کد خبر: ۳۱۶۷۶۹
تاریخ انتشار : ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۲۱:۵۰

از سفره‌ عید غدیر تا گهواره‌ محرم قصه پرپرشدن خانواده ساداتی

«حادثه نارمک تنها یک فاجعه خانوادگی نبود؛ روایت پرپر شدن هفت عضو از یک خانواده شهید است که از سفره‌ عید غدیر برخاستند و در آستانه محرم، گهواره‌هایشان با پرچم شهادت به معراج رفت. قصه‌ای که هم داغی عاطفی دارد و هم نشانی روشن از ایستادگی یک ملت در برابر دشمن است.»
فاطمه مقیمی، خواهر همسر شهید ساداتی دانشمند هسته‎‌ای کشورمان در گفت‌وگو با تسنیم در ابتدا با معرفی خود گفت: من فاطمه مقیمی هستم، فرزند اول خانواده شهید حمید مقیمی و ربابه عزیزی. خواهرم فهیمه، تنها یک سال از من کوچک‌تر بود. دامادمان سید مصطفی ساداتی ارمکی و سه فرزندشان ریحانه سادات 15 ساله، فاطمه سادات 10 ساله و سید علی 4 ساله به همراه پدر و مادرم، هفت نفر از عزیزانم بودند که در حادثه نارمک به شهادت رسیدند. من و برادرم در تهران و محله نارمک بزرگ شدیم. کودکی و نوجوانی‌مان در همان کوچه‌ها گذشت.
 روز عید غدیر؛ آخرین دیدار خانوادگی 
وی در ادامه گفت: روز شنبه 24 خرداد 1404، به رسم هر ساله عید غدیر، خواهرم به همراه خانواده‌اش به منزل مادرشوهرش در شهرری رفتند. فضای خانه، پر از رفت‌وآمد مهمانان و دید و بازدید بود. اتفاقاً من و همسرم نیز ناهار همان‌جا بودیم. آقا سید مصطفی ساداتی ارمکی، همسر خواهرم، سر سفره غذا از همکاران شهیدش سخن گفت؛ کسانی که طی دو شب اخیر در شهرک شهید چمران و مناطق دیگر هدف قرار گرفته بودند. حتی از همکارش تعریف کرد که به شمال رفته بود، اما ظاهراً شناسایی شده و همراه دو فرزندش به شهادت رسیده بود. با شوخی به او گفتم: «آقا مصطفی، شما شهید نشوی!» پاسخ داد: «دیگر جنگ است و تازه شروع شده.» آن روز بسیار به ما خوش گذشت. خواهر کوچکم با وجود کمردرد، علاقه داشت پسر چهارماهه‌ام، علی، را در آغوش بگیرد. هرچه اصرار کردم که خودش خسته است و بهتر است او را به من بدهد، نپذیرفت و گفت: «تو همیشه بچه را داری، بگذار کمی من نگهش دارم.»
خواهر همسر شهید ساداتی دانشمند هسته‎‌ای کشورمان خاطرنشان کرد: در اتاق، ریحانه سادات مشغول درس جغرافیا بود. گفت: «دو امتحان بیشتر نمانده و باید بروم مدرسه.» با نگرانی پرسید: «نکند مدرسه‌مان را بزنند؟» با خنده گفتم: «هیچ وقت مدرسه را نمی‌زنند، خیالت راحت باشد. برو و امتحانت را بده.» او مدرسه تیزهوشان درس می‌خواند و همه نمره‌هایش 20 بود. فاطمه سادات برای عیدی بچه‌ها، گل سر و عطر خریده بود. دخترم حسنا، که شش ساله است، رنگ دلخواهش را انتخاب کرد. پسرم محمد جواد هم برای خودش عطری برداشت. پدر آقا مصطفی نیز عیدی را لای قرآن گذاشته بود و به ما داد. طبق عادت همیشگی، همه بچه‌ها را به آغوش کشیدم و بوسیدم؛ عادتی که همیشه برایم نشانه اوج محبت و عشق بود. این آخرین دیدارمان بود.
مقیمی در ادامه تصریح کرد: ابتدا فکر می‌کردم نهایتاً ظرف یک یا دو روز، پیکر هفت عزیزم پیدا خواهد شد. اما واقعیت تلخ این بود که 16 روز طول کشید تا پیکر همه پیدا شود. اولین پیکر کشف‌ شده، مادرم بود؛ مادر عزیزم... مادری که همواره با وقار و متانت در ذهنم مانده است. همان صبح حادثه، همسرم که حدود ساعت 10:30 صبح به خانه آمد، گفت: «تنها کسی که دیدم، مادرت بود؛ صحیح و سالم، با همان روسری ساده‌ای که همیشه سر می‌کرد و گره می‌زد. او را همان‌طور، مرتب و منظم، داخل آمبولانس گذاشتند.» وقتی پرسیدم که آیا زنده بوده، پاسخ داد: «نه...» پس از انجام مراحل اولیه، مادرم را به معراج شهدا منتقل کردند. روز بعد برای شناسایی رفتم. مسئول آنجا تأکید داشتند که تا جای ممکن کار شناسایی با ظاهر انجام شود و به DNA کشیده نشود. اما دیدن پیکر مادرم برایم 
دشوار بود.
وی همچنین عنوان کرد: به دلیل جراحات و تورم، در نگاه اول گفتم: «این مادرم نیست.» مسئول سردخانه گفت: «به برخی از جزئیات صورت مادرت دقت کن، مثل عکس‌هایش است.» با شنیدن این صحبت‌ها و دقت در چهره، ناچار شدم بغضم را فرو ببرم و تأیید کنم: «بله... مادر من است.»
تنها دیدار با نخستین شهید و آغاز فراق
خواهر همسر شهید ساداتی دانشمند هسته‎‌ای کشورمان در ادامه افزود: مادرم نخستین پیکری بود که توانستم ببینم و همان، شد اولین و آخرین دیدار من با یکی از عزیزانم. اجازه ندادند پیکرِ هیچ‌یک از شهدایم را از نزدیک ببینم. دامادمان نیز که در همان ساعات اولیه پیدا شده بود. بعدازظهر روز بعد، پدرم را یافتند. با توجه به جراحات، شناسایی تنها از طریق انگشترهایی که به دست داشت ممکن شد. آن انگشترها را تحویل برادرم دادند و به نام «حمید مقیمی – نارمک» ثبت شد. اما ماجرای پدر به همین‌جا ختم نشد؛ چون بعدا، هنگام انجام مراحل قانونی، ناگهان گزارش شد که اثری از او وجود ندارد. هیچ‌یک از مراکز، اعم از معراج شهدا، کهریزک و بیمارستان‌ها، مدعی داشتن پیکر حمید مقیمی نبودند.
 فقط دو قطعه از یک دختر 10 ساله پیدا شد
مقیمی در ادامه نیز ابراز کرد: پس از شهادت پدر و داماد، نوبت به یافتن ریحانه سادات رسید. او در همان هفته اول، با همان شلوار صورتی که همیشه در خانه پدربزرگ می‌پوشید، پیدا شد. دخترکی رشید و هیکلی که تنها از اندامش شناخته شد؛ چرا که مانند دیگر شهدا، چهره‌اش قابل شناسایی نبود. با وجود گذشت یک هفته، هنوز از فهیمه (خواهرم) و دو فرزندش، سیدعلی و فاطمه سادات، خبری نبود. در حقیقت همه پیکرها تا همان 24 ساعت بعد حادثه پیدا شده بودند، اما کار شناسایی آنها به طول انجامید. در تمام این مدت، نزد خودم امید داشتم که جست‌وجو نهایتاً چند روز بیشتر طول نکشد. برادرم می‌گفت: «شاید حکمتی در تأخیر هست. شاید می‌خواهند شهدای ما در محرم پیدا شوند.» از این کلام اندکی آرام می‌گرفتم؛ به‌خصوص که جمعه پیش رو، آغاز محرم بود.
وی افزود: هفته دوم در حالی شروع شد که همسرم 40 روز شب‌ها بی‌وقفه‌ گریه می‌کرد و هرگز اجازه نمی‌داد به محل حادثه بروم. می‌گفت: «صحنه‌هایی که ما دیدیم، برایت قابل‌تحمل نیست. اگر بودی، طاقت نمی‌آوردی.» برادرم هم تعریف می‌کرد که با بُهت در محل، بالای گودال ایستاده و یکی‌یکی شاهد پیدا شدن اجساد بوده است، تا مطمئن شوند هیچ اثری از پیکرها در خاک باقی نماند. در نهایت هفته دوم، نخست فاطمه سادات پیدا شد؛ امّا برخلاف اطمینان‌هایی که به من می‌دادند که همه آنها کامل‌اند، اما سالم نیستند. اما تنها دو قطعه کوچک از پیکر این دختر ده‌ساله یافت شد. کمی بعد، سیدعلی را یافتند؛ از او نیز تنها دو قطعه کوچک باقی مانده بود.
شناسایی فهیمه و بازگشت دوباره پدر
خواهر همسر شهید ساداتی دانشمند هسته‎‌ای کشورمان با اشاره به یافتن پیکر خواهرش گفت: پس از یافتن فرزندان، پیکر فهیمه شناسایی شد. همه می‌گفتند گویا مادر صبر کرده تا بچه‌هایش پیدا شوند و بعد خودش بیاید. این مرحله تنها با آزمایش DNA ممکن بود. نمونه‌های خون از من، برادرم و عموی بچه‌ها گرفته شد تا هویت‌ها قطعی شود. در همین زمان، پدرم بار دیگر این بار واقعاً پیدا شد. نکته عجیب این بود که همسرم، کنار یکی از پیکرها، متوجه یک شباهت خاص شد. پس از باز کردن کفن، نشانه‌ای از دوره دفاع مقدس آشکار شد: حرف انگلیسی «A» که سال‌ها پیش در جبهه روی دستش حک کرده بود تا گروه خونی‌اش مشخص باشد. همین علامت، هویت او را تأیید کرد. همسرم می‌گفت: «انگار پدرت صبر کرده بود تا سیدعلی پیدا شود و بعد همراه او به معراج برود.»
همسفر شدن پدر با نوه تا معراج شهدا
مقیمی همچنین اشاره کرد: همسرم همیشه اعتقاد داشت که پدرم، صبر کرده تا سیدعلی پیدا شود و این کودک مسیر معراج را تنها طی نکند. شاید این برداشت شخصی بود، اما چند شب پیش، دختر بزرگم زهرا خوابی دید که ذهنم را به همان روزهای اول حادثه برگرداند. او گفت: «در خواب دیدم باباجون گفت منو سید علی با هم به آسمان‌ها رفتیم.» این خواب مرا به یاد گفته همسرم انداخت و حس کردم شهادت و ترتیب پیدا شدن پیکرها، انگار با برنامه‌ریزی خاصی رقم خورده است؛ همان چیدمانی که فقط شهدا و خدای آن‌ها می‌دانند.
وی در ادامه افزود: پس از پیدا شدن همه پیکرها، قرار شد مراسم تشییع باشکوهی به‌صورت جمعی برگزار شود. گفتند شنبه روز تشییع است. این تعلل، با اینکه صبرم را تمام کرده بود، اما پذیرفتم. جمعه محرم آغاز شده بود و شنبه، روز تشییعی شد که تا آن روز مشابهش را ندیده بودم. برای نخستین‌بار در میان این شهدا، کودکانی نیز حضور داشتند. مراسم به‌قدری پرشکوه بود که همسرم مدام می‌گفت: «دیدی؟ حکمت تأخیر همین بود؛ خدا می‌خواست این‌گونه بدرخشند.» گهواره‌ای ساخته بودند که پیکر کودکان را در آن قرار دادند؛ صحنه‌ای که احساسات مردم را به اوج رساند. بسیاری آن روز از شهدا حاجت گرفتند و حالشان دگرگون شد.
باقی‌مانده‌ها از خانه سه‌طبقه؛ چفیه پدر، روسری مادر، چند سجاده و هفت پیکر
خواهر همسر شهید ساداتی دانشمند هسته‎‌ای کشورمان با اشاره به پیدا شدن هر هفت پیکر شهید اظهار داشت: منزل سه‌طبقه پدر و مادرم پس از حمله رژیم صهیونیستی تقریباً هیچ وسیله‌ای برایمان باقی نگذاشت. اما به حکمت خدا، هفت پیکر یافت شد؛ حتی پیکر پدر، که خودش قبلاً آرزو کرده بود اگر شهید شود، پیکرش برنگردد. گویی این‌بار، برخلاف آرزوی خودش، تقدیر طوری رقم خورد که من بتوانم برایشان مراسم بگیرم و یادگار ملموسی برای وداع داشته باشم. از وسایل شخصی، جز روسری مادرم، چفیه پدر و چند سجاده کوچک، 
دیگر چیزی نماند.
شب‌های پس از حادثه
 صبری برای وطن و آرزوی رجعت
مقیمی در پایان گفت: شب‌ها سخت‌ترین لحظاتم هستند؛ زمانی که هیچ‌کس واقعاً از حال درونم خبر ندارد. هر شب پیش از خواب، با خودم می‌گویم: «کاش همه این‌ها فقط یک خواب باشد... کاش صبح که بیدار شوم، دوباره همه عزیزانم را ببینم.» اما هر صبح حقیقت تلخ دوباره خود را نشان می‌دهد. با این حال، تحمل می‌کنم به خاطر رهبرم؛ کافی است بدانم که ایشان از صبر و پایداری‌مان راضی باشند، همین برایم آرام‌بخش است. تحمل می‌کنم به خاطر خاک وطنم، به خاطر اینکه حتی یک وجب از این سرزمین به دشمن واگذار نشود. امید دارم که امام زمان (عج) نیز به ما نظری داشته باشد و در زمینه‌سازی ظهور سهم کوچکی داشته باشم.