کد خبر: ۳۱۹۹۹۳
تاریخ انتشار : ۱۹ مهر ۱۴۰۴ - ۱۹:۱۱

داستـان راضیـــه

در دل شب وقتی که مه غلیظ چون پرده‌ای بر سر شهر سایه افکند. سکوتی وهم‌انگیز همه‌جا را پوشاند. سکوتی که مثل آتش زیرخاکستر آبستن حوادثی بود که شاید هیچ‌کس گمانش را هم نداشت.
گلبانگ اذان راضیه را از خواب شیرین بیدار کرد. شاکر مثل شب‌های قبل باز هم خوابش نبرده بود. 
- راضیه، می‏گُمت بلند شو، نمی‏بینی هی دارن میگن برید از ‌ای شهر، جونتون درخطره. 
- خو بگن، موکه نمی‏تونُم خونه و زندگیمه ول کُنُم. به امیدی اومدم خونه‌ات، مگه چن سالُم بود؟ فقط چهارده سال.
- الان مگه حرف سن تو بود؟! میگُم نمی‏شنوی هی از بلندگوها اعلام می‏کنن شهر تو خطره؟
- مگه عراقی‌ها تا اینجا اومدن؟ مگه خودت نمی‏گی از اینجا تا مرز خیلی فاصله‌ان.
- نِشنیدی پالایشگاه آبادانو زدن یک هفته داشته می‏سوخته اینا هرجا رو گرفتن بعد حسابی غارت کردن و بعدم خرابش کردن می‏خوای بیان بالاسرمون؟
خب مو با‌ ای وضع کجا بیام؟ همی روزان طفلُم به دنیا بیاد. تازم ایجا خونمه خودت نمی‏گفتی تا جون دارُم از خونه و زندگی‌مون دفاع می‏کنُم. 
- گُفتُم، بازم میگُم اما می‏بینی که دِستُم خالیه. نیروهای ارتش عقب‌نشینی کردن. نیروهای عراقی یه پل شناور زدن از منطقه مارد و سلیمانیه از کارون گذشتن و آبادانو محاصره کردن، اومدن سمت خرمشهر میگن دوازده تا لشکر سمت خرمشهر فرستادن. به خیالت ما با دست خالی کاری ازمو برمیاد؟ می‏گومت بلند شو پدر و مادر و برادرامم راه افتادن باید بریم.
راضیه با تمام غمی که در دلش لانه کرده ضیاء پسر یک‌سال ونیمه‌اش را بغل می‏کند. چادر عربی‌اش را سرش انداخته، راهی می‏شود. باروبنه و توشه راهی ندارند. تنها قصد در بردن جان است.
کنار جاده خرمشهر به طرف ماهشهر به راه افتادند. سنگینی او مانع از تند راه رفتنش شده به خانة‌شان در خیابان اردیبهشت فکر می‏کند، خانه‌ای که وسعتش به اندازه یک اتاق است. اتاقی در کنار خانواده شوهرش دو برادر و همسر و فرزندانشان و پدر و مادرشوهرش. هر خانواده یک اتاق؛ با هم درست می‏کنند و می‏خورند و خوش هستند. شاکر، شاگرد ماهی‌فروشی است. وقتی نوبت راضیه است، قلیه‌ماهی درست می‏کند. با وجود سن کمش آشپز ماهری شده. چقدر دلش قلیه‌ماهی خواست. دردی در وجودش می‏گوید او تنها نیست که گرسنه‏اش شده اما باید صبر کند. نگاهش را به سمت خانه برمی‏گرداند. قدم به قدم دارد از آن خانه و خاطرات شیرینش دور و دورتر می‏شود. 
- رِضیه مادر چت شده؟ رنگ به رو نِداری.
با صدای مادرشوهرش چشم ازخانه برمی‏دارد. «هیچیم نی نِنِه، خوبُم فقط یکم گرسنمه» 
برادر شوهرش می‏گوید: «بیا زن داداش اول می‏ریم مسجد جامع یکم آذوقه می‏گیریم فعلا بیا یکم نون آوردُم بخور ضعف نکنی» 
از صبح زود که راه افتادند تا الان که ساعت ده شده انگار قدم به قدم دارند به کوره نزدیک می‏شوند. خورشید خرمشهر انگار هنوز به خیالش تابستان است. از هر محله و خیابانی که رد می‏شوند یک عده به آنها اضافه می‏شوند. مردم مثل موروملخ بیرون ریختند و همه انگار دل کندند از خانه و زندگی‌شان. 
کنار جاده نه آب است و نه آبادانی. به اطراف که نگاه کنی فقط خاک می‏بینی و خاک، گاهی تپه‌ای و دیگر هیچ. 
پاهای خسته و تاول‌زده،‌گریه بچه‌های خسته و گرسنه، بی‌رمقی پاهای سالخوردگان، دردهای راضیه را بیشتر می‏کند. 
 - شاکر دیگه نمی‏تونُم.
- بلندشو راضیه، بلندشو عزیزُم، باید به فکر یه سرپناه باشیم. پاشو. 
- نمی‏تونُم درد دارُم. 
صدایی در آسمان می‏پیچد صدایی مثل غرش رعد‌و‌برق اما نه، ادامه‌دار است. صدا هر لحظه دارد بیشتر می‌شود. جیغ و داد و فریاد مردم بلند شده؛ جنگنده‌های عراقی هستند. 
سرعت پروازش آن‌قدر بالاست که تمام آن جاده در کسری از ثانیه رد می‏کند. رفت، اما نه؛ دارد برمی‏گردد مثل اینکه تازه مردم را دیده، این‌بار از ارتفاعش کم کرده. 
شاکر دست راضیه را می‏گیرد و سریع از جا بلندش می‏کند. باید فرار کنند اما به کجا؟ 
- بیا بیا راضیه باید فِرار کنیم. بِدو راضیه بِدو. 
دویدن راضیه در ماه نهم بارداری برابر شده با زمین خوردن‌های مکرر. هربار درد تمام وجودش را پر می‏کند از یاد مرگ. سرش را برمی‏گرداند به سمت خرمشهر به طرف خیابان اردیبهشت که حالا با این جنگ تبدیل به جهنم شده، جنگنده عراقی دارد برمی‏گردد. از صدای رگبار گلوله و برخواستن خاک و آتش که با صدای جیغ و داد مخلوط شده. معلوم است دارد با تیربار مردم را درو می‏کند.  
- آخ سوختُم شاکر سوختُم.
- راضیه راضیه چت شد؟ دردت بجونم راضیه. 
پای راضیه از ناحیه زانو مورد اصابت قرار گرفت. خون تمام جاده را پرکرده. صدای داد و بیداد و به سر زنان مادرانی که فرزندانشان پیش چشمشان پرپر شدند. صدای بچه‌هایی که شاهد پاره شدن جگر پدر و مادرند.
راضیه لحظه‌ای به هوش می‏آید، دوباره با دیدن جسد تکه‌تکه شده همراهانش از هوش می‏رود. 
کنار جاده کسی نمی‏داند چقدر طول کشید تا ماشین‌های ارتشی آمدند و مجروحان را بردند. 
- مو زن پا به ماهُمهِ تنها نمیزارُم مُنَم باهاش میام. 
شاکر در طول راه تا بیمارستان لقمان‌الدوله ماهشهر دست راضیه را در دست گرفت. راضیه هفده ساله، نزدیک زایمانش بود که ترکش به پایش اصابت کرد. از شدت درد و خونریزی با مرگ دست و پنجه نرم می‏کند و شاکر هر لحظه، از بیهوش شدن‌های راضیه، برابر با مرگ خودش بود. انگار او بود که می‏مرد و زنده می‏شد. 
- برانکارد، برانکارد بیارید، مجروح داریم. 
- برانکاردمون کجا بوده بغلش کنین بیارین نمی‏بینین وضعیت رو. 
داخل راهروها و اتاق‌ها پر بود از مجروح و زخمی، دست قطع شده، پا قطع شده تا افرادی که متلاشی شده بودند و روانه سردخانه‌شان می‏کردند. هیچ کجا جای خالی نبود. مثل اینکه باید منتظر بمانی تا یکی شهید شود تا جای خالی پیدا کنی. جوانی که ترکش به شکمش خورده و روده‌هایش را همراه خاک و خون دوباره در حفره شکمش جا دادند ناله‌ای می‏کند و آب می‏خواهد. اما تا خواستند آب به او بدهند لبخندی زد وآرام چشمانش را بست. انگار خسته‌تر از آن بود که منتظر آب بماند. جای خالی او به راضیه رسید. 
- رِضیه، راضیه عزیزُم چشماتو باز کن، دل شاکر ترکید. راضیه آوردُمت بیمارستان الان بچه‌مون منتظره تا بیاد. باید زود خوب بشی از بچه‌ات‌پرستاری کنی، رِضیّه.
راضیه لحظه‌ای چشم باز می‏کند، درد تمام وجودش را گرفته همراه درد زایمان، درد جراحت پا که ترکش از زانو رفته و از پشت پا درآمده و خونریزی که قطع نمی‏شود، توانی برای حرف زدن برایش نگذاشته. او را که به اتاق عمل می‏برند شاکر پشت در می‏نشیند. خستگی حالا ‌گریبانش را گرفته. ضیاء را به دست مادرش سپرده پس از جانب او خیالش راحت است. ولی اقوامی که همراهشان بودند آنهائی که شهید شدند، برادرها و زن و فرزندشان؛ از جا بلند شد. رفت تا آنها را پیدا کند. حالا خیالش از جانب راضیه راحت است.
راضیه به هوش می‏آید. درد هنوز هم امانش نمی‏دهد. جای نوزاد در وجودش خالی است. کمبودش را حس می‏کند.‌ پرستار که می‏بیند راضیه بیدار شده کنار تختش می‏ایستد.
- خوبی عزیزم؟ راضیه سرش را به نشانه منفی تکان می‏دهد. اما حرف ‌پرستار انگار ادامه دارد.
- اما بچه‌ات خوب نیست می‏خوای ببینیش؟  و بدون اینکه منتظر جواب راضیه باشد از اتاق خارج می‏شود. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که ‌پرستار نوزاد به دست وارد اتاق شد.
- بیا بچه‌ات رو ببین، مرده به دنیا اومد.
شیری که در وجود راضیه برای نوزادش آماده شده بود با دردی که در سینه‌اش پیچید، تیری کشید و اشکی از گوشه چشم راضیه روی گونه‌هایش چکید.  
با رفتن شاکر که چندروز طول کشید، بیمارستان باید خلوت شود تا جا برای دیگر مجروحان که تعدادشان کم هم نیست، باشد.
با بیمارستان‌های دیگر هماهنگ می‏کنند. هر بیمارستانی؛ در شهر‌های دیگر حتی، اگر جا داشت مجروحان را منتقل کردند. راضیه به بیمارستانی در تهران منتقل می‏شود.
انگار درد برای راضیه تمامی ندارد. حالا که بیمارستان دیگری منتقل شده که زبانش را هم نمی‌فهمند. دردش صدبرابر شده.
- شاکر کجایی؟ دِلُم بِرا بچه‌ام تنگ شده. نوزادم اسمش فؤاد بود. تو بغل نگرفتُمش. بهش شیر نِدادُم. چقدر زمین خوردم حتما همه استخوناش شکسته؛ زبون نداشت بگه درد دارم. موکه گرسنه بودم حتما او هم گرسنه بود، نگفت،‌ گریه هم نکرد، شیرش ندادم.
هم اتاقی‌ها و ‌پرستارها زبانش را نمی‏فهمند هرچه می‏گوید فقط سر تکان می‏دهند. چطور سراغ شاکر را بگیرد؟ چطور به خانواده‌اش خبر دهد؟ اینجا او را راضیه صدا می‏کنند. هرچه می‏گوید اسمم راضیه است کسی حرفش را نمی‌فهمد.
در ماهشهر شاکر به دنبال راضیه به بیمارستان رفته. از هرکس سراغ راضیه را می‏گیرد. اما هیچ‌کس خبری از او ندارد پرسنل جابه‌جا شدند بعضی که ماموریت داشتند رفتند. 
- راضیه، راضیه عمرُم کجا دنبالت بگردُم؟ راضیه گل پرپرم. 
چندروز است کارش شده گشتن. بخش‏های دیگر بیمارستان، اتاق به اتاق، حتی بیمارستان‏ها و درمانگاه‏های دیگر اما نیست که نیست. دوباره به بیمارستان لقمان‌الدوله می‏رود همان اتاقی که آخرین‌بار راضیه را گذاشت. اما باز هم نیست از اتاق بیرون آمد بغضش ترکید. تکیه به دیوار زد و زانوانش خم خورد.‌ پرستاری که از ماموریت آمده بود وقتی حال و روز زارش را دید بالای سرش رفت، جویای احوالش شد و شاکر ماجرا را تعریف کرد.‌ پرستار آدرس خانواده‌اش را در تهران به او داد تا در پیدا کردن راضیه کمکش کنند. شاکر عازم تهران شد.
راضیه چشمش به در مانده هرکس می‏آید پشت سرش را نگاه می‏کند شاید نفر بعدی شاکر باشد. دردش را با مسکن‌های قوی می‌اندازند اما آیا درمانی برای دلتنگی هم هست؟ درمانی برای مادری که نوزادش را مرده می‏بیند هست؟ درمانی برای کسانی که خانه و زندگی‌شان را از دست می‏دهند هست؟
اشک تنها راهی‏ است که می‏شود آتش دل را کمی سرد کرد. مونس این روزهای پر از درد و بی‏کسی و بی‌هم‌زبانی فقط ذکر است و اشک و دعا تا روزی که شاکر بالاخره پیدایش می‏کند.
  چه خوش باشد که بعداز روزگاری به امیدی رسد امیدواری
  از آن بهتر و از آن خوش‌تر نباشد دمی که می‌رسد یاری به یاری 
روزهای فراق تمام شد شاکر دست راضیه را می‏گیرد و با خود به شادگان می‏برد بدون فوآد؛ اما باز هم می‏گویند؛ اینجا امن نیست، باید هجرت کنید به شهرهای امن؛ شیراز، اصفهان یا مشهد.
راضیه و شاکر هردو دلشان پیش امام رضاست. پس به مشهد می‏آیند و ادامه زندگی هرچند به سختی ولی لحظه‌ای از مرام و منش آزاد‌شان دست برنمی‏دارند. وقتی به راضیه می‏گویند:
«تو جانباز جنگی، برو دنبال حق و حقوقت»، با سرافرازی می‏گوید: «مو برا وطنُم، برا دینُم سِرِمال دنیا معامله نمی‏کُنُم. درد می‏کِشُم وِلی منت نامرد نمی‏کِشُم.» 
شمیلا (شکیبا) ترکی‌زبان