مــن زنــدهام
نرگس عسکری
دیگر صدای خندههای کودکانهات به گوش نمیرسد.
شاید دیگر رمقی برای خندیدن و بازی با اسباببازیهایت نمانده...
اما گویی از درون فریاد میزنی: «من زندهام، فقط گرسنهام!»
صدایت شنیده میشود، ای کودک کوچک.
اما قرار است تو در لابهلای برگهای تاریخ، آرام آرام گم شوی.
اما صدایت را چهطور میتوانند خاموش کنند.
صدایت آنقدر بلند است که تلاششان برای خاموشکردنت بیثمر است.
آنان که خود را از بزرگان دنیا میدانند، پشت میزهای پر زرقوبرق نشستهاند و تنها نظارهگرت هستند.
و تو خسته، رنجدیده، بیرمق، برای گرفتن غذا ایستادهای که شاید غذایی بیابی.
تو هنوز نمیتوانی واژه «جنگ» را درست تلفظ کنی،
اما چه قهرمانانه در میدان نبرد میجنگی نه تفنگی داری و نه اسلحهای،
با نفس کشیدن، با امید، با بودنت، به نبرد رفتهای.
چه جنگ تلخ و جانفرساییست: جنگ برای زنده ماندن.
دلم میخواهد دوباره بدوی، بخندی، بازی کنی،
نهال زیتونی در خاک بکاری و با دستان کوچکت آن را آبیاری کنی...
و از دل آن خاک، درختانی بیشمار سر برآورند.