گـردان تخـریب سـازندۀ مسیـر خطـ شکنها
هشت سال دفاع مقدس ایران اسلامی، کتابی به ضخامت تمام طول تاریخ بشریت دارد و هر صفحهاش هنری جدید از مردان مردی را رو میکند که در دل خطر نقش عشق میزدند و بازی با جان تفریحشان بود. «مین» برایشان فقط اسمی بود که خطرش را باور نداشتند، چون از دل هر خطری فرصتی برای وصل شدن به خدا بیرون میآوردند. خدایی که با نام و یادش پیشرفتهترین تلههای دشمن هم برایشان خنثی میشد و مسیر تاختن به دشمن باز میشد؛ حال با شهادت، یا با نابود کردن دشمن. گروهی که نامشان ظاهراً «گردان تخریب» بود، با تمام وجود برای صاف کردن و ساختن مسیر پیروزی، چه جان برکفی که نکردند و چه لحظاتی که هنگام خنثی کردن خطرناکترین مینها خود را بین زمین و آسمان احساس نکردند. آنها که همان مسیر، مسیر شهادتشان شد، لذت پرواز گوارای وجودشان، اما عدهای هم ماندند تا راوی آن لحظهها و آن پروازها باشند، تا نگذارند در پیچ و خم زمان به فراموشی سپرده شوند.
سید محمد مشکوهًْالممالک
«رضا محمدیشریف» از همکاران سازمان برنامه و بودجۀ کشور، متولد سال ۱۳۵۰ هستم. یک فرزند دختر و یک فرزند پسر دارم. اصالتاً اهل مراغۀ آذربایجان هستیم. اوایل انقلاب که من تازه به مدرسه میرفتم، ما در حوالی یوسفآباد زندگی میکردیم که تقریباً محلۀ درباریها بود و آنجا نظامیان زندگی میکردند. اقلیتهایی از شهرستانهای آذربایجان مانند سرابی، دوزدوزانی و مراغهای در این محدوده زندگی میکردند. از یک طرف، اقلیتهای محدودۀ ما مذهبی بودند و از طرفی هم درباریهای شاه هم آنجا بودند و محله تقریباً بافت غیرمذهبی داشت و در دوران انقلاب با مهاجرین استانهای آذربایجان شرقی و غربی که مراغهایها و دوزدوزانیها بودند، جنبوجوش زیادی داشتند. من در راهپیماییها یکی دو بار سوار کامیونهای کامیونداران دوزدوزانی شدم و شعار میدادم، ولی چون سنم خیلی کم بود، فعالیت سیاسی جدی نداشتم.
وقتی جنگ آغاز شد، مثل همۀ آحاد ملت از درگیریها و اعزامهایی که صورت میگرفت، از جنگ مطلع شدیم. مسجد محل ما هم مسجد پرجنب و جوشی بود و زمان تاسیس کمیته انقلاب اسلامی و سپاه، از مهاجرین مراغهای و سرابی در مسجد ما هم بودند و مسجد بهصورت هیئتی اداره میشد و مردم سعی میکردند در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شرکت کنند. ما حدود ۲۲ شهید تقدیم انقلاب و نظام کردیم. تقریبا ۱۱ سالم بود که در فعالیتهای بسیج شرکت میکردم. بعد از شرکت در مراسم تشییع شهدا بهویژه شهید جلال حسینی، که اولین شهید پایگاه ما بود، حس کردیم که باید هرکس بهنحوی در این انقلاب و نظام سهیم باشد. من هم در فعالیتهای بسیج شرکت داشتم و سعی کردم در آموزشهای نظامی حضور داشته باشم. حدود سال ۶۵ بود که ۱۵ سالم تمام شد. وقتی پیکر شهدای مسجد را میآوردند، اعتقاد بچههای مسجد هم قویتر میشد. بچههای محل بحث ولایت فقیه را در مسجد کاربردی کار میکردند و در التزام به نظام خیلی فعال بودند و موضوعات را دقیق پیگیری میکردند. نسبت به ولایت و رهبری اعتقاد و التزام زیادی داشتند، به همین دلیل هم به تمام فرمایشات حضرت امام مبنی بر حضور در جبهه لبیک گفتند. با توجه به اینکه آموزشهای عقیدتی و نظامی در محدودۀ محلمان انجام میشد، من هم علاقهمند شدم که با همراهی دوستان این موضوعات را پیگیری کنم. ما دو شهید از مدرسۀ راهنمایی بدر داشتیم. اولین شهید ما در مدرسۀ شهید شیری فرا بود. وقتی پیکر او را آوردند دیدیم که شیمیایی شده است. در کانال افتاده و بهشدت شیمیایی شده بود و به شهادت رسیده بود. وقتی او را آوردند، خیلی دلم گرفت و تصمیم گرفتم که با جدیت راه شهدا را ادامه دهم. بخشی از این ادامۀ راه، با درس خواندن بود و بخشی نیز با فعالیتهای اجتماعی، سیاسی و نظامی. شهید دوم مسجد محل امیرحسین زینالی بود، که یکی از چهار شهید زینالی است که دو برادر و دو پسرعمو در یک ساختمان بودند. وقتی خبر شهادتشان را شنیدم، تصمیم گرفتم حوزۀ فعالیتم را جدیتر کنم.
برای اعزام راهی جز بزرگ شدن نبود
زمان اعزام سن من کم بود و میگفتند متولدین قبل از سال ۴۸ میتوانند اعزام شوند. اما من متولد ۵۰ بودم. لذا فتوکپی شناسنامه را برداشتم و سال تولدم را به سال ۱۳۴۸ تغییر دادم. کپیاش را لاک گرفتم. البته جوهر برگۀ کپی با سوزن تهگرد میرفت و میشد آن را با خودکار تغییر داد. آن را دوباره کپی کرده و تحویل دادم. آنموقع نیروهای بسیج را جذب میکردند. قد من بلند و هیکلم مناسب بود. اما آنموقع قدبلندتر و لاغرتر دیده میشدم. زمان ثبتنام، اول کمی با تردید برخورد میکردند، ولی بالاخره قبولم کردند. پدرم میگفت درست را بخوان و در حال حاضر امر واجبتر برای تو درس خواندن است. ولی من گفتم: «دستور حضرت امام است که باید حتما در جبهه حضور داشته باشم.» گفت: «هنوز بر شما تکلیف نشده!» گفتم: «وقتی بچههای بسیار کوچکتر از من در حال فعالیت نظامی در منطقه هستند، من هم یک گوشۀ کار را برعهده میگیرم.» و بالاخره سال ۶۵ بود که در ۱۵ سالگی، سوار بر اتوبوس دوطبقه با بدرقۀ پدر و مادرم و تعدادی از بچهها که تا راهآهن آمدند، اعزام شدم. ۳۱ تیر ۶۵ و فصل خرماپزان جنوب بود. قطار که به اهواز رسید، دیدم همۀ آنهائی که پیاده شدند، سنشان کم بود. در منطقهای بهنام اشرفی اصفهانی مستقر شدیم، که آنجا نیروها را پیاده و دپو میکردند و سپس گردانها با توجه به نیازشان نیروها را از آنجا میبردند. در این منطقه ماشینها با توجه به نیازشان افراد را برای فنی مهندسی، تخریب، رزمی و غیره میبردند. مرا هم برای گردان تخریب خواستند. من که حتی اسم تخریب را هم نشنیده بودم، با دیدن شور و شوق بقیه در سوار شدن به ماشین گردان تخریب، برای سوار شدن رفتم، اما ماشین اولی جا نداشت. تویوتا رفت. در ماشین دوم هم جا نشدم. اما هر طور که بود، سوار ماشین سوم شدم. ما را در محدودهای نزدیک قرارگاه خاتم پیاده کردند.
فنی مهندسی آنجا یک گردان تخریب داشت و فرمانده هم حاجآقا امیراحمدی بود. بچهها از ۱۵ سال تا ۲۱ سال بودند و تعدادی هم مسنتر بودند. سپس فرمانده سخنرانی کرد و کار گردان تخریب را از خنثی کردن مین تا رفتن روی مین هنگام عملیات، همه را برایمان توضیح داد و با تاکید گفت چون بچههای رزمی پشت سر شما هستند، اگر پایتان روی مین برود و یا میدان مین خنثی نشود، قتل عام صورت میگیرد. یکدفعه تعدادی از رزمندهها بلند شدند و گفتند ما نمیتوانیم بمانیم. فرمانده با آرامش گفت: «هرکس نمیخواهد بماند، میتواند برود، هر کس هم میماند بسمالله.» من با اینکه ۱۵ سالم بود، ولی با ۱۵ سالههای امروزی تفاوت داشتیم. ما شهدا را دیده بودیم. دوستانمان را دیده بودیم که شهید شده بودند. وضعیت جنگ را هم دیده بودیم و متفاوتتر بودیم. ادعای نداشتن ترس در آن شرایط، ادعای دروغی است. ترس جزئی از وجود انسان است و باعث میشود که از بعضی چیزها اجتناب کنیم. من گفتم که روی مین رفتن را ندیدم و چون آن لحظه را درک و لمس نکرده بودم، راحتتر پذیرفتم. ولی آنهائی که مسن بودند و حدود چهل، پنجاه سال داشتند، نماندند. ولی من پذیرفتم که بمانم. همسن و سالانم نیز ماندند. شور و شوقی که برای جبهه و جنگ و رزم داشتیم باعث شد که بمانیم و شدیم گردان تخریب. بعد از آموزشهای اولیه، آموزشهای تخصصی انفجارات را یاد گرفتیم.
دشمن غواصهای ما را زنده بهگور کرد
اولین عملیاتی که شرکت کردم، کربلای ۴ بود که به اتفاق دوستان در خرمشهر مستقر شدیم. بچههای گردان بچههای غواص و تعدادی گردانهای رزمی سمت جزایر رفته بودند، تا عملیات را شروع کنند. ولی آنقدر آنجا شیمیایی زدند که تعدادی از بچهها که کنار ماشینها استقرار داشتند، همانجا بر زمین افتادند. ما و تعدادی دیگر هم با متوجه شدن شرایط، ماسک زدیم. با دستور فرمانده سریع از آن منطقه خارج شدیم و ما را به بیمارستان نزدیک اهواز بردند. یکی دو روز آنجا بودیم و الحمدلله آنموقع شهید شیمیایی ندادیم، ولی شنیدیم که بچهها بهخاطر لو رفتن عملیات در کربلای ۴ آسیب جدی متحمل شده و عدهای هم اسیر شدهاند. غواصهای اسیر که در آن منطقه بودند، را زنده به گور کردند، که بعد از مدتها پیکرهایشان با لباس غواصی کشف شد.
عملیات مهمتر ما کربلای ۵ بود. بعد از بازگشت از بیمارستان و استقرار دوباره در گردان، آموزشهای تخصصی انفجارات را شروع کردیم. مثل کار تخریب، انفجارها و غیره. چون بحث تخریب فقط خنثی کردن مین و تلۀ مین است، ولی انفجارها شامل از بین بردن موانع، با توجه به مواد منفجرۀ موجود و میزان استفاده از آن بود. آموزشهای انفجار برای ما قبل از عملیات کربلای ۵ تقریباً کامل شد و در یک مقطعی در کربلای ۵ تخصصیتر وارد شدیم. چون باید به دریاچۀ ماهی که در منطقۀ شلمچه بود، میرفتیم و موانع را از بین میبردیم. بعضی جاها آب را به سمت خود دشمن هدایت میکردیم. در یک مقطعی هم بچههای ارتش شروع به شناسایی کردند. ما هم از تونلهایی که زده بودند میرفتیم. بعد هم کار خودمان را که کار فنی مهندسی بود شروع کردیم. بعضی کارها نیز انجام گرفت و آب به سمت دشمن هدایت شد که دشمن را با موانع جدی مواجه کرد تا نتوانند عملیاتهای تک و پاتک انجام دهند.
ماموریت ما برای قرارگاهها بود و بخشی هم به لشکر ۲۵ کربلا مربوط بود که خود من هم بودم و در مقطعی برای اینکه خط مقدم که بچههای لشکر ۳۱ عاشورا عملیات کردند، کارمان بهصورت ماموریتی بود، به لشکرها معرفی میشدیم که جلوی خط برویم و با مینهایی که در اختیار داشتیم بتوانیم موانعی برای دشمن ایجاد کنیم. این عملیات دوم بود که شرکت کردم. عملیاتی هم سمت پیرانشهر بود که به اتفاق دوستانی که در تیپ ۹ بدر، که بچههای عراقی بودند، شرکت کردیم و تعدادی از این بچههای عراقی هم در آن منطقه، شهید و یا اسیر شدند. این عملیات در منطقهای از خاک عراق و ایران انجام گرفت که مرز بود و حتما ایران باید آن قسمت را پس میگرفت، چون دشمن از آن منطقه راحت میتوانست به ایران نفوذ کند و عملیات بکند. باید این عملیات هم انجام میشد که هم لشکر ۲۷ حضرت رسول بود و هم خودمان مامور شدیم و تیپ سپاه بدر هم بودند که اکنون هم در منطقۀ عراق در حال فعالیت هستند.
گردان تخریب جان بر کف جلو میرفتند
اتفاقاتی که در منطقه میافتاد، فقط ایثار و شهادت بود. یعنی تکتک رفتارها و برخوردهای بچهها برگرفته از روحیۀ شهادتطلبی، ایثار و از خودگذشتگی بود که برای نظام و مملکت و ناموسشان داشتند. گردان تخریب تقریبا پیشاپیش نیروهای رزمی بودند. یعنی اگر قرار بود که عملیاتی شروع شود، با اللهاکبر بچههای گردان بود. یعنی قبل از اللهاکبر بچهها باید بچههای گردان تخریب موانع را برطرف میکردند. ما باید زودتر از خود نیروهای رزمی با کمین و موانع برخورد میکردیم و برای خنثی کردن مینها باید از جان میگذشتیم. خیلی از بچهها متوجه تلههایی که در میدان مین گذاشته میشد، نبودند. سیم تلههایی که ضربدری گذاشته میشد، یا فوگازها یا مینهای والمرا که برای روشنایی منطقه بود، مینهای جهندهای که تله میگذاشتند، وقتی میخواستیم مینها را خنثی کنیم، مثلا زیر آن یک نارنجک گذاشته میشد، که تا میخواستیم برداریم، منفجر میشد و یا مینهایی که موقع خنثی کردن با عکسالعمل بعدی منفجر میشد. این یعنی اینکه همۀ بچهها جانشان را کف دستشان گرفته بودند. دوستانی بودند که خیلی از ما جلوتر بودند و برای درگیری با کمینها، با احتیاط کامل با یک تاکتیک لازم میرفتند و به کمینها نزدیک میشدند که دشمن متوجه نمیشد. بچههای گردان تخریب کارشان خیلی سخت بود و باید کار را به سرانجام میرساندند تا بچههای رزمی بتوانند عملیات را شروع کنند. مثلا بعد از شروع عملیات، باید جلوی خط خودمان را مین میکاشتیم و این زمانی اتفاق میافتاد که پاتک دشمن که با توپ و تانک مستقیم انجام میشد. این خیلی کار را سخت میکرد. ما باید در طول شبانهروز با اینکه دوربین مادون قرمز نداشتیم، کار میکردیم. دشمن از لحاظ مهندسی خیلی قویتر بود و شبها با پخش اشعه با دوربینهای مخصوص کار میکردند، ولی ما باید از کمترین نور ماه استفاده میکردیم و خود بعثیها اینها را میدیدند.
شوخی در اوج بلا
در پیرانشهر که به سمت حاج عمران رفتیم و عملیات شروع شد، قبل از عملیات ما باید برای نزدیک شدن به خط، شیارهایی را طی میکردیم و بعثیها جاهای مختلفی کمین گذاشته بودند. من با اینکه سنم خیلی کم بود، وقتی به اتفاق دو نفر از دوستان نزدیک میدان میشدیم صدای کمین عراقی را از فاصلۀ نزدیک میشنیدیم. شهید روشنی که فقط یکی دو سال از من بزرگتر بود، با شجاعت تمام داخل کمین رفت و بعثیها را خفه کرد و ما توانستیم در میدان مین کار بگذاریم. واقعا ترس در دلمان بود، اما با یاد خدا پیش میرفتیم و عقبنشینی در کار نبود. وقتی عملیات شروع شد، مقابل ما یک کمین دیگر بود.
دوشکا شروع به شلیک کرد و تعدادی از بچههای ما همانجا درو شدند. تیرهای دوشکا به یکی از بچهها خورده بود و پاهایش آسیب جدی دیده بود. قبل از عملیات یکی از بچهها به شوخی به من میگفت: «شریف میتوانی به من آذری یاد بدهی؟» گفتم: «الان وقتش نیست.» اما او اصرار کرد و من شروع کردم به آذری یاد دادن؛ «آب به آذری میشود سو. نان میشود چئورک...» و همینطور که داشتم یاد میدادم، تیر دوشکا به او خورد و او را را به زمین انداخت. بهشوخی گفتم: «ببین فقط دو کلمه آذری یاد گرفتی به این درجه نائل شدی، اگر همه را یاد میگرفتی رستگار میشدی.»
حضور بچهها در آن منطقه باعث شد که ما بتوانیم خود را برای عملیاتهای سختتری آماده کنیم، ولی شرایط خیلی سختی بود. خاطرۀ خط مقدم و کمینهای بعثیها و لحظات درگیری با آنها را من هرگز فراموش نمیکنم. بچههای تیپ ۹ بدر هم بودند. وقتی شروع به پیشروی کردند، به ما گفتند شما تخریبچی هستید همینجا بمانید و دیگر با بچههای رزمی جلو نروید و خودشان جلو رفتند و درگیر شدند و تعدادی از خود عراقیها که بعضیشان سربازهای عراقی بودند که همراه ما با لشکر صدام درگیر شده بودند اسیر بعثیها شدند. چون منطقه خیلی پیچیده بود و این برای من خیلی دردناک بود که آنها چه بلایی سر این سربازان عراقی، که به تیپ بدر ایران ملحق شده بودند، خواهند آورد؟!
در کل من در عملیاتهای کربلای ۲، کربلای ۴ و کربلای ۵ شرکت کردم که البته در خود کربلای ۵ چند عملیات پشت سر هم انجام شد که شروعش در شلمچه بود.
در مرحلۀ اول حدود ۱۴ ماه و اندی در جبهه بودم. دو ماه هم زمانی که بعد از عملیات مرصاد، جنوب دوباره به خطر افتاد و نیروهای بعثی آمدند، من دوباره به آنجا رفتم و در کل تقریباً ۱۶ ماه در جبهه حضور داشتم.
علاوهبر جراحت شیمیایی، در همان دو سه ماه اول شکستگی پا هم در منطقه داشتم، ولی پرونده برای جانبازی ندارم و پیگیرش نبودم.
در کربلای ۴ در خرمشهر مجروحیت شیمیایی داشتم. بحث شیمیایی حرکت ناجوانمردانهای است که بعثیها انجام میدادند، چون در منطقۀ عملیاتی نمیتوانستند مستقیم با بچهها رو در رو شوند، معمولا دست به سلاح شیمیایی میبردند که اروپاییها به ویژه فرانسه و آلمان در این مورد کمکشان کرده بودند. وقتی در منطقۀ عملیاتی زورشان نمیرسید و بچهها را در دفاع از مملکت و کیان نظامشان دارای شور و حرارت خاصی میدیدند، شروع به عملیاتهایی مثل بمباران شیمیایی میکردند که باعث میشد در یک مقطع عملیات با کندی پیش برود. ولی بچهها با جوانمردی و ایثاری که داشتند توانستند عملیاتها را به سرانجام حقیقی و مطلوبشان برسانند.
معنویت دوران جنگ
همانطور که حضرت امام میگفتند؛ جنگ یک دانشگاه بود. آن خودسازیهایی که در منطقه اتفاق میافتاد چیز دیگری بود. مثلاً وقتی از بچۀ ۱۵ ساله در مورد نماز شب میپرسیدی، شاید برایش سخت بود، ولی در آن دانشگاه بچهها اینها را لمس میکردند و در مکتب اهل بیت(ع) تربیت میشدند. منطقه باعث شده بود که بچهها این موضوعات اعتقادی را بیشتر لمس کنند و معنویتها بیشتر شود. بهخاطر همین موضوع معنویت بود که کار را پیش میبردند. یعنی اگر صرفاً با ابزار و امکانات مادی و دنیوی میخواستیم به این اهداف برسیم، شاید خیلی از کارها ابتر میماند، اما با اعتقاد و معنویت توانستیم کارها را درست پیش ببریم.
من وقتی کملطفی مردم جامعه را نسبت به بعضی از موضوعات انقلاب و نظام میبینم، یاد شهدا میافتم. شهدایی که برای حفظ ناموس و کشورمان تلاش کردند و دغدغۀ حفظ شئونات دینی را داشتند. یکی از مهمترین این شئونات نیز بحث حجاب دختران و زنان است، که متاسفانه اکنون مقداری مورد بیتوجهی واقع شده است. شاید مردم این را حس نکنند که شهدا میگفتند: «امام را فراموش نکنید. اعتقاداتتان را فراموش نکنید.» اگر ما واقعاً بحث شئونات اسلامی را فراموش کنیم، چگونه میتوانیم یک سرباز واقعی برای آقا امام زمان(عج) باشیم؟! این مسائل است که باعث دلگیری من میشود.
ما با یک هدف خاصی به منطقه رفتیم و آن حفظ نظام بود که مهمتر از اهداف دیگر بود و طبق فرمان حضرت امام برای حفظ این نظام حرکت کردیم و این را نمیتوان با مسائل دنیوی مقایسه کرد. کاری که ما کردیم برای خدا بود و هرگز برایش پشیمان نمیشویم. انشاءالله مورد قبول حضرت حق قرار گرفته باشد.
آرمان مشترک تمام نسلها
به نظر من بعد از جنگ، بحث تشریح دفاع مقدس مورد غفلت شده است. یعنی نتوانستهایم آنطور که باید جنگ را برای مردم تعریف کنیم. مسئولین فرهنگی تلاش کردند تا موقعیت جبهه و جنگ را برای مردم تبیین کنند، ولی آن هدف واقعی و آن ایثار و شهادت بچهها را نتوانستند برای مردم ترسیم کنند و این مسئله تلاش بیشتری میطلبد. اکنون خیلی از جوانهای ما اصلاً بازخوردی از جبهه و جنگ ندارند و متوجه نمیشوند که چه اتفاقاتی در دوران جنگ افتاده، برای همین نمیتوانند تصویری از دفاع مقدس داشته باشند.
حفظ آرمانهای انقلاب برگرفته از دیدگاه حضرت آقا هم هست؛ یعنی ما با یک هدفی انقلاب کردیم و اکنون هم با یک هدفی برای حفظش تلاش میکنیم. مقاومت ما در مقابل ظلم و جنایت استکبار هست. یعنی با این نوع نگاه که در حال حاضر صهیونیسم و آمریکا در حال ظلم به مسلمانها و ظلم به آزادیخواهی هستند، باید همچنان با این اعتقاد پیش برویم که بتوانیم در این مسیر قدم برداریم و مقاومت داشته باشیم و به نیروهای مقاومت کمک کنیم تا در برابر جنایت صهیونیستها و آمریکا بایستند و این جزو آرمانهای ما نیز هست. حضرت آقا هر موقع اراده بکنند و دستور جهاد بدهند، ما پیشقدم هستیم که انشاءالله این غدۀ سرطانی را از خاورمیانه دور کنیم.
دردناکترین صحنه
من در جبهه روی مین رفتن دوستانم را دیدم. این به هر حال شاید شرایط سختی باشه که رفیق عزیزت آسیب دیده باشد، اما به نظر من سختترین شرایط آن شرایطی است که وقتی به بهشت زهرا میروی و میبینی که عزیزانی آنجا آرمیدهاند که میتوانستند بهترین شرایط را برای تحصیل و سایر موقعیتهای اجتماعی داشته باشند، اما به منطقه رفتند و برای دفاع از نظام و انقلابشان از همه چیز گذشتند.
وقتی در بهشت زهرا سنگ قبرها را میبینم، از دانشجو و کارگر و همۀ آنهائی که برای دفاع از انقلاب قدم برداشتند، همیشه دلم میگیرد و میگویم این افراد چطور توانستند از تمام زندگی و هستیشان دست بکشند و برای دفاع از نظام پیشقدم شوند. این چیزها بیشتر از هر چیزی دلگیرم میکند، وگرنه صحنههایی که در منطقه میدیدیم، مانند تکهتکه شدن بچهها، دست و پاهایی که قطع میشد و... بسیار دلگیر بود. من خودم در همین منطقه کربلای ۵ وقتی جنازۀ خود عراقیها را میدیدم، پیش خودم میگفتم که خدا صدام را لعنت کند که چنین جنایتی کرد و حتی خانوادههای خود عراقیها هم عزادار خانوادهشان شدند.
دلتنگ دوستان شهیدم
یکی از دوستان بزرگوارمان به نام شهید مرتضی رفیعی که تخریبچی بود، از بچههای خوب و باصفای شاه عبدالعظیم بود. در کربلای ۵ سنگر ما از سنگرهای بسیار کوچکی بود که به آنها «سنگرهای نونی» میگفتند و معمولا هم بعد از پاتکها به همین سنگرها پناه میبردیم.
داخل یکی از همین سنگرها بودم که این دوستم مدام روی شکم من میپرید و میگفت شریف چطوری؟! شریف چطوری؟! گفتم: «چه اتفاقی افتاده که اینقدر سرحال و شادابی؟! فقط صدای توپ و تانک و خمپاره است که میآید، چطور میتوانی آنقدر آرامش داشته باشی!؟» میگفت: «شریف توکلت به خدا باشد. با یاد خدا همهچیز درست میشود. مگر شرایط کربلا کمتر از شرایط ما بوده که امام حسین و اهل بیتش آن صحنههای دلخراش را دیدند. حضرت زینب بریده شدن سر برادرش را دید...» و اینگونه به خودش روحیه میداد. تا اینکه ماموریتی به آنها ابلاغ شد سوار ماشین شدند، ولی تا خواستند از منطقهای بهنام سه راه شهادت رد شوند، با توپ مستقیم دشمن که به ماشین برخورد کرد، به شهادت رسیدند.
شیرینی دوران جنگ
مردم وقتی کمکهای خودشان را به جبهه میفرستادند در واقع هرچه را که داشتند، برای رزمندهها میفرستادند. از یک تخممرغ گرفته تا کمترین چیزی که داشتند و دلشان میخواست به رزمندهها کمک کنند.
یک بار بین کمکهای مردمی یک برۀ کوچک آوردند. فرمانده آن بره را به یکی از بچهها به نام اکبر مهاجر سپرد، تا از آن محافظت کند و به آن آب و غذا بدهد، تا تلف نشود. آن پسر جنبوجوش زیادی داشت. حتی در آموزشها هم فرمانده به او میگفت: «تو در این آموزشهای حساس و دقیق نباشی بهتر است.» و بیشتر کارهای پشتیبانی به او میداد و این بره را هم دست او سپرد. او هرجا که میرفت این بره هم دنبالش بود. تا اینکه یک شب خشم شب زدند. همۀ ما وسط میدان جمع شدیم.
انفجارات و تیراندازیهایی صورت گرفت. آن برۀ بیچاره هم از جای خود در رفته و مدام اینطرف و آنطرف میدوید. اکبر مهاجر هم که مسئول این بره بود، داخل جمع بچهها آمد. وسط میدان تکتک بچهها را به اسم میخواندند و هرکس که اسمش خوانده میشد، میگفت: «الله» تا اینکه مسئول به اسم اکبر مهاجر رسید و صدا کرد: «اکبر مهاجر» آن بره شروع کرد به بَعبَع کردن و کل گردان زدند زیر خنده.
الگویی از جنس شهادت
الگوی من در سالهای دفاع مقدس شهید باکری بود. بهخاطر اخلاصی که در حرف زدن و کلماتش داشت. همۀ حرفهایی که از او میشنیدم، یاد خدا و بهخاطر خدا بود و دل من با شنیدن آن حرفها آرام میگرفت و بیشتر به سمت دفاع از انقلاب و نظام میرفتم.
قرارگاه خاتم یک قرارگاه مهندسی- رزمی بود و بچهها را بهعنوان مامور تخریب به لشکرهای دیگر معرفی میکرد. هرگز یادم نمیرود؛ شهید بهزاد قبادی از بچههای جنوب آبادان و انسان بسیار باصفایی بود و پوست سبزهای داشت. در آن شرایط سخت و گرمای جنوب تمام بدنش عرقسوز شده بود، ولی هیچ موقع دست از فعالیتهایش نمیکشید.
اگر شرایط جسمی بدنش را میدیدی، میگفتی که او باید کلا استراحت کند و نباید تکان بخورد. ولی با آن شرایط باز هم کارهای خود را انجام میداد و این شهدا همیشه برای ما الگو بودند. بعضی از شهدا قبل از شهادتشان حس میکردند که قرار است چه اتفاقی بیفتد! شهید قبادی نیز همینطور بود. به من میگفت: «شریف من هم زیاد پیش شما نیستم.» و بعد از مدتها در ماموریتی که رفته بود، به شهادت رسید.
از شهدا مدد میگیرم
خیلی از حاجتها و خواستههایم را با شهدا درمیان میگذارم و شهدا را نه به دلیل اینکه صرفا یک شهید معمولی هستند، بلکه با این نگاه که شهدای ما هم اولیای الهی هستند، دوست دارم. آنها به درجهای رسیدهاند که خدا خریدارشان شود. برای همین، نکتهای که برای من مهم است، این است که من شهدا را همجنس خود میدانم و به همین دلیل حس میکنم که حرفم را میفهمند. من بیشتر بحث معضلات اجتماعی را با شهدا مطرح میکنم و از آنها کمک میخواهم و میگویم از خدا بخواهید مشکلات و معضلات اجتماعی حل شوند.
دلم برای آنها تنگ میشود. برای شهدای آن منطقه و آن ایثارها و شهادتهایی که بود. ما دیگر آن موقعیتها را به دست نمیآوریم. آن نگاهی که شهدا نسبت به انقلاب و نظام داشتند، هرگز نمیتوانیم به دست بیاوریم، ولی باید راهشان را ادامه بدهیم.
وقتی دلتنگ شهدا میشوم، به بهشت زهرا و زیارت قبور شهدا میروم. شهید قربانی که همجنس خودمان بود. به نظرم یاد شهدا باعث میشود که آرامش بزرگی در زندگی به دست بیاوریم. البته آرامشی از جنس معنوی، نه آرامش مادی. هر چند که شهدا حتی در مورد مادیات هم گرهگشا هستند. شخصی میگفت که من هر جا به مشکل مادی برخورد میکردم، از شهدا کمک میگرفتم. چون آنها میدانستند که ما چه وضعیتی داریم و مطمئناً دعای آنها شامل حال ما میشود. حتی یک شهید گمنام در سازمان خودمان داریم، که او هم حال عجیبی به من میدهد و همیشه صبحها سعی میکنم زیارتی از قبور شهدا داشته باشم و بخواهم که برای مسائل اجتماعی و سیاسی کشور و سازمان ما را کمک کنند.
باز هم میرویم
ما وقتی به جبهه اعزام شدیم، نگاهمان یک نگاه شخصی نبود، بلکه نگاهی اعتقادی بود. برای انقلاب و نظام خون دادیم. حتی قدمهای ناچیزی که من خودم برداشتم، اگر باز هم لازم شد، خیلی محکمتر و با صلابتتر ادامه خواهد داشت و هرجا رهبری دستور بدهد، ما هستیم. منتظر این هم نیستیم که اول فرزندان مسئولین بروند و بعد نوبت ما شود. بلکه اگر لازم شد مانند مدافعان حرم، بدون هیچ مطالبهای، با دستور رهبری انشاءالله خواهیم رفت.
جانم فدای رهبرم! اگر ایشان را از نزدیک ببینم، فقط دوست دارم بگویم: «آقا! برایم دعا کن.» اگر اکنون ثبات و امنیتی در کشور وجود دارد، به برکت وجود رهبری است. واقعیت این است که رهبری الگوی همه ماست و انشاءالله بتوانیم زیر پرچم انقلاب و نظام و رهبری قدم مؤثری برای کشورمان برداریم.