مـروری بـر تاریخ سیاه استعمار
امینالاسلام تهرانی
پدران استعمار
استعمار غرب به عنوان یک فرآیند سیستماتیک بهرهکشی و سلطه بر جوامع غیراروپایی، از اوایل قرن پانزدهم میلادی (اوایل قرن هشتم شمسی) آغاز شد و عمدتاً توسط پرتغال و اسپانیا رهبری گردید، دو کشوری که در پی منافع اقتصادی و مذهبی، جهان را به عرصهای برای غارت تبدیل کردند. زمینه اصلی این پدیده، سقوط قسطنطنیه در سال ۱۴۵۳ میلادی (۸۳۲ شمسی) توسط امپراتوری عثمانی بود که مسیرهای تجاری سنتی اروپا به آسیا را مسدود کرد و اروپاییان را وادار به جستوجوی راههای دریایی جدید برای دسترسی به ادویه، طلا و منابع دیگر نمود، اما این جستوجو نه بر پایه کاوش علمی، بلکه بر پایه طمع و خشونت بنا شد که منجر به نابودی فرهنگها و جوامع بومی گردید. پرتغال، تحت رهبری پرنس هنری دریانورد که تا سال ۱۴۶۰ میلادی (۸۳۹ شمسی) فعالیت داشت، نخستین گامها را برداشت و با فتح سئوتا در شمال آفریقا در سال ۱۴۱۵ میلادی (۷۹۴ شمسی)، استعمار را به عنوان ابزاری برای گسترش مسیحیت و غارت منابع توجیه کرد، در حالی که این اقدامات اساساً به بردگی آفریقاییان و سرکوب جوامع محلی منجر شد و نشاندهنده طبیعت غیرانسانی استعمار بود.
روند استعمار اولیه با تمرکز پرتغال بر اکتشافات دریایی ادامه یافت و به سرعت به یک ماشین بهرهکشی تبدیل شد که منافع اقتصادی را بر زندگی انسانها اولویت داد. پس از مرگ هنری دریانورد، پرتغالیها مسیرهای آفریقایی را گسترش دادند و در سال ۱۴۹۸ میلادی (۸۷۷ شمسی)، واسکو دا گاما با رسیدن به هند، مسیر دریایی جدیدی گشود که نه تنها تجارت ادویه را انحصاری کرد، بلکه منجر به سلطه نظامی بر بنادر آسیایی و آفریقایی گردید و هزاران نفر را قربانی خشونت استعماری کرد. این روند، که با حمایت پاپ و توجیه مذهبی همراه بود، در واقع پوششی برای غارت سیستماتیک منابع بود و جوامع محلی را به فقر و بردگی کشاند، در حالی که پرتغال با پایگاههایی مانند گوا در سال ۱۵۱۰ میلادی (۸۸۹ شمسی)، فرهنگهای بومی را نابود و سیستمهای اقتصادی محلی را مختل کرد، نشاندهنده اینکه استعمار نه پیشرفت، بلکه عقبماندگی و ویرانی به ارمغان آورد.
اسپانیا به عنوان دومین استعمارگر اولیه، با حمایت از سفر کریستف کلمب در سال ۱۴۹۲ میلادی (۸۷۱ شمسی)، ورود به قاره آمریکا را آغاز کرد و این کشف را به فاجعهای برای بومیان تبدیل نمود که میلیونها نفر را از طریق بیماری، بردگی و کشتار از بین برد. پیمان توردسیلاس در سال ۱۴۹۴ میلادی (۸۷۳ شمسی) بین پرتغال و اسپانیا، جهان را به دو بخش تقسیم کرد و اجازه داد اسپانیا بر آمریکای لاتین سلطه یابد، جایی که فاتحانی مانند کورتز و پیزارو با خشونت بیرحمانه امپراتوریهای آزتک و اینکا را نابود کردند و طلا و نقره را به اروپا سرازیر نمودند، اما این غنایم تنها به قیمت نابودی تمدنهای باستانی و بهرهکشی از نیروی کار بومی تمام شد. این رویکرد استعماری، که بر پایه ایدئولوژی برتری نژادی و مذهبی بنا شده بود، میراثی از نابرابری و استثمار برجای گذاشت که هنوز هم جوامع تحت تأثیر آن رنج میبرند و نشان میدهد استعمار غرب نه تمدنسازی، بلکه ویرانگری سیستماتیک بود.
استعمارگران بعدی
پس از سلطه اولیه پرتغال و اسپانیا بر استعمار، هلند به عنوان یکی از نخستین کشورهایی که به این روند پیوست، در اواخر قرن شانزدهم میلادی (اواخر قرن دهم شمسی) وارد عرصه شد و با تمرکز بر تجارت دریایی و بهرهکشی اقتصادی، امپراتوری خود را گسترش داد که اساساً بر پایه طمع شرکتهای تجاری مانند شرکت هند شرقی هلند (VOC) در سال ۱۶۰۲ میلادی (۹۸۱ شمسی) بنا نهاده شد، شرکتی که نه تنها تجارت ادویه را انحصاری کرد بلکه با اختیارات شبهدولتی، خشونت سیستماتیک را برای کنترل منابع به کار گرفت و جوامع محلی را به نابودی کشاند. این گسترش با فتح جزایر باندا در سالهای ۱۶۰۹ تا ۱۶۲۱ میلادی (۹۸۸ تا ۱۰۰۰ شمسی) همراه بود، جایی که هلندیها هزاران نفر از بومیان را قتلعام کردند تا انحصار جوز هندی را برقرار کنند، و این اقدام نشاندهنده طبیعت وحشیانه استعمار بود که فرهنگهای بومی را نابود و جمعیتها را از طریق گرسنگی و بیماری کاهش داد، در حالی که شرکت هند غربی هلند (WIC) در سال ۱۶۲۱ میلادی (۱۰۰۰ شمسی) تجارت برده را در آفریقا و کارائیب تقویت کرد و میلیونها آفریقایی را به بردگی کشاند تا اقتصاد هلند را رونق بخشد، اما این رونق تنها به قیمت ویرانی جوامع آفریقایی و آمریکایی تمام شد و میراثی از نژادپرستی و نابرابری برجای گذاشت که استعمار هلند را به عنوان نمادی از بهرهکشی سرمایهداری اولیه تبدیل کرد.
انگلیس، که بعدها به بریتانیای کبیر تبدیل شد، در اواخر قرن شانزدهم میلادی (اواخر قرن دهم شمسی) به استعمارگران اضافه شد و با اکتشافاتی مانند سفر جان کابوت در سال ۱۴۹۷ میلادی (۸۷۶ شمسی) آغاز کرد، اما گسترش واقعی با تأسیس شرکت هند شرقی انگلیس در سال ۱۶۰۰ میلادی (۹۷۹ شمسی) و بنیانگذاری جمزتاون در آمریکای شمالی در سال ۱۶۰۷ میلادی (۹۸۶ شمسی) شکل گرفت، جایی که استعمار نه بر پایه کاوش، بلکه بر پایه غارت منابع و تحمیل نظام بردهداری بنا شد و میلیونها آفریقایی را در مزارع شکر کارائیب مانند باربادوس از سال ۱۶۲۷ میلادی (۱۰۰۶ شمسی) به کار اجباری کشاند، در حالی که این اقدامات منجر به نابودی جمعیت بومی از طریق بیماری و خشونت گردید و فرهنگهای محلی را با تحمیل قوانین انگلیسی محو کرد. پیروزی در جنگ هفتساله در سال ۱۷۶۳ میلادی (۱۱۴۲ شمسی) انگلیس را به قدرت برتر تبدیل کرد و کنترل بر کانادا و هند را افزایش داد، اما این سلطه با سیاستهایی مانند تحمیل مالیات سنگین در هند همراه بود که منجر به قحطی بزرگ بنگال در سالهای ۱۷۶۹ تا ۱۷۷۳ میلادی (۱۱۴۸ تا ۱۱۵۲ شمسی) شد و میلیونها نفر را کشت، نشاندهنده اینکه استعمار انگلیس نه تمدنسازی، بلکه یک ماشین اقتصادی بود که فقر و مرگ را در مستعمرات پخش کرد و با جنگهای تریاک در چین از سال ۱۸۳۹ میلادی (۱۲۱۸ شمسی)، اعتیاد و نابودی اقتصادی را برای حفظ منافع تجاری تحمیل نمود، میراثی که هنوز نابرابری جهانی را تقویت میکند.
فرانسه به عنوان سومین قدرت عمده که پس از پرتغال و اسپانیا به استعمار پیوست، فعالیتهای خود را در قرن شانزدهم میلادی (قرن دهم شمسی) با اکتشافاتی مانند سفر ژاک کارتیه در سال ۱۵۳۴ میلادی (۹۱۳ شمسی) آغاز کرد و با بنیانگذاری کبک در سال ۱۶۰۸ میلادی (۹۸۷ شمسی) در آمریکای شمالی، امپراتوری خود را گسترش داد که بر پایه تجارت خز و بهرهکشی از نیروی کار بومی بنا شده بود، اما این گسترش با خشونت علیه قبایل بومی همراه بود و فرهنگهای محلی را از طریق تحمیل مسیحیت کاتولیک سرکوب کرد، در حالی که مستعمرات کارائیبی مانند سنت-دومینگ (هائیتی) از سال ۱۶۶۴ میلادی (۱۰۴۳ شمسی) به مراکز بردگی تبدیل شدند و هزاران آفریقایی را در مزارع شکر به مرگ کشاندند. شرکت هند شرقی فرانسه در سال ۱۶۶۴ میلادی (۱۰۴۳ شمسی) تجارت در آسیا را آغاز کرد و پایگاههایی مانند پوندیچری در هند را برقرار نمود، اما این اقدامات با سیاستهای استخراجی همراه بود که منابع محلی را غارت و اقتصادهای بومی را نابود کرد، منجر به قحطیها و شورشها گردید، و شکست در جنگ هفتساله در سال ۱۷۶۳ میلادی (۱۱۴۲ شمسی) بخشهایی از امپراتوری را از دست داد اما فرانسه با گسترش در آفریقا و آسیای جنوب شرقی ادامه داد، جایی که خشونت نظامی و کار اجباری، مانند در الجزایر از سال ۱۸۳۰ میلادی (۱۲۰۹ شمسی)، جوامع محلی را به فقر کشاند و نشاندهنده طبیعت استثماری استعمار فرانسه بود که تحت پوشش مأموریت تمدنی، ویرانی فرهنگی و انسانی به بار آورد.
جنایات استعمارگران
استعمارگران اولیه پرتغال و اسپانیا، با ورود به قاره آمریکا و آفریقا، جنایتهایی هولناک را مرتکب شدند که نه تنها میلیونها انسان را نابود کرد، بلکه تمدنهای باستانی را به طور سیستماتیک ویران نمود و میراثی از بردگی و استثمار برجای گذاشت، نشاندهنده اینکه استعمار غرب اساساً بر پایه خشونت و طمع بنا شده بود و هرگونه ادعای تمدنسازی آن پوششی برای فجایع انسانی بود. اسپانیاییها، پس از ورود کریستف کلمب در سال ۱۴۹۲ میلادی (۸۷۱ شمسی)، به سرعت به کشتار و بردگی بومیان تائینو در هیسپانیولا پرداختند، جایی که جمعیت محلی از حدود ۳۰۰ هزار نفر به کمتر از ۵۰۰ نفر در عرض چند دهه کاهش یافت، عمدتاً از طریق بیماریهای وارداتی مانند آبله، کار اجباری در معادن طلا و کشتارهای مستقیم که توسط فاتحانی مانند هرنان کورتز در نابودی امپراتوری آزتک در سالهای ۱۵۱۹ تا ۱۵۲۱ میلادی (۸۹۸ تا ۹۰۰ شمسی) به اوج رسید و منجر به مرگ بیش از ۲۰۰ هزار نفر گردید، در حالی که سیستم انکومیندا بومیان را به بردگان تبدیل کرد و فرهنگهای بومی را با تحمیل مسیحیت سرکوب نمود. پرتغالیها نیز در آفریقا و آسیا، با آغاز تجارت برده از سال ۱۴۴۱ میلادی (۸۲۰ شمسی)، میلیونها آفریقایی را به بردگی کشاندند و در پایگاههایی مانند انگولا، جوامع محلی را از طریق حملات نظامی و بردگی نابود کردند، که این اقدامات نه تنها منجر به مرگ حدود ۲ میلیون نفر در مسیرهای دریایی گردید بلکه جوامع آفریقایی را با از دست دادن نیروی جوان به فقر و آشفتگی کشاند، و استعمار را به عنوان یک سیستم جنایتکارانه که زندگی انسانها را فدای سود اقتصادی میکرد، تثبیت نمود.
هلندیها و انگلیسیها، به عنوان استعمارگران بعدی، با گسترش امپراتوریهای خود در آسیا، آفریقا و آمریکا، فجایعی را رقم زدند که بر پایه سرمایهداری بیرحمانه و نژادپرستی بنا شده بود و جوامع بومی را به نابودی کشاند، در حالی که این اقدامات را با ایدئولوژی برتری نژادی توجیه میکردند و استعمار را به نمادی از ویرانی سیستماتیک تبدیل نمودند. هلندیها در اندونزی، طی قتلعام باندا در سالهای ۱۶۰۹ تا ۱۶۲۱ میلادی (۹۸۸ تا ۱۰۰۰ شمسی)، هزاران نفر از بومیان را برای انحصار تجارت جوز هندی کشتار کردند و جمعیت محلی را از ۱۵ هزار به کمتر از هزار نفر کاهش دادند، در حالی که شرکت هند شرقی هلند با کار اجباری و بردگی، میلیونها نفر را در آفریقا و آسیا به مرگ کشاند و فرهنگهای بومی را با سرکوب و غارت نابود کرد. انگلیسیها نیز در هند، با سیاستهای اقتصادی ویرانگر، قحطی بزرگ بنگال را در سالهای ۱۷۶۹ تا ۱۷۷۳ میلادی (۱۱۴۸ تا ۱۱۵۲ شمسی) رقم زدند که منجر به مرگ حدود ۱۰ میلیون نفر گردید، در حالی که شرکت هند شرقی انگلیس منابع را غارت و مالیات سنگین تحمیل کرد، و در آمریکای شمالی با کشتارهای سیستماتیک مانند جنگ پیکوات در سال ۱۶۳۷ میلادی (۱۰۱۶ شمسی)، قبایل بومی را نابود و جمعیت آنها را از میلیونها به هزاران کاهش داد، نشاندهنده اینکه استعمار انگلیس نه پیشرفت، بلکه یک ماشین مرگ بود که فقر، بیماری و خشونت را در مستعمرات پخش کرد و میراث نابرابری جهانی را تقویت نمود.
فرانسویها، با پیوستن به روند استعمار، در آفریقا، کارائیب و آسیا جنایتهایی مرتکب شدند که بر پایه بهرهکشی از نیروی کار و سرکوب فرهنگی بنا شده بود و فجایعی مانند بردگی و کشتارهای جمعی را رقم زد، در حالی که این اقدامات را با شعارهای تمدنی توجیه میکردند و استعمار را به عنوان یک سیستم غیرانسانی که زندگی میلیونها نفر را نابود کرد، آشکار ساخت. در هائیتی (سنت-دومینگ سابق)، فرانسویها از سال ۱۶۶۴ میلادی (۱۰۴۳ شمسی) با تجارت برده، هزاران آفریقایی را در مزارع شکر به کار اجباری کشاندند و منجر به مرگ میلیونها نفر از طریق کار طاقتفرسا، بیماری و شکنجه گردیدند، در حالی که انقلاب هائیتی در سال ۱۷۹۱ میلادی (۱۱۷۰ شمسی) پاسخی به این وحشت بود اما فرانسه با تحمیل غرامتهای سنگین، اقتصاد محلی را برای قرنها نابود کرد. در الجزایر، از سال ۱۸۳۰ میلادی (۱۲۰۹ شمسی)، فرانسویها با کشتارهای گسترده مانند قتلعام ستف در سال ۱۹۴۵ میلادی (۱۳۲۴ شمسی) که هزاران نفر را کشت، مقاومت محلی را سرکوب کردند و جمعیت بومی را از طریق کار اجباری، بیماری و نابودی روستاها کاهش دادند، نشاندهنده اینکه استعمار فرانسه نه آزادی و پیشرفت، بلکه یک زنجیره از جنایتهای سیستماتیک بود که جوامع محلی را به فقر و نابودی کشاند و هنوز هم اثرات آن در نابرابری جهانی مشهود است.
آنچه به جیب استعمارگران رفت
استعمارگران اولیه پرتغال و اسپانیا، با بهرهکشی سیستماتیک از منابع مستعمرات، سودهای اقتصادی هنگفتی به دست آوردند که اساساً بر پایه غارت مواد خام و نیروی کار ارزان بنا شده بود و این سودها نه تنها اقتصاد اروپا را تقویت کرد بلکه جوامع محلی را به فقر و نابودی کشاند، نشاندهنده اینکه استعمار یک سیستم سرمایهداری وحشیانه بود که پیشرفت یک طرف را با ویرانی طرف دیگر تأمین میکرد. پرتغال از تجارت ادویه در هند و آسیای جنوب شرقی، که پس از رسیدن واسکو دا گاما در سال ۱۴۹۸ میلادی (۸۷۷ شمسی) انحصاری شد، سودهای کلانی برد و شرکتهای تجاری آن حدود یک پنجم از رشد اقتصادی پرتغال بین سالهای ۱۵۰۰ تا ۱۸۰۰ میلادی را تأمین کرد، در حالی که این تجارت با نابودی اقتصادهای محلی و کشتار بومیان همراه بود و منابع مانند فلفل و دارچین را به اروپا سرازیر کرد تا خزانه سلطنتی را پر کند اما جوامع آسیایی را از منابع حیاتی محروم نمود. اسپانیا نیز از استخراج طلا و نقره از آمریکای لاتین، که پس از فتح توسط کورتز و پیزارو در سالهای ۱۵۱۹ تا ۱۵۳۳ میلادی (۸۹۸ تا ۹۱۲ شمسی) آغاز شد، سودهای عظیمی کسب کرد و بیش از ۱۸۰ هزار تن نقره و ۱۶ هزار تن طلا را به اروپا منتقل نمود که اقتصاد اسپانیا را رونق بخشید و تورم را در اروپا ایجاد کرد، اما این غنایم به قیمت بردگی میلیونها بومی و آفریقایی تمام شد و تمدنهای آزتک و اینکا را نابود کرد، در حالی که اسپانیا این سودها را در جنگهای بیهوده هدر داد و نشان داد استعمار نه پایداری اقتصادی، بلکه یک چرخه غارت موقت بود که نابرابری جهانی را تثبیت کرد.
هلندیها و انگلیسیها، با تأسیس شرکتهای تجاری قدرتمند، از استعمار سودهای اقتصادی مشخصی بردند که بر پایه انحصار تجارت و بهرهکشی از نیروی کار بردگی بنا شده بود و این سودها اقتصاد اروپا را صنعتی کرد اما مستعمرات را به مراکز فقر تبدیل نمود، تأکیدکننده بر اینکه استعمار یک ابزار سرمایهداری بود که ثروت را از جنوب به شمال منتقل کرد و میراث نابرابری را برجای گذاشت. هلند از طریق شرکت هند شرقی (VOC) که در سال ۱۶۰۲ میلادی (۹۸۱ شمسی) تأسیس شد، سودهای کلانی از تجارت ادویه در اندونزی به دست آورد و انحصار جوز هندی و میخک را برقرار کرد که ارزش آن معادل میلیاردها دلار امروزی بود، در حالی که این تجارت با قتلعام بومیان و کار اجباری همراه بود و منابع محلی را غارت کرد تا اقتصاد هلند را به یکی از ثروتمندترینها در قرن هفدهم میلادی (قرن یازدهم شمسی) تبدیل کند اما جوامع آسیایی را به وابستگی و عقبماندگی کشاند. انگلیس نیز از شرکت هند شرقی خود که در سال ۱۶۰۰ میلادی (۹۷۹ شمسی) بنیان نهاده شد، سودهای عظیمی از تجارت چای، پنبه و افیون در هند و چین برد و این تجارت منجر به رشد صنعتی انگلیس در قرن هجدهم میلادی (قرن دوازدهم شمسی) گردید، جایی که صادرات پنبه از هند مواد خام برای کارخانههای نساجی را تأمین کرد و سودهای سالانه میلیونها پوند را به ارمغان آورد، اما این سودها با ایجاد قحطی در هند و اعتیاد در چین همراه بود و نشان داد استعمار انگلیس نه تجارت عادلانه، بلکه یک سیستم استخراجی بود که اقتصاد مستعمرات را نابود و ثروت را به مرکز امپراتوری منتقل کرد. فرانسه، به عنوان یکی از استعمارگران عمده، از مستعمرات خود سودهای اقتصادی مشخصی مانند تجارت خز و شکر برد که اقتصاد آن را تقویت کرد اما این سودها بر پایه بردگی و غارت بنا شده بود و جوامع محلی را به ویرانی کشاند، آشکارکننده اینکه استعمار فرانسه یک پوشش برای بهرهکشی بود که پیشرفت اروپا را با عقبماندگی دیگران تأمین کرد. فرانسه از تجارت خز در آمریکای شمالی، که پس از بنیانگذاری کبک در سال ۱۶۰۸ میلادی (۹۸۷ شمسی) گسترش یافت، سودهای کلانی به دست آورد و خزهای beaver را به اروپا صادر کرد که ارزش آن میلیونها فرانک بود و صنعت مد فرانسه را رونق بخشید، در حالی که این تجارت با نابودی جمعیت حیوانی و سرکوب قبایل بومی همراه بود و اقتصاد محلی را مختل کرد. در کارائیب و آفریقا، فرانسه از مزارع شکر در هائیتی و سنت-دومینگ از سال ۱۶۶۴ میلادی (۱۰۴۳ شمسی) سودهای عظیمی برد که تولید شکر آن بیش از نیمی از مصرف اروپا را تأمین کرد و سودهای سالانه صدها میلیون فرانک را ایجاد نمود، اما این سودها با بردگی میلیونها آفریقایی و مرگ آنها در مزارع همراه بود و انقلاب هائیتی در سال ۱۷۹۱ میلادی (۱۱۷۰ شمسی) را برانگیخت، نشاندهنده اینکه استعمار فرانسه نه مأموریت تمدنی، بلکه یک ماشین اقتصادی بود که فقر و خشونت را در مستعمرات پخش کرد و هنوز اثرات نابرابری آن ادامه دارد.
روند برچیده شدن استعمار کلاسیک
روند برچیده شدن استعمار کلاسیک، که بر پایه کنترل مستقیم سیاسی و اقتصادی مستعمرات توسط قدرتهای اروپایی بنا شده بود، از اواخر قرن هجدهم میلادی (اواخر قرن دوازدهم شمسی) با جنبشهای استقلالطلبانه در قاره آمریکا آغاز گردید و این فرآیند نه به عنوان یک اصلاح داوطلبانه از سوی استعمارگران، بلکه نتیجه مبارزات خونین مردم تحت ستم بود که استعمار را به عنوان یک سیستم بهرهکشانه و غیرانسانی افشا کرد، در حالی که قدرتهای اروپایی اغلب با خشونت و سرکوب به این تغییرات پاسخ دادند و میراث نابرابری را حفظ نمودند. استقلال ایالات متحده در سال ۱۷۷۶ میلادی (۱۱۵۵ شمسی) از بریتانیا، که با انقلاب آمریکایی و اعلامیه استقلال همراه بود، نخستین ضربه عمده به استعمار کلاسیک وارد کرد و نشان داد چگونه استعمارگران با مالیاتهای سنگین و سرکوب سیاسی، جوامع محلی را به شورش واداشتند، اما این استقلال تنها برای سفیدپوستان مهاجر اروپایی آزادی آورد و بومیان و بردگان آفریقایی را همچنان در زنجیر نگه داشت، در حالی که هائیتی در سال ۱۸۰۴ میلادی (۱۱۸۲ شمسی) به عنوان نخستین کشور سیاهپوست مستقل از فرانسه جدا شد و انقلاب بردگان آن، که با کشتارهای گسترده فرانسویها مقابله کرد، نمادی از مقاومت علیه بردگی استعماری گردید اما فرانسه با تحمیل غرامتهای سنگین تا سالها اقتصاد هائیتی را نابود کرد و نشان داد پایان استعمار کلاسیک اغلب با ابزارهای اقتصادی جدید ادامه مییابد. در آمریکای لاتین، جنبشهای استقلال از اسپانیا و پرتغال در اوایل قرن نوزدهم میلادی (اوایل قرن سیزدهم شمسی) گسترش یافت و کشورهایی مانند برزیل در سال ۱۸۲۲ میلادی (۱۲۰۱ شمسی) استقلال یافتند، جایی که رهبرانی مانند سیمون بولیوار با مبارزات مسلحانه علیه سلطه اسپانیایی جنگیدند و این فرآیند منجر به آزادی بیشتر آمریکای جنوبی تا سال ۱۸۲۵ میلادی (۱۲۰۴ شمسی) گردید، اما این استقلالها اغلب به دست نخبگان محلی افتاد که سیستمهای استثماری را حفظ کردند و استعمار را به شکل داخلی ادامه دادند، تأکیدکننده بر اینکه برچیده شدن استعمار کلاسیک نه پایان بهرهکشی، بلکه تغییر شکل آن بود که جوامع بومی را همچنان حاشیهنشین نگه داشت.
پس از جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۹ میلادی (۱۲۹۷ شمسی)، روند استعمارزدایی شتاب گرفت و جنبشهای ملیگرایانه در آسیا، خاورمیانه و آفریقا ظهور کرد که استعمار را به عنوان عامل عقبماندگی و ویرانی افشا نمود، در حالی که قدرتهای اروپایی ضعیفشده از جنگ، مجبور به عقبنشینی تدریجی شدند اما اغلب با وعدههای دروغین و تقسیمبندیهای استعماری مانند پیمان سایکس-پیکو در سال ۱۹۱۶ میلادی (۱۲۹۵ شمسی) مقاومت کردند و مرزهای مصنوعی را تحمیل نمودند که هنوز هم منشأ درگیریهای منطقهای است.
در خاورمیانه، استقلال کشورهایی مانند عراق در سال ۱۹۳۲ میلادی (۱۳۱۱ شمسی) از بریتانیا و سوریه در سال ۱۹۴۶ میلادی (۱۳۲۵ شمسی) از فرانسه، نتیجه فشارهای داخلی و بینالمللی بود اما این استقلالها اغلب اسمی بودند و نفوذ اقتصادی استعمارگران ادامه یافت، نشاندهنده اینکه برچیده شدن استعمار کلاسیک یک فرآیند ناقص بود که نئوکلونیالیسم را جایگزین کرد و جوامع محلی را از منابع خود محروم نگه داشت. جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵ میلادی (۱۳۲۴ شمسی) ضربه نهائی را وارد کرد و ضعف اقتصادی اروپا، همراه با اصول اعلامیه آتلانتیک در سال ۱۹۴۱ میلادی (۱۳۲۰ شمسی) که خودمختاری را وعده میداد، جنبشهای استقلال را تقویت نمود اما استعمارگران مانند بریتانیا و فرانسه با خشونت به مقاومت پرداختند، مانند سرکوب قیام هند در سالهای ۱۹۴۲ میلادی (۱۳۲۱ شمسی) که هزاران نفر را کشت، و این روند نشان داد پایان استعمار نه از روی عدالت، بلکه از سر اجبار بود و مبارزات مردم مانند جنبش گاندی در هند، نقش کلیدی در افشای غیرانسانی بودن استعمار ایفا کرد.
موج عمده استعمارزدایی پس از سال ۱۹۴۵ میلادی (۱۳۲۴ شمسی) رخ داد و تا دهه ۱۹۷۰ میلادی (دهه ۱۳۵۰ شمسی) ادامه یافت، جایی که سازمان ملل متحد با قطعنامه ۱۵۱۴ در سال ۱۹۶۰ میلادی (۱۳۳۹ شمسی) استقلال مستعمرات را الزامی کرد اما این فرآیند با مبارزات مسلحانه مردم تحت ستم همراه بود و استعمارگران اغلب با جنگهای خونین مانند جنگ الجزایر از سال ۱۹۵۴ تا ۱۹۶۲ میلادی (۱۳۳۳ تا ۱۳۴۱ شمسی) که میلیونها نفر را کشت، مقاومت کردند و نشان داد برچیده شدن استعمار کلاسیک یک پیروزی مردم بود نه هدیه قدرتها، در حالی که ادامه نفوذ اقتصادی مانند در آفریقا، نابرابری را حفظ کرد. در آسیا، استقلال هند و پاکستان در سال ۱۹۴۷ میلادی (۱۳۲۶ شمسی) از بریتانیا و اندونزی در سال ۱۹۴۹ میلادی (۱۳۲۸ شمسی) از هلند، نتیجه جنبشهای ملیگرایانه بود اما تقسیمبندیهای استعماری منجر به درگیریهای قومی گردید و اقتصادهای محلی را ضعیف نگه داشت، در حالی که در آفریقا، سال ۱۹۶۰ میلادی (۱۳۳۹ شمسی) به عنوان سال آفریقا شناخته شد که ۱۷ کشور استقلال یافتند مانند غنا در سال ۱۹۵۷ میلادی (۱۳۳۶ شمسی) و سودان در سال ۱۹۵۶ میلادی (۱۳۳۵ شمسی)، اما استعمارگران مانند پرتغال تا سال ۱۹۷۵ میلادی (۱۳۵۴ شمسی) با جنگهای استعماری در آنگولا و موزامبیک مقاومت کردند و این روند تأکید میکند که پایان استعمار کلاسیک نه کامل، بلکه مقدمهای برای اشکال جدید سلطه بود که جوامع سابقاً مستعمره را همچنان وابسته نگه داشت.
تأثیراتی که تمام نمیشود
گرچه استعمار کلاسیک به طور رسمی با استقلال مستعمرات در قرن بیستم میلادی (قرن چهاردهم شمسی) پایان یافت، اما تأثیرات مخرب آن به شکل نابرابریهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی همچنان در کشورهای سابقاً مستعمره باقی مانده و نشان میدهد که استعمار نه تنها یک دوره تاریخی، بلکه یک سیستم پایدار بهرهکشی بود که ساختارهای ظالمانهاش را در قالب نئوکلونیالیسم تداوم بخشید و جوامع را در چرخه فقر و وابستگی نگه داشت. در آفریقا، مرزهای مصنوعی ترسیمشده توسط استعمارگران در کنفرانس برلین در سالهای ۱۸۸۴ تا ۱۸۸۵ میلادی (۱۲۶۳ تا ۱۲۶۴ شمسی) بدون توجه به تنوع قومی و فرهنگی، منجر به درگیریهای مداوم قومی و جنگهای داخلی شد، مانند جنگ رواندا در سال ۱۹۹۴ میلادی (۱۳۷۳ شمسی) که بیش از ۸۰۰ هزار نفر را کشت و نتیجه سیاستهای تفرقهافکنانه استعماری بلژیک بود که گروههای توتسی و هوتو را علیه یکدیگر قرار داد، در حالی که استخراج منابع توسط شرکتهای اروپایی مانند معادن الماس در کنگو همچنان ادامه دارد و سود آن به جای مردم محلی به شرکتهای چندملیتی غربی میرسد، نشاندهنده اینکه استعمار کلاسیک به اشکال اقتصادی جدید تبدیل شده و آفریقا را به منبع خام برای اقتصاد جهانی نگه داشته است. همچنین، غرامتهای تحمیلی مانند بدهی هائیتی به فرانسه پس از استقلال در سال ۱۸۰۴ میلادی (۱۱۸۲ شمسی)، که تا سال ۱۹۴۷ میلادی (۱۳۲۶ شمسی) پرداخت میشد، اقتصاد این کشور را فلج کرد و نمونهای از تداوم سلطه اقتصادی استعمارگران است که فقر را نهادینه کرد و توسعه را مانع شد.
در آسیا، تأثیرات استعمار به شکل تخریب ساختارهای اقتصادی سنتی و وابستگی به بازارهای جهانی همچنان مشهود است و نشان میدهد که استعمارگران با غارت منابع و تحمیل نظامهای اقتصادی استثماری، جوامع را به حاشیه راندند و این حاشیهنشینی حتی پس از استقلال ادامه یافت، در حالی که قدرتهای غربی با ابزارهای نئوکلونیال مانند نهادهای مالی بینالمللی، کنترل خود را حفظ کردند. در هند، سیاستهای استعماری بریتانیا مانند تخریب صنعت نساجی محلی در قرن نوزدهم میلادی (قرن سیزدهم شمسی) و تحمیل مالیاتهای سنگین، اقتصاد بومی را نابود کرد و قحطی بزرگ بنگال در سالهای ۱۷۶۹ تا ۱۷۷۳ میلادی (۱۱۴۸ تا ۱۱۵۲ شمسی) را رقم زد که میلیونها نفر را کشت، و این تخریب اقتصادی پس از استقلال در سال ۱۹۴۷ میلادی (۱۳۲۶ شمسی) با وابستگی به وامهای صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی ادامه یافت که سیاستهای اقتصادی را به نفع غرب دیکته کرد و هند را به صادرکننده مواد خام نگه داشت. در آسیای جنوب شرقی، استعمار هلند در اندونزی با غارت ادویه و منابع طبیعی، ساختارهای کشاورزی سنتی را نابود کرد و پس از استقلال در سال ۱۹۴۹ میلادی (۱۳۲۸ شمسی)، شرکتهای چندملیتی غربی همچنان با کنترل منابع نفت و گاز، اقتصاد محلی را تحت سلطه نگه داشتند، در حالی که مداخلات سیاسی مانند حمایت غرب از کودتای اندونزی در سال ۱۹۶۵ میلادی (۱۳۴۴ شمسی) که صدها هزار نفر را کشت، نشاندهنده تداوم نفوذ استعماری در قالب حمایت از رژیمهای دستنشانده است که توسعه مستقل را سرکوب کرد و نابرابری را تقویت نمود.
در آمریکای لاتین، تأثیرات استعمار به شکل نابرابری اجتماعی و اقتصادی عمیق و ادامه سلطه اقتصادی غرب از طریق نئوکلونیالیسم برجای مانده و نشان میدهد که استقلال سیاسی به معنای پایان بهرهکشی نبود، بلکه استعمارگران با ابزارهای جدید مانند سرمایهگذاریهای خارجی و مداخلات نظامی، کنترل خود را حفظ کردند و جوامع محلی را در فقر نگه داشتند. اسپانیا و پرتغال با استخراج طلا و نقره در قرنهای شانزدهم تا هجدهم میلادی (قرنهای دهم تا دوازدهم شمسی)، اقتصادهای بومی مانند آزتک و اینکا را نابود کردند و پس از استقلال کشورهای منطقه در دهه ۱۸۲۰ میلادی (دهه ۱۲۰۰ شمسی)، نفوذ اقتصادی بریتانیا و سپس ایالات متحده از طریق سرمایهگذاری در معادن و مزارع، این کشورها را به صادرکنندگان مواد خام مانند قهوه و موز تبدیل کرد که سود آن به شرکتهای غربی مانند یونایتد فروت در قرن بیستم میلادی (قرن چهاردهم شمسی) رسید و کارگران محلی را در شرایط بردگی مدرن نگه داشت. مداخلات نظامی مانند کودتای شیلی در سال ۱۹۷۳ میلادی (۱۳۵۲ شمسی) با حمایت ایالات متحده، که دولت سوسیالیستی آلنده را سرنگون کرد و رژیم دیکتاتوری پینوشه را برقرار نمود، نشاندهنده تداوم سلطه استعماری در قالب حمایت از رژیمهای سرکوبگر است که سیاستهای نئولیبرال را تحمیل کرد و نابرابری را در منطقه تشدید نمود، تأکیدکننده بر اینکه تأثیرات استعمار همچنان در قالب وابستگی اقتصادی و سیاسی ادامه دارد و مانع توسعه عادلانه این جوامع شده است.