کد خبر: ۳۱۷۷۱۱
تاریخ انتشار : ۱۵ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۹:۱۸

ستاره‌های بی‌پنجره: امید یک دختر غزه‌ای

باد عصرگاهی از سمت دریا می‌وزید و بوی نمک و جلبک‌های خیس را به کوچه‌های باریک محله می‌کشاند. خانه‌ کوچک مریم در همان کوچه‌های تنگ و قدیمی بود؛ خانه‌ای با دیوارهای ترک‌خورده، پنجره‌های آهنی و سقفی که وقتی باران شدید می‌گرفت، از گوشه‌هایش آب چکه می‌کرد.
اما برای مریم، این خانه همه‌چیز بود. جایی که هنوز صدای خنده‌های پدر، بوی نان مادر و بازی‌های کودکی‌اش در گوشش زنده بود.
مریم چهارده سال داشت، دخترکی با موهای سیاه و پرپشت که همیشه زیر روسری ساده‌ای جمع می‌کرد و چشم‌هایی به رنگ دریا. او عاشق نقاشی بود؛ دفترچه‌ کوچکی داشت که آن را مثل جانش نگه می‌داشت. روی جلد دفتر با خط کودکانه نوشته بود:
«رؤیاهای من».
آن عصر، روی زمین اتاق نشسته بود و مداد رنگی سبزی که نصفه شده بود را محکم در دست گرفته بود. با حوصله خط می‌کشید. روی کاغذ، درختی بلند کشیده بود که شاخه‌هایش تا دل آسمان رفته بود و پرنده‌هایی کوچک روی شاخه‌ها نشسته بودند.
زیر لب گفت:
- «ای کاش این درخت می‌توانست پرواز کند... ما رو بغل کنه و ببره جایی که هیچ‌کس از جنگ خبری نداره.»
صدای پایی آرام نزدیک شد. یوسف، برادر هفت‌ساله‌اش، از گوشه‌ اتاق سرک کشید. چشم‌هایش مثل همیشه پر از کنجکاوی بود.
- «باز داری برای بابا نقاشی می‌کشی؟»
مریم سرش را بلند کرد، لبخند زد و برگه را بالا گرفت:
- «آره. این یکی رو می‌خوام براش بفرستم. شاید نامه‌های من رو پیدا کنه.»
یوسف جلو آمد، کنار خواهرش نشست. دست کوچکش را روی کاغذ گذاشت و با تعجب به خورشید بزرگی که در آسمان نقاشی می‌درخشید اشاره کرد.
- «این خورشید خیلی بزرگه... بابا می‌بینه‌اش؟»
مریم با لحنی آرام گفت:
- «اگه خدا بخواد، چرا‌که نه؟»
بعد چشم‌هایش برق زد. «شاید حتی وقتی بطری‌هام به دریا می‌رسن، خورشید هم راه رو بهش نشون بده.»
صدای مادرشان از آشپزخانه آمد:
- «بچه‌ها! بیاید کمک کنید، باید سفره رو پهن کنیم.»
مریم دفتر نقاشی را با دقت بست، انگار گنجی باشد. آن را روی طاقچه گذاشت، همان‌جایی که همیشه برایش امن بود. بعد همراه یوسف به آشپزخانه رفتند.
سفره روی زمین پهن شد. شام ساده و همیشگی: چند تکه‌ نان‌خشک، کمی زیتون و یک کاسه عدس پخته. مادر با دست‌های پینه‌بسته‌اش لقمه‌ها را آماده می‌کرد. لبخند خسته‌ای بر لب داشت، اما پشت آن لبخند، غمی سنگین پنهان بود.
مریم خوب می‌دانست که مادر همیشه سعی می‌کند قوی بماند؛ حتی وقتی دلش از دلتنگی برای پدر پر است.
- «یادتونه وقتی باباتون ماهی می‌آورد، چه سفره‌ای داشتیم؟» مادر با نگاه به دیوار خالی گفت.
یوسف با ذوق گفت:
- «مامان! وقتی جنگ تموم بشه، دوباره ماهی می‌خوریم، نه؟»
مادر لحظه‌ای سکوت کرد، نگاهش را دزدید و فقط گفت:
- «ان‌شاءالله، پسرم.»
بعد از شام، مریم آرام از خانه بیرون زد. کوچه‌ها نیمه‌تاریک بودند. بوی دود، بوی نان تازه و صدای دور اذان در هوا پیچیده بود. پاهایش خاک کوچه را لمس می‌کردند تا وقتی که به ساحل رسید.
دریا پیش‌ رویش بود؛ گسترده، بی‌انتها، با موج‌هایی که مدام می‌آمدند و می‌رفتند. مریم روی شن‌های خنک نشست. دفترچه‌ای کوچک از جیب بیرون آورد، کاغذی کند و مداد کوتاهش را برداشت. شروع به نوشتن کرد:
«بابای عزیزم...
امروز دوباره برایت نقاشی کشیدم. درختی بلند که تا آسمان می‌ره. یوسف هم کنارت رو خالی می‌بینه. مامان هنوز قویه، مثل همیشه. منم سعی می‌کنم قوی باشم. قول می‌دم رؤیاهای ما رو زنده نگه دارم.
برگرد... هر وقت تونستی.
دوستت دارم.
دخترت، مریم.»
کاغذ را لوله کرد، آرام داخل بطری انداخت و درش را بست. بطری را به آب سپرد. موج‌ها آن را با خود بردند، درست مثل همه‌ بطری‌های قبلی.
مریم چشم‌هایش را بست، دست‌هایش را روی قلبش گذاشت و زیر لب گفت:
- «برو... برو و پدر رو پیدا کن. بهش بگو ما هنوز منتظرشیم.»
آسمان کم‌کم تیره‌تر می‌شد. ستاره‌ها یکی‌یکی چشمک می‌زدند. مریم نمی‌دانست که همین ستاره‌ها، همین شب آرام، قرار است آخرین شب آرامش او پیش از طوفان باشد. او خبر نداشت که فردا، صدای انفجار جای امواج دریا را خواهد گرفت...
ساحل قره‌حسنلو