیفهمند. دردش صدبرابر شده.
- شاکر کجایی؟ دِلُم بِرا بچهام تنگ شده. نوزادم اسمش فؤاد بود. تو بغل نگرفتُمش. بهش شیر نِدادُم. چقدر زمین خوردم حتما همه استخوناش شکسته؛ زبون نداشت بگه درد دارم. موکه گرسنه بودم حتما او هم گرسنه بود، نگفت، گریه هم نکرد، شیرش ندادم.
هم اتاقیها و پرستارها زبانش را نمیفهمند هرچه میگوید فقط سر تکان میدهند. چطور سراغ شاکر را بگیرد؟ چطور به خانوادهاش خبر دهد؟ اینجا او را راضیه صدا میکنند. هرچه میگوید اسمم راضیه است کسی حرفش را نمیفهمد.
در ماهشهر شاکر به دنبال راضیه به بیمارستان رفته. از هرکس سراغ راضیه را میگیرد. اما هیچکس خبری از او ندارد پرسنل جابهجا شدند بعضی که ماموریت داشتند رفتند.
- راضیه، راضیه عمرُم کجا دنبالت بگردُم؟ راضیه گل پرپرم.
چندروز است کارش شده گشتن. بخشهای دیگر بیمارستان، اتاق به اتاق، حتی بیمارستانها و درمانگاههای دیگر اما نیست که نیست. دوباره به بیمارستان لقمانالدوله میرود همان اتاقی که آخرینبار راضیه را گذاشت. اما باز هم نیست از اتاق بیرون آمد بغضش ترکید. تکیه به دیوار زد و زانوانش خم خورد. پرستاری که از ماموریت آمده بود وقتی حال و روز زارش را دید بالای سرش رفت، جویای احوالش شد و شاکر ماجرا را تعریف کرد. پرستار آدرس خانوادهاش را در تهران به او داد تا در پیدا کردن راضیه کمکش کنند. شاکر عازم تهران شد.
راضیه چشمش به در مانده هرکس میآید پشت سرش را نگاه میکند شاید نفر بعدی شاکر باشد. دردش را با مسکنهای قوی میاندازند اما آیا درمانی برای دلتنگی هم هست؟ درمانی برای مادری که نوزادش را مرده میبیند هست؟ درمانی برای کسانی که خانه و زندگیشان را از دست میدهند هست؟
اشک تنها راهی است که میشود آتش دل را کمی سرد کرد. مونس این روزهای پر از درد و بیکسی و بیهمزبانی فقط ذکر است و اشک و دعا تا روزی که شاکر بالاخره پیدایش میکند.
چه خوش باشد که بعداز روزگاری به امیدی رسد امیدواری
از آن بهتر و از آن خوشتر نباشد دمی که میرسد یاری به یاری
روزهای فراق تمام شد شاکر دست راضیه را میگیرد و با خود به شادگان میبرد بدون فوآد؛ اما باز هم میگویند؛ اینجا امن نیست، باید هجرت کنید به شهرهای امن؛ شیراز، اصفهان یا مشهد.
راضیه و شاکر هردو دلشان پیش امام رضاست. پس به مشهد میآیند و ادامه زندگی هرچند به سختی ولی لحظهای از مرام و منش آزادشان دست برنمیدارند. وقتی به راضیه میگویند:
«تو جانباز جنگی، برو دنبال حق و حقوقت»، با سرافرازی میگوید: «مو برا وطنُم، برا دینُم سِرِمال دنیا معامله نمیکُنُم. درد میکِشُم وِلی منت نامرد نمیکِشُم.»
شمیلا (شکیبا) ترکیزبان