کد خبر: ۳۱۱۳۴۴
تاریخ انتشار : ۰۲ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۹:۲۳
جنگ سرد فرهنگی؛ سازمان سیا در عرصه فرهنگ و هنر- ۱۲۶

وقتی شوالیه‌های فرهنگی آمریکا گرفتار تناقض می‌شوند

 

فرانسیس استونر ساندرس
ترجمه حسین باکند

این که کمیته آمریکایی می‌توانست نسبت به ماهیت متناقض- و از نظر اخلاقی ناسازگار- موضع خود در برابر افرادی مانند فون کارایان یا فورت‌ونگلر این‌قدر بی‌توجه باشد، شگفت‌انگیز به نظر می‌رسد. سه ماه بعد، جورج کنان، یکی از معماران برنامه‌ریزی روانی به خدمت گرفتن فرهنگ برای اهداف سیاسی جنگ سرد، نشان داد که او نیز در برابر همین سردرگمی آسیب‌پذیر است. او در سخنرانی خود در شورای بین‌المللی موزه هنر مدرن در ۱۲ مه ۱۹۵۵ گفت: «در سال‌های اخیر، عادتی بسیار نکوهیده، در واقع عادتی توتالیتر، در میان ما رشد کرده که مناسب‌بودن مشارکت‌های فرهنگی را بر اساس رنگ ‌و ‌روی سیاسی که فکر می‌کنیم خالقان آن‌ها دارند، قضاوت می‌کنیم. چیزی احمقانه‌تر از این نمی‌شناسم. یک نقاشی به این دلیل که هنرمندش زمانی عضو این یا آن حزب بوده یا به این یا آن گروه کمک کرده، ارزش بیشتری یا کمتری ندارد. ارزش یک کنسرت سمفونیک به نظر من هیچ‌ارتباطی با ماهیت رژیم سیاسی‌ای که رهبر ارکستر زمانی در آن فعالیت می‌کرد، ندارد... به هر حال، رویدادهای فرهنگی نمایشگاه‌های پرورش جانوران سیاسی نیستند که در آن‌ها چهره‌های انسانی را برای تحسین به خاطر خلوص ویژگی‌های ایدئولوژیک‌شان به نمایش بگذاریم.»
شوالیه‌های فرهنگی آمریکا خود را در تناقضی خطرناک گرفتار دیدند: هرجا که لولوخورخوره‌ای به نام نازیسم مطرح می‌شد، آن‌ها به شدت برای جدایی هنر و سیاست تبلیغ می‌کردند؛ اما وقتی پای کمونیسم در میان بود، تمایلی به چنین تفکیکی نداشتند. این ناسازگاری آشکارا منطقی اولین بار در اواخر دهه ۱۹۴۰، در دوران «نازی‌زدایی» آلمان، خود را نشان داد. در آن زمان، در حالی که فورت‌ونگلر با کنسرت‌های پرسر و صدا در کنار یهودی منوهین پاداش گرفته بود، برتولت برشت توسط ملوین لاسکی در نشریه «دِر مونات» مورد تمسخر قرار گرفت. کل فرضیه جنگ سرد فرهنگی و کنگره آزادی فرهنگی، این بود که نویسندگان و هنرمندان باید خود را درگیر مبارزه ایدئولوژیک کنند. لی ویلیامز که عضو سازمان سیا بود، قضیه را این‌گونه توضیح داد: «شما در مورد نویسندگان پیشرو، موسیقیدانان پیشرو و نقاشان پیشرو صحبت می‌کنید-یعنی هر کسی مایل بود با این ایده همراه شود که برای چیزی بجنگد که کامو آن را ادبیات «متعهد» نامید، کسی که نه فقط به نوشتن، بلکه به نوشتن به عنوان بیانگر سیستمی از ارزش‌ها متعهد بود و ما از این حمایت می‌کردیم، ما از این حمایت می‌کردیم و آن را تقویت می‌کردیم.» اینکه شوالیه‌های فرهنگی آمریکا می‌توانستند به این راحتی، هر زمان که به نفعشان بود، «تعهد» را کنار بگذارند، نگران‌کننده به نظر می‌رسید.
اما چنین مدارایی نسبت به همراهان در مسیر و بی‌طرفی‌هایی که کمیته آمریکایی مصمم به افشای آن‌ها بود، نشان داده نمی‌شد. هیچ‌کس نمی‌توانست به‌طور جدی ادعا کند، حداقل تا اواسط دهه ۱۹۵۰، که کمونیسم را باید به‌طور قطع دشمن اصلی و اساسی آزادی فرهنگی در ایالات متحده دانست. اما ضدکمونیست‌های حرفه‌ای، مانند همه حرفه‌ای‌ها، می‌خواستند بازار خود را حفظ و حتی گسترش دهند. 
شمارش تقریبی لابی‌ها و گروه‌های فشار سازمان‌یافته ضدکمونیست در آمریکا در طول دهه ۱۹۵۰- دوره‌ای که به‌طور کلی به عنوان دوره دارای حداقل تعداد ستون پنجم شناخته می‌شود- حاکی از گسترش بی‌سابقه آن‌هاست. از آنجا که در واقع هیچ تهدید کمونیستی در آمریکا برای مبارزه وجود نداشت، ضدکمونیست‌ها در واقع، به تعبیر چرچیل، «به یک جسد زنجیر شده 
بودند.»
جیمز تی. فارل (نویسنده معاصر آمریکایی) در سال ۱۹۴۲ به درستی پیش‌بینی کرده بود: «به‌تدریج و آرام‌آرام، همکاران به سراغ فرد می‌آیند. من به همکارانم اعتماد دارم و می‌دانم که این کار را می‌کنند. من به توانایی‌های در حال رشد آن‌ها برای تبدیل شدن به پلیس من و نگهبان روح من ایمان دارم. ایمان من به پتانسیل آن‌ها برای ایجاد شرمساری تزلزل ناپذیر است: شما نمی‌توانید این اصل از ایمان مرا متزلزل کنید. همه این فرشته‌های کوچک نگهبان روح آمریکا (ممکن است روزی باعث خجالت شما شوند).» 
حالا دیگر، عناصر تندرو کمیته، شهرتی مشکوک به عنوان «گروه حقیقت‌یاب» به دست آورده بودند. به نظر می‌رسید که آن‌ها هرگونه حس تناسب را از دست داده و از هدف اعلام‌شده خود-یعنی تقویت شرایط اجتماعی و سیاسی برای خلاقیت فرهنگی و پژوهش آزاداندیشانه- دور شده بودند. 
آرتور شلزینگر از احساس انزجار خود نسبت به «عناصر کینه‌توز در هنگام آزار و اذیت همقطاران خود» نوشته و گفت: «گویی که ما در دهه پنجاه در حال تکرار جنگ‌ها و نبردهای قدیمی و منسوخ دهه سی و چهل هستیم... اما ما اکنون کارهای بهتری برای انجام دادن داریم، به جای این که بخواهیم حساب‌های قدیمی را تسویه کنیم. یک کمیته متعهد به آزادی فرهنگی به سختی می‌تواند در بخشندگی اشتباه کند.» 
یکی از همکاران سال اشتاین از دانشگاه کرنل نیز با لحنی مشابه نوشت: «سال، پسر عزیز، آنچه تو نیاز داری نسیمی از هوای تازه شمال نیویورک یا کانزاس یا سیاتل یا تقریباً هر جای دیگری به جز وسط منهتن است. آیا واقعاً این‌قدر مطمئنی که همه آن نبردهای ادبی تلخ اواخر دهه ۱۹۳۰ و نبردهای امروز نیز، واقعاً در تاریخ ایالات متحده این‌قدر مهم هستند؟»
و نکته مهم همین بود. تاریخ روشنفکری آمریکا در دو دهه گذشته مانند الاکلنگ از چپ به راست و برعکس در نوسان بود، و دیدن مردانی که به این شکل احشای یکدیگر را می‌دریدند، خوشایند نبود. هر دو جناح، که به امیرنشین‌های دانشگاهی درگیر در مشاجره تقسیم شده بودند، از یک واقعیت مهم در سیاست آمریکا غافل گشتند: مطلق‌گرایی در سیاست، چه به شکل مک‌کارتیسم، یا ضدکمونیسم لیبرال، یا استالینیسم. این مطلق گرایی مربوط به چپ یا راست نبود، بلکه مربوط به امتناع هر دو جناح از اجازه دادن به تاریخ برای گفتن حقیقت بود.