آخرین تصویر از کشمیر
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
حرف آخر
خودرو به آرامی به طرف فرودگاه حرکت کرد.
دوباره داشتم با کوله پشتیام برای زندگی جدید و خانهای که باید پیدا میکردم همراه با لباسها، کتابها و خاطراتم برمیگشتم.
ما از شهر بیرونزده از سنگرهای بتونی، سربازان، تفنگها، سیمهای خاردار، عابرانی که برای احراز هویت در ایستهای بازرسی دستهایشان را بالا برده بودند، اتوبوسها و سواریهایی که بوق میزدند، پسران و دخترانی که با یونیفورم بیرون مدرسه ایستاده بودند، پوسترهای تبلیغاتی سیاستمداران و وعدههای سرخرمن آنها، مغازهدارانی که پشت پیشخوان خمیازه میکشیدند، خانههای دوستان و غریبهها و دروازه اصلی فرودگاه که شکل یک قلعه نظامی را به خود گرفته بود عبور کردیم.
پس از گذشتن از چند دستگاه ردیاب فلز و تفتیش بدنی به سالن انتظار فرودگاه رسیدیم.
سفر تمام نشده بود، هرگز هم تمام نمیشود. آسمان سرخگون شده بود.
روزها وحشت حکمفرما بود و شبها از سال1990 حکومت نظامی منع آمدوشد به اجرا درمیآمد.
در آن دوران من 14 سال داشتم و شیفته شعارهای آزادیخواهانه، داستانهای کورهراههای خطرناک مناطق برفی مرزی و جهان جدیدی که سادهلوحانه امید به تولد آن داشتم بودم.
من کشمیر را ترک کردم، رشد کردم و شغل درخوری برای خودم دست و پا نمودم.
من برگشتم. من داستانهائی را درمورد قساوت، شجاعت، عشق، نفرت، ایمان، خسران و حتی امید را شنیدم و به خاطر آوردم.
هم کشمیر و هم من تغییر کرده بودیم، من در اواخر دهه بیست سالگیام متوجه شدم که عمری از من رفته است.
مناقشه ممکن است از خیابانها رخت بربندد اما هیچوقت از روح آدمی خارج نمیشود.
کارگران مشغول انتقال بارها با
مینی تراکتورها موسوم به تارمکها به هواپیما بودند.
حتمیت و قطعیت خروجم روحم را آزار میداد. میدانستم که برمیگردم. ترک کردن، برگشتن، ترککردن، و دوباره برگشتن.
هواپیما پس از یک سرعتگیری پر سر و صدا
از باند پرواز جدا شد.
برفراز آسمان خانهها، کوچکتر، شالیزارهای برنج به مربعها و مستطیلهای سبز رنگ کوچک، راههای خاکی و شوسه که ارتباط روستاها را برقرار میکردند به خطوط سیاه رنگ تبدیل و ابرها هر لحظه به شکل و شمایل جدید در میآمدند.
سرم را از پنجره عقب کشیدم. شاعر درباره بهشت دروغ گفته است.
دهلی هم زیاد عوض نشده بود. صاحبخانهها همچنان میگفتند: «تو هم مثل بچه خودمونی، یکشنبه به ما زنگ بزن.» و دوستان میگفتند: «با ما بمان»
من شروع به نوشتن و بازنویسی در یک اتاق اجارهای در منطقه پایین شهر دهلی که توسط دانشجویان احاطه شده بود کردم.
من روزها در یک مجله خبری کار میکردم و شبها در مورد کشمیر مینوشتم.
روزنامهها در سرینگر برخی از تیترها را به رنگ سرخ چاپ میکردند و مردم در مورد اتوبوس صحبت میکردند.
هند و پاکستان طی یک سال اخیر روند صلحی را آغاز کرده بودند که پیشرفت اندکی داشت. اکنون آنها با برقراری خط اتوبوسرانی بین سرینگر و مظفرآباد موافقت
کردهاند.
بعد از 58 سال قرار است یک خط اتوبوس از خط مرزی عبور کرده و خانوادههای از هم جداشده میتوانند همدیگر را ببینند.
«تاریخ» و «امید» واژههایی بودند که بیشتر مورد استفاده قرار گرفتند.
در اولین هفته از آوریل 2005 برای دیدار خانواده و ارائه گزارش به خانه برگشتم.
مان موهان سینگ و پرویز مشرف در دیداری دستهایشان را بههم فشرده و در پوسترهای بزرگ تبلیغاتی به نمایش در آورده بودند.
برخی آن را با دیوار برلین شبیهسازی کردند.
برخی دیگر فراتر رفته چنین تحلیل میکردند این تحولات منجر به حلوفصل بحران کشمیر خواهد شد.
برخی از گروههای مبارز هم آن را انحراف از حلوفصل واقعی معضل کشمیر ارزیابی کرده تهدید کردند اتوبوس مورد نظر را مورد حمله قرار خواهند داد.
خبرنگاران در جستوجوی مردمی بودند که خانوادههایی در آن سوی خط کنترل مرزی داشتند، در جستوجوی مردمی بودند که از خط مرزی گذشته بودند، در جستوجوی مردمی بودند که خط مرزی را دیده بودند،
در جستوجوی مردمی بودندکه راجع به خط مرزی فکر میکردند.
هنگامی که با برخی از مردم در کافیشاپ نزدیک لالچوک صحبت میکردم ناگهان تیراندازی شروع شد.
مبارزان مخالف تردد اتوبوس بین دو کشور یک حمله انتحاری نزدیک ساختمان پذیرش توریست انجام دادند.
ونهای حامل کارکنان و خبرنگاران تلویزیون همانند آمبولانسها سرگرم تردد بودند.
نیروهای شبهنظامی و پلیس ساختمان سبز رنگی که محل استقرار دفاتر مختلف بود را محاصره کردند و بهدنبال آن درگیری و آتشباری شروع شد.
ظرف چند دقیقه مرکز پذیرش توریست که با چوب ساخته شده بود آتش گرفت و به تلی از خاکستر تبدیل شد.
من همراه با سایر خبرنگاران پشت یک ماشین پلیس در جاده منتهی به ساختمان سوخته مخفی شده بودم.
آتشباری شدید ما را وادار کرد روی زمین دراز بکشیم.
چند دقیقه بعد مرد مسنی با لباس قهوهای خودش را از پنجره به بیرون از ساختمان کشاند و به طرف جاده دوید.
یک خبرنگار به طرفش رفت و او را به گروه ما آورد.
محمد اشرف مدیر یک خط هوائی بود که سالها برای مرکز پذیرش توریست کار میکرد.
او داشت به دود سیاه، شعلههای جهنمی آتش و خرده اشیای سوخته دفترش که زبانههای آن به آسمان بلند شده بود نگاه میکرد.
او گفت: من باید به خانوادهام زنگ بزنم. ولی انگار یک چیزی یادش افتاده باشد گفت نه، نه!
من باید اول به آتا زنگ بزنم. دوست او آتا در داخل گیر افتاده بود.
یک خبرنگار آمریکایی تلفنش را به او
داد.
اشرف شمارهای را گرفت اما خط مشغول بود.
او به مدت طولانی با ما بود و نظارهگر ریختن ساختمان بود. پس از آن دستهای از کبوترها روی ساختمان شروع به پرواز کردند.
روز بعد سر راهم به ورزشگاه کریکت جهت تماشای مسابقات افتتاحیه از مرکز سوخته پذیرش توریست رد شدم.
مقادیر زیادی وسایل سوخته و خاکسترشده روی کف سنگی آن ریخته و تلنبار شده بود.
از بقایای ساختمان سوخته همچنان دود بلند بود.
من به طرف جلو حرکت و از سربازان عبور کردم. در ورزشگاه کریکت یک دسته از گروه موسیقی نیروهای پلیس یک آواز کشمیری را اجرا کردند.
نمنم باران میبارید. مان موهان سینگ در میان انبوه جمعیت یک سخنرانی کرد و از پرویز مشرف به خاطر برقراری خط اتوبوسرانی بین سرینگر و مظفرآباد قدردانی کرد.
اتوبوس به طرف خط کنترل مرزی که140 کیلومتر با سرینگر فاصله داشت حرکت کرد.
کاروانی متشکل از روزنامهنگاران نیز حاضر و ناظر بودند.
من داشتم به طرف مرز و خط کنترل حرکت میکردم.
ما از صدها کلاهخود و تفنگ و همچنین گردنههای پر و پیچ و خم و سربالایی کوهها عبور کردیم.
ما رودخانه جهلم که 30 متر عرض داشت را دیدیم. این رودخانه سبز و خروشان غرشکنان مسیر خود را به مقصد ادامه میداد.
بالاخره من خط کنترل مرزی را دیدم.سیمخاردارهای عمودی و حلقوی کیلومترها در ردیفهای مختلف و چندگانه از میان پهنه جنگلها، درهها، رودها، بیشهها، بوتهها و کوههای سربهفلک کشیده شده و کشمیر را به دو قسمت یکی تحت کنترل هند (ایالت جامو و کشمیر) و دیگری تحت کنترل پاکستان (آزاد کشمیر) تقسیم کرده بود.
دو دختر که در یک خانه گلی در آن طرف مرز بازی میکردند به ما دست تکان
دادند.
ما هم متقابل دست تکان دادیم.
مسافران قرار بود از خط کنترل مرزی در نقطه «کمان» که یک ایستگاه نظامی بود و سربازان هند و پاکستان روبهروی هم قرار گرفته بودند عبور کنند.
ایستگاه کمان در واقع در کنار پلی قرار داشت که در جنگ 1948 بین دو کشور از بین رفته بود و اکنون با اقداماتی صورت گرفته در زمینه برقراری صلح این پل بازسازی شده بود.
هندیها میخواستند آن را به رنگ پرچم خود درآورند اما پاکستانیها مخالفت کردند.
آنها بالاخره با رنگ سفید که رنگ صلح است موافقت کردند و آن را پل صلح نامیدند.
یک افسر ارتش هند به من گفت: دوسوم پل صلح هندی و یکسوم آن پاکستانی است.
به عبارتی دوسوم رودخانه جهلم متعلق به هند و یکسوم متعلق به پاکستان به عنوان خط کنترل میباشد. تا عصر، 39 کشمیری از هر دو طرف بعد از 58 سال جدایی کشمیر (از سال 1948) بالاخره توانستند از روی پل عبور کنند.
شریف حسین بخاری60 ساله یکی از مسافران بود. او قدمزنان از پل طرف بخش پاکستان عبور کرد و وارد طرف بخش هندی کشمیر جایی که او در آن تولد یافته بود
شد.
او بعد از 1950 دوباره به زادگاهش برمیگشت.
عبور از خط کنترل طی 5 دهه اقامت در پاکستان به عنوان دانشجو، وکیل و قاضی دادگاههای لاهور و پرفسور حقوق، جسم و روح او را تحت تأثیر قرارداده بود.
وقتی او در سن پانزده سالگی با پدرش از خط کنترل گذشتند دو خواهر و یک برادر او در روستای آباء و اجدادیشان در روستایی واقع در شمال کشمیر اقامت داشتند.
او برای سالها نه نامهای به آنها فرستاد نه نامهای دریافت کرد.
شریف حسین فقط از طریق رؤیاپردازی با آنها ارتباط برقرار میکرد.
او گفت: من در خاطراتم مدرسه، درختان زردآلو و سیب در حیاط خانهمان را به یاد میآوردم.
من در حافظهام خانهای که در آن متولد شدم و بازگشت به خانه را میدیدم.
عبور از خط کنترل حتی در رؤیاهایش هم امکانناپذیر و دستنیافتنی مینمود.
او ادامه داد: در رؤیاهایم در صورت عبور از خط کنترل دستگیرشده و به عقب بازگردانده میشدم.
آن شکست ناخودآگاه، مرز بود.
خط کنترل از 576 کیلومتر کوههای نظامی نمیگذشت بلکه از روح، قلب و افکار ما میگذشت.
خط کنترل در واقع از هر چه که یک کشمیری یک هندی و یک پاکستانی گفته، نوشته و انجام داده بود میگذشت.
خط کنترل مرزی از انگشتان ویراستاران روزنامهها، مجلات، چشمان خبرنگاران، نمایش فیلمهای بالیوودی در سینماها، گفتوگوهای کافیشاپی، پخش تلویزیونی، مسابقات کریکت، حرفهای سرمیز شام و نهار، نجواهای عاشقانه زوجهای جوان، از عزاها، مصیبتها، عصبانیتها، سکوتها، اشکها و لبخندهای ما میگذشت.
صدها روستایی در مرکز پذیرش برای مسافران تازهوارد از پاکستان در روستای اسلامآباد کشمیر که تنها یک ساعت با پل صلح فاصله داشت جمع شده بودند.
بچههای مدرسه که از صبح منتظر رسیدن اتوبوس بودند با لباسهاس محلی با خواندن آواز به این مراسم رنگوبوی ویژهای بخشیده بودند.
یک مرد جوان به طرف شریف حسین بخاری دوید. بخاری این مرد هیجانزده را نشناخت.
مرد جوان گفت: منم شوکت پسر خواهرت.
بخاری گفت متأسفم پسرم طی این سالها چهرهات را در جایی ندیدهام. چشمان تر آنها خط کنترل بود.
اتوبوسها مسافران را در یک هوای بارانی ملایم از مظفرآباد به سرینگر منتقل میکردند.
من داشتم به هزاران زن، مرد و کودکی که در کنار جاده مملو از سرباز ایستاده و به اتوبوسهایی که از خط کنترل رد میشدند دست تکان داده و به آنها خوشآمد میگفتند نگاه میکردم.
در آن غروب گاه هیچ ترسی نبود.
فقط دستهایی بودند که از پنجره اتوبوسها در هوا تکان میخوردند.
گویا با تکان خوردن هر دستی خط کنترل محو و ناپدید میشد.