دعــوت
سمانه قائینی
سرت را تکیه دادهای به شیشه ماشین. به آسمان غمبرک زده جاده چشم دوختهای. چیزی نمانده مثل آن بزنی زیر گریه. دنبال خورشیدی میگردی که هنوز پاییز نیامده پشت ابرها پنهان شده.
نگران نماز ظهرت میشوی. لب از ذکر برمیداری و میگویی:
- بزن کنار نمازم رو بخونم. به گمونم وقت صلات ظهر باشه.
صدایت میان آهنگی که فضای بسته ماشین را پر کرده گم میشود. پَر تسبیح فیروزهایت را میکشی به لاله گوش پسرت رامین، که پشت فرمان نشسته.
دست میبرد پشت گوشش. از آینه و از پشت شیشههای دودی عینکش تو را میبیند. از صندلی عقب به آینه نگاه میکنی و دوباره خواستهات را میگویی:
- نگه دار نماز بخونم. این کوفتی رو هم قطع کن. سرم رفت.
رامین پوست تخمه را با پشت دست از کنج لبش برمیدارد. عینک آفتابی را بالا میدهد و صدای ضبط را پایین.
دوباره ذکر گفتن را از سر میگیری و سعی میکنی عصبانیت را پنهان کنی. صدای رامین را میشنوی:
- هنوز که چهرهت گُر گرفتهاس خانجون! دِ کوتاه بیا مادر من. همیشه شعبون یه بارم رمضون. اونم بهخاطر ما. یه بار بهجای مشهد بریم اصفهان. بده؟ ها خانجون؟ اشکالی داره؟
سگرمههایت که درهم میرود، رامین لبخندش را جمع میکند. ایمان نوه ده سالهات میپرد وسط حرفهایتان. تبلتش را سمت تو میگیرد و با داد میگوید:
- میبینی خانجون! بابام نذاشت با بچههای مدرسه برم اردو.
نیگا. همه رفقام سوار اتوبوس هستن. دارن میرن طبس. چه کیف و حالی هم میکنن.
ایمان برمیگردد از شیشه پشت سرش جاده را نگاه میکند و تو هم رد نگاهش را دنبال میکنی.
- آقا ناظم پیام داده خیلی با ما فاصله ندارن.
این حرف را ایمان میگوید و از اینکه یک نفر دیگر را پیدا کردی که از سفر راضی نیست خوشحالی. حداقل کسی هست حالت را در این سفر اجباری درک کند.
زیپ کیف دستیات را باز میکنی تا جانماز جیبیات را پیدا کنی.
نگاهت مثل شمع آب میشود روی مشتی گندم که همراه خودت آوردهای. لحظهای صدای بقبقوی کبوترهای صحن انقلاب در سرت میپیچد. میدانی مقصد سفر مشهد و حرم نیست، اما نتوانستی دلت را راضی کنی این یک مشت گندم که نذر کبوترها کردهای را همراه خودت نیاوری. انگار خودت هم کبوتر شدهای. پی آب و دانهات میگردی. دلت در هوای حرم جا مانده.
یادت میآید هر سال چنین شبی حرم بودی و حالا نه میتوانی اعتراض کنی از این نرفتن و نه اختیار خودت را داری. آه بلندی میکشی و این بار با تشر میگویی:
- نگه دار میخوام نماز بخونم.
به چهره رامین که نگاه میکنی میفهمی کلافهاش کردهای، اما هیچ بهخاطر نداری که تا حالا برایت رو ترش کند. صدایش را برای ایمان بالا میبرد به او میتوپد:
- آخه هنوز یه هفته مونده مدرسهها شروع شده باز اردو رفتن چه صیغهای هس؟ مدرسه اینقدر پیش فعال! حیف تفریح خانوادگی واسه تو بچه.
صدای خوابآلود نرگس، عروست را میشنوی که چشم بسته حرف میزند:
- ناظم مدرسه رو نمیشناسی مگه! همون که ماه رمضون، افطاری برای بچهها غذای حضرتی آورد. یه بارم واسه جایزه نمک و نبات تبرکی میداد به بچهها. هفتهای یه بار میره خادمی حرم، حالا میخواد فیضش به همه برسه. باز حتما از این طبس رفتن هم یه برنامهای داره!
شنیدن این حرفها دیوارهای قلبت را درهم میشکند.
رامین ولوم ضبط را بالا میبرد. برای لحظهای صلوات خاصه امام رضا پخش میشود. دلت نور میگیرد و خوشحال میشوی. رامین از آینه چشم غرهای تحویل ایمان میدهد.
ایمان سرش را در تبلت فرو میبرد و آهسته میگوید:
- واسه خانجون دانلود کرده بودم
تو دست میبری در موهای لخت ایمان و لبخند شیرینی روی صورتت مینشیند.
ماشین با ترمز و تکان شدید کنار جاده میایستد.
نرگس، انگار که از خواب پریده باشد، وحشتزده میپرسد:
- چی شده تصادف کردیم!
رامین با نگاه تندی به او میگوید:
- نخیر وقت صلات ظهره!
با کمک ایمان پیاده میشوی. صدای نرگس را میشنوی:
- هنوز از بیرجند بیرون نرفته نگه داشتی برا نماز! معرکه داریم تا اصفهان!
شانههای کوچک ایمان تکیهگاه قدمهایت میشود.
پاهای خواب رفتهات را آهسته روی زمین میکشانی
داد رامین بلند میشود:
- مراقب باشید اینجا پره نرمه شیشهاس. معلومه رد تصادف بوده.
ایمان برایت زیراندازی روی سطح صاف و دور از خار و خاشاک میاندازد و با تبلتش برایت قبله پیدا میکند.
جا نمازت را پهن میکنی و نوشته روی مهر را میخوانی:
«یا امام رضا»
بغض چنگ میاندازد در گلویت میخواهی لب به شکوه باز کنی اما زیر لب میگویی:
- مهم نیست کجام، مهم قلبمه که حرم آقاست. نباید این سفر رو زهر بچهم کنم. همینکه منو با خودشون میبرن تفریح، خدارو شکر.
سلام آخر نماز را میدهی، ایمان کف دستهای حنا زدهات رو میبوسد. به چشمهایت خیره میشود و میگوید:
- از وقتی آقاجون فوت کرد و شما اومدی پیش ما دیگه خانوادگی نرفتیم مشهد. الآنم که سالی یه بار بابا واسه شهادت امام رضا، تورو تنها میبره زیارت، نمیدونم چرا مامانم هیچ وقت نمیذاره منم همراهتون بیام. میگه تو شلوغی اونجا یا گم میشم یا خفه! یادته خانجون اون موقعها که میومدیم مشهد، خونه شما، با هم میرفتیم زیارت. فکر کنم چهار پنج ساله بودم!
میخندی و پیشانیاش را میبوسی. میگویی:
- از همین جا هم سلام بدی آقا صدات رو میشنوه.
ایمان، چشمهایش را میبندد و زیرلب چیزی میگوید که تو نمیشنوی. چشمهایش را باز میکند. میخندد و رو به تو میگوید:
- گفتم به آقا.
دستت را میگیرد و بلند میشوی. رامین روی زمین پای چرخ ماشین نشسته و آچار به دست است. قبل آنکه بپرسی چی شده نرگس که مشغول زدن کرم ضدآفتابش است، میگوید:
- پنچر شدیم! زاپاس هم کم باده. باید صبر کنیم امداد خودرو بیاد. میروی دورتر روی تخته سنگی مینشینی و مشغول ذکر گفتن میشوی. صدای اتوبوس از انتهای جاده به گوش میرسد. ایمان را میبینی که مدام با تبلتش در حال صحبت کردن است و بعد با شادی جیغ میکشد و میگوید:
- رسیدن رسیدن بچههای مدرسه رسیدن.
میدود سمت اتوبوس دست تکان میدهد. اتوبوس در شانه خاکی میایستد.
ایمان میدود سمت آقایی که از آن پیاده شده هر دو میآیند سمت رامین و نرگس. نمیدانی چه میگویند فقط التماسهای ایمان را میبینی و پا کوبیدنهایش را.
ایمان میدود سمت تو. اضطراب شیرینی در دلت داری.
ایمان مقابلت میایستد. نفس نفس میزند. میان خنده و بغض میگوید:
- پاشو خانجون پاشو که باید بریم.
هنوز نمیدانی چه شده. ایمان همان طور که عصای دستت میشود با ذوق میگوید:
- من و تو با اتوبوس بچهها میریم طبس زیارت برادر امام رضا.
بابا راضی شده بعد از تعمیر ماشین بیاد اونجا و شب رو امامزاده بمونیم. آقا ناظممون گفته امشب خادمین حرم، پرچم گنبد امام رضا رو میارن اونجا...